رتبه 4کنکور سراسری ، فرمانده لشگر 17علی ابن ابیطالب/خبرنگاری که فرمانده شد

بین خودمان باشد فقط گاهی یادمان می افتند بیشتردر هفته دفاع مقدس. نامشان که می آید 8 سال دفاع مقدس در ذهن مان شکل می گیرد و صحنه های جانفشانی شان از پیش چشمانمان عبور می کند. عکس شان را که در ورودی کوچه ها و خیابان ها می بینیم یادمان می افتد که روزی روزگاری در گوشه هایی از مملکت مان صحنه هایی خلق شد و خالقان این صحنه ها از همین کوچه و خیابان های اطراف مان بودند و خدا نکند چند قدم که دور شویم از خاطرمان بروند.

به گزارش خبرنگار اجتماعی ایسکانیوز، این روزها بعد از گذشت 39 سال از شروع جنگ تحمیلی نام این جماعت بزرگ را گذاشته ایم بازماندگان 8 سال دفاع مقدس.
این افراد کنار ما زندگی می کنند و ما به دیدنشان عادت کرده ایم می توانند از بستگان ما باشند، می توانند همسایه ما باشند و در کوچه و محله مان زندگی کنند، می توانند از کسبه باشند و هرروز با آنها در ارتباط باشیم اما آنچه مهم است اینکه به گردن همه ما حق دارند .شهدا ، جانبازان ، ایثارگران وخانواده های آنها از کسانی هستند که من و تو و همه ما مدیون شان هستیم .

نکند روزی برسد که نقش زحمتی که شهدا وجانبازان عزیزمان کشیدند کمرنگ شود .نکند به روزمرگی دچار شویم و یادمان نیفتد که کی بودیم کجا بودیم و چه کردیم و بدانیم اگر امروز در این هوا نفس می کشیم و کار می کنیم رد پای عده ای از جان گذشته نقش بسته است .کسانی که در همین حوالی زندگی می کردند و نفس می کشیدند و رفتند تا ما بمانیم و باعزت زندگی کنیم.

شهدا ،جانبازان وایثارگران جزیی از زندگی وهویت ماهستند.هویتی که به سادگی بدست نیامده است و اگربگوییم تاکنون هیچ کاری برایشان انجام نداده ایم گزافه نگفته ایم .

این چند خط دست نوشته های یک خبرنگار است که در حوزه پایداری و دفاع مقدس قلم می زند.

فرمان عشق

وقتی می آمد مرخصی تا می گفتند :" بسه دیگه نرو " ، می گقت :" اجباریه ، سربازیه غیبت رد می کنن ، اضافه خدمت می خوریم."

تازه فهمیده بودم که چه بهانه خوبی برای حضور در جبهه پیدا کرده بود . آخرین باری که می رفت گفتم :" خیلی کلکی ، دوسال هم دوساله ؟" گفت :" عاشقیه دیگه ، آنچه که عشق فرمان می دهد ،محاله سر تسلیم فرود بیاورم ؟"

بعداز چهلم اش توانستم موضوع را به مادر بگویم. او اصلا سرباز نبود.

(راوی برادر شهبد محمد جباری)

آقا عبدالله

وقت رفتن قول داده بود دو سه روز دیگر می آید . اما دو سه روز دیگر خبر دادند در بیمارستان است . مریم حال خودش را نمی دانست تا به بیمارستان رسیدند .

وارد ICUشد . دستش را در دست گرفت . سرد بود . انگار دنیا روی سرش خراب شده بود . از اتاق بیرونش کردند . از پشت شیشه به آقا عبدالله نگاه کرد . با خودش گفت :" همه زندگی من اینجا روی تخت خوابیده اما نباید نا امید شوم ."و شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا .

خبر دادند که می خواهند عبدالله را به تهران منتقل کنند . او هم همراهش رفت .تقریبا همیشه از هم دور بودند و حالا بهترین فرصت برای کنار هم بودنشان بود .

در تهران عبدالله در بیمارستان بود و مریم در خانه در حال دعا . تلفن زنگ زد و خبرش را دادند . باور نمی کرد . از حضرت عباس (ع) خواست نجاتش دهد . می دانست که برای او کاری ندارد . اما نشد. عبدالله باید می رفت . جایی دیگر منتظرش بودند . حاج مجتبی کلاهدوز و بقیه بچه های شهید سپاه اصفهان منتظر حاج عبدالله میثمی بودند.

حرف عشق

طوری از عاشقی حرف می زد که انگار چندین بار آن را تجربه کرده است.

گفت :" من عاشق خدا شدم . آدم عاشق هم تا به معشوق نرسه ، از پا نمی نشینه ."

وصیت نامه اش را که از جیبش در آوردم ، خونی بود جمله اولش حرف عاشقی بود.

اقتدا

منتظر بودم . گردان شون از خط برگشت ،سراغش را از بچه های گردان گرفتم . گفتند : " به امام حسین (ع) اقتدا کرد ."

منتظر بودم ، آمبولانس از خط برگشت. جنازه اش تو آمبولانس بود . سر در بدن نداشت !

بچه ها گفتند :" تا گفت یا حسین ، خمپاره امانش نداد. اسمش شهید نباتی بود.

التماس برای شهادت

گلوله توپ 106، دو برابر اون قد داشت ، چه رسد به قبضه اش .

گفتم :" چه جوری اومدی اینجا ؟ "

گفت :" با التماس !"

گفتم :" چه جوری گلوله توپ رو بلند می کنی ، میاری ؟"

گفت :"با التماس!"

گفتم :" می دونی آدم چه جوری شهید مشه ؟"

گفت :" با التماس !" و رفت و بعد از چند قدم برگشت و گفت :"اگه شهید شدم ؛شما دست از امام برندارید."

وقتی آخرین تکه های بدنش را در پلاستیک ریختم ،فهمیدم چقدر برای شهادت التماس کرده بود.

"شهید مهدی انصاری"