اینجا پاسگاه نعمت آباد؛ دست در دستان خدا/ گزارشی از بچه های کار که فقط روزهای جمعه درس می خوانند

اینجا یک مدرسه است، مدرسه کودکان کار غیرایرانی که همگی جمعه به مکتب می روند. گزارشی از این مدرسه همراه با گفتگو با مدیر و یکی از معلمان را بخوانید؛

به گزارش ایسکانیوز و به نقل از خبرآنلاین؛ همه اش عشق است و عشق. خیابانی دراز در حریم خط راه آهن. در لابلای ساختمان های بلند و صدای قطاری که هر ساعت یک بار شنیده می شود، ساختمانی کوچک خودنمایی می کند.ساختمانی کوچک و قدیمی. قدیمی هم که نه، فرسوده و بدون تعارف باید گفت غیر قابل کاربری.

دو در سمت راست که یکی اش به زیرزمین می رسد،سه - چهار در سمت چپ و روبرو دو عدد سرویس بهداشتی.نرسیده به آنها دست راست چند پله رو به آسمان. دقیقا بالای پشت بام.بالاترین نقطه ساختمانی نه چندان دلچسب و بزرگ. زیاد ارتفاع ندارد اما نزدیکترین راه است برای رسیدن به خدا.

چند میز و نیمکت در فضای باز و دانش آموزی افغان که تمام تلاشش را می کند تا فارسی یاد بگیرد، "دو دو تا چهارتا "را خوب حفظ کند و از تاریخ و جغرافیا بداند. سقف قیر و گونی است و از کنار گوشه سمت راست آن درختی بالا رفته است.

بالای "خر پشته" یک سری خرت و پرت تلنبارشده است. دو کلاس در بالای پشت بام. در و پیکر درست و حسابی ندارند. البته دری هست که بسته شود اما شکسته و بدون شیشه. صدای معلم ها به راحتی شنیده می شود و بچه هایی که تمام حواسشان جمع است تا حرفی را از دست ندهند.

اینجا یکی از جنوبی ترین محله های تهران است؛ جایی به نام پاسگاه نعمت آباد. جایی که آسمانش مثل خیلی از جاهای دیگر ایران آبی است و شاید هم آبی تر. جایی که کودکان کار، فارغ از هیاهوی شش روز هفته به آنجا می آیند تا خواندن یاد بگیرند، نوشتن را تمرین کنند و در دنیایی که شاید هیچ کس به آنها رحم نکرده خودشان به خودشان رحم کنند.

اینجا شاید پایین ترین نقطه پایتخت باشد اما خیلی به آسمان نزدیک است و می شود به راحتی دستان خدا را لمس کرد. اینجا، جایی است که عمو خیاط، به همراه عمو حسین، خاله مریم، خاله سمیرا، خاله آنا و خیلی از خاله و عموهای دیگر دست در دست همه داده اند تا ریشه بی سوادی در کودکان کار افغان را بخشکانند.

عمو خیاطی که هرگز در عمرش خیاط نبوده است اما این ویژگی را دارد که دلها را به آسمان خدا بدوزد.

عمو خیاط.این لقب از کجا آمده است.خیاط بودید،یا طبق عادت قدیم که پیشه هر فردی را روی نام خانوادگی او می گذاشتند شما هم خیاط شدید؟

من یک سایتی دارم که در آن همه چیز نوشته شده است.اما باید بگویم که من علی صداقتی ملقب به عمو خیاط هستم.اوایل کار در دروازه غار شروع کردیم که همه به من می گفتند عمو - خاله.سیستم آنجا این طوری بود.پس از یک سری تغییر و تحولات بچه ها به اصصلاح توی "کت شان"نمی رفت که من را عمو - خاله صدا کنند.آنها من را عموی خالی صدا زدند و بعدها هم شدم عمو خیاط.این لقبی بود که از آنجا روی من ماند.

جرقه این اتفاق از کجا زده شد. اینکه بالای سر کودکان کار باشید و به آنها خواندن و نوشتن یاد بدهید. آیا قبل از شما هم کسی بوده که این کار را انجام بدهد؟

من این را واقعا نمی دانم اما کار زمانی شروع شد که در دروازه غار بودیم.جایی در پارک هرندی.آغاز کار از آنجا بود.یک سری از دوستان ما فعالیت را شروع کرده بودند.یک پیمان نامه ای را هم امضا کرده بودند.کار ادامه داشت تا اینکه پس از مدتی قرار بر این شد تا آموزش فقط در روزهای جمعه باشد.عقیده این بود که دکوراسیون شهری به هم می ریزد.یادم است که یک کتابخانه ای در آنجا بود که آموزش به آنجا کشیده شد.پس از مدتی که اوضاع بدتر شد ما را به یک مدرسه انتقال دادند،آن هم به شرط تدریس در روزهای جمعه.

کار کردن با این بچه ها در ابتدا سخت نبود.در هر صورت و طبق گفته خود شما آنها نه خواندن می دانستند و نه نوشتن.

یک خاطره ای برایتان تعریف کنم؟ یک روز به من خبر دادند که 30 نفر از بچه ها اجازه نمی دهند که آموزش به خوبی پیش برود.ها مشکل ساز شده بودند و برای هر بچه ای دو نفر را گذاشته بودند که اجازه ندهند آنها درس یاد بگیرند.رفتم مدرسه تا ببینم مشکل شات چیست؟جالب اینجاست که تیم های مخنلف از اساتید روانشانسی و علوم اجتماعی نتوانسته بودند بچه ها را کنترل کنند.اوضاع بدی بود.در مدرسه شیشه می کشیدند،گاهی چاقو کشی می شد و خیلی از اتفاقات دیگر که نمی شود تعریف کرد.من با آنها حرف زدم و شش ماه از عمرم را در کنار آنها در دروازه غار سپری کردم.فهمیدم که مشکل آنها این است که برای خودشان یک اتاق خلوت ذهن ندارند.چیزی که معمولا بچه های معمولی دارند و اینها از آن محروم بودند.پس از شش ماه همه آنهایی که شر به راه می انداختند را در یک کلاس آموزش دادم.روزهای جمعه وقتی کلاس های دیگران تمام شده بود ما هنوز سر کلاس بودیم.چند کلاس خلاقیت هم برای آنها برگزار کردم.حالا خیلی از این بچه ها یار و یاور خودم هستند.

تکلیف این بچه هایی که آموزش می بینند چه می شود؟ یعنی در نهایت به چه جایگاهی در اجتماع می رسند؟

خیلی از آنها کمک حال من هستند و در شهرهای مختلف همین کلاس ها را برگزار می کنند.ما در بین کودکان کار آدم بی سواد نداریم.خیلی از آنها دانشجو هستند و دارند ادامه تحصیل می دهند.این ها بچه های کار هستند و فقط در روزهای جمعه می توانند در س بخوانند.ما در اینجا یک کلاس داریم که عمو حسین آن را اداره می کند.دانش آموزان عمو حسین سه سال است که با سواد شده اند.خیلی از این بچه ها نه تنها سواد دارند،بلکه تئاتر می دانند،موسیقی و زبان بلدند و حتی کار با کامپیوتر را هم یاد گرفته اند.

اما فقط خواندن و نوشتن که نیست.شما می گویید خیلی از آنها دانشجو هستند ولی در ایران چطور ادامه تحصیل می دهند؟

وقتی خواندن و نوشتن را یاد گرفتند به افغانستان می روند و در آنجا دیپلم می گیرند.امتحان می دهند و قبول می شوند.سه تا از دانش آموزان ما در افغانستان دانشجو شده اند.آنها فقط سه سال با من کار کرده اند.این بچه ها هیچ آموزشی ندیده بودند.جالب است که سه تا از بچه های ما چوپان بودند.شما ببینید به جز تعطیلات عید ما 51 هفته کلا این بچه ها را در اختیار داری.هر هفته هم که اگر به مدرسه بیایند سر جمع می شود 160 روز و چون نصف روز را پیش ما هستندتقریبا 80 روزه اینها با سواد می شوند.

در حال حاضر چه مشکلی برای ادامه کار شما در این راه وجود دارد.

ما که خودمان هیچ مشکلی نداریم اما یک سری از دوستان ما به نظر خوششان نمی آید که بچه های کار با سواد شوند.

یعنی الان غیر قانونی این کار را انجام می دهید.

هر چه می خواهد باشد اما اینجا تنها جای است که بچه های کار می توانند در عرض سی جلسه خواندن و نوشتن را یاد بگیرند.

پس چطور حمایت می شود؟

با کمک مردم.همه کارهای ما را مردم انجام می دهند.بودجه از مردم می رسد و معلمان هم خودشان داوطلبانه می آیند و با عشق به بچه ها درس می دهند.

الان این جایی که هستید متعلق به چه کسی است؟

یکی از هم وطنان ارمنی ما اینجا را در اختیار انجمن حمایت از کودکان کار قرار داده است.

تا چه زمانی قرار است این کار را ادامه بدهید؟

شیوه آموزشی من طوری نیست که تمامی داشته باشد.خوشبختانه این شیوه گسترده شده و کسان دیگری هستند که کار من ر انجام بدهند.عمو و خاله های زیادی هستند که به بچه های کار سواد خواندن و نوشتن را یاد بدهند.

حقیقی: شاگردانم با معرفت هستند

مریم همزاد حقیقی، جستجوی روزانه در یکی از شبکه های اجتماعی او را به عمو خیاط و دار و دسته اش وصل کرد.با اینکه شاید کار کردن برای یک خانم آن هم در یکی از پایین ترین نقاط شهر تهران و درس دادن به برادران افغان سخت باشد اما خانم حقیقی بدون هیچ مشکلی می گوید: «عشق و علاقه این حرف ها سرش نمی شود. هم ثواب دارد و هم اینکه تجربه جدیدی است.ضمن اینکه خانواده و به خصوص پدرم هم مشکلی با این قضیه ندارند و الان که یک سال و نیم از فعالیتم در این مجموعه می گذرد حس می کنم خیلی بزرگتر شده ام و از دید خودم به یک دردی خورده ام! دردی که گره از مشکلات خیلی ها باز می کند.»

این یک حس خوب است که شاید کمتر کسی تجربه اش کرده باشد.

دقیقا. حالا هر وقت که بچه های دستفروش را می بینم در کنار حس ترحم برای خرید کردن باعث می شود که احساسی تصمیم نگیرم و بر اساس نیازم خرید کنم.حتی موقع خرید هم از آنها دعوت می کنم تا بیایند و تحصیل کنند.این طوری عذاب وجدان کمتری داریم و حداقلش این است که می توانیم به بچه های کار کمک کنیم تا راحت تر زندگی کنند و اگر شد دید آنها به زندگی تغییر کند.

چیزی که برای شما در طول مدت آموزش جالب بوده و ...

یک بار به آنها یک موضوع انشاء دادم که در آن حرفهای جالبی را زده بودند.همه شان خوشحال بودند از اینکه در ایران زندگی می کنند. آنها می گفتند تا قبل از این چشم و گوش بسته بودند اما حالا که سواد را یاد گرفته اند، می خوانند، می نویسند و حساب و کتابشان را خودشان انجام می دهند.آنها حس دانستن را دوست دارند.

خاطره جالبی داشته اید که برایتان ماندگار باشد؟

من در این یک سال و نیم فعالیتم برای تک تک روزهایش خاطره دارم. اما من عمل جراحی بینی کرده بودم.روزی که رفتم سر کلاس دیدم که بچه ها شیرینی گرفته اند.یکی از آنها رفته بود افغانستان و من فکر کردم که ازدواج کرده است.آخر افغان ها زود ازدواج می کنند.گفتم حافظ شیرینی برگشتن تو است که گفتند نه.این شیرینی عمل کردن بینی شماست خاله.برای کل مدرسه شیرینی گرفته بودند.جالب اینجاست که مناسبت های ما را هم به خوبی می دانند و در روز معلم هم برای من هدیه گرفته بودند.

حالا که خواندن و نوشتن را یاد گرفته اند احتمالا پیام های تبریک هم برای شما می فرستند.

عید نوروز خیلی از آنها به من پیامک زدند.با همان لهجه خودشان.هرچند خیلی غلط داشتند اما خودشان بودند.من واقعا بعضی از روزها انتظار یک سری کارها را ندارم اما آنها هیچ چیز را فراموش نمی کنند.

پس حسابی با معرفت هستند.

من عادت دارم که مدام کیف عوض می کنم. هر روز با یک کیف به محل کارم می روم. یک بار طبق عادت وسایل کیف قبلی را در کیف جدیدم نریختم. صبح پدرم من را به مدرسه رساند و ظهر مسیری را پیاده طی کردم تا به ایستگاه اتوبوس رسیدم. اینجا بود که فهمیدم نه پول دارم نه کارتی برای سوار شدن به اتوبوس. با یکی از شاگردانم تماس گرفتم و گفتم مراد من از تو پول قرض می گیرم و هفته بعد قرضم را پس می دهم. دست کرد در جیبش و به زور می خواست 50 هزار تومان به من بدهد که من 10 هزار تومان را برداشتم. هفته قبل هر کاری می کردم پول را پس نمی گرفت. آخر سر تهدیدش کردم که اگر پول را نگیرد و برای من مشکلی به وجود بیاید دیگر به او زنگ نمی زنم.

مسیر رفت و آمد برای شما سخت نیست؟

کمی بد مسیر است اما پدرم صبح ها من را تا مدرسه می رساند.او هم دوست داشت نقشی در این راه داشته باشد.بچه ها برای من در اولویت هستند و خیلی وقت ها مهمانی نمی روم مگر اینکه موقعیتی حساس باشد.حتی یادم هست روزی که پدرم می خواست به مکه برود جمعه بود.با این حال خودش اصرار کرد که من برای بدرقه به فرودگاه نروم.

شما دستمزدی برای آموزش دادن به بچه های کار نمی گیرید.این کار را دلی انجام می دهید ...

همین که بچه ها از من تشکر می کننند واقعا برایم کافی است.یک بار پدر یکی از آنها از افغانستان تخمه ژاپنی فرستاده بود که برای باغ خودشان بود.هرچند مزه آن مثل تخمه های خودمان نبود اما خیلی به من چسبید.توجه بچه ها برای من ارزش زیادی دارد.من فقط به آنها درس نمی دهم.سعی می کنم چیزی را یاد بگیرند.حتی بارها شده که سر یک مطلب درجا زده ایم اما دوست دارم یاد بگیرند.گاهی شده به جای علوم،جغرافی درس داده ام یا تاریخ اما طوری بوده که بچه ها فهمیده اند.بچه های من گاهی اوقات خیلی چیزهای ساده را هم نمی دانند وباید برایشان توضیح داد.دوست دارم روی بچه هایم تاثیر گذار باشم.

از لحاظ دین و مذهب چطور؟

خب اکثر آنها سنی هستند و ما شیعه.یک بار در ماه رمضان یکی از آنها به افغانستان رفته بود.همه آنها روزه می گیرند. یکی از آنها قرآن خواندن را یاد گرفته بود. وقتی برگشت بقیه بچه ها به او غبطه می خوردند.از من خواستند که قرآن خواندن را هم یادشان بدهم که این کار را کردم.جالب اینجاست که نخستین درس آموزش اذان و اقامه بود.وقتی به جمله" اشهد ان علی ولی الله"همه آنها این جمله را ادا کردند و گفتند ما احترام می گذاریم.در کنار اعتقاداتی که دارم این بهترین هدیه ای بود که از این بچه ها گرفتم.

کد خبر: 533241

وب گردی

وب گردی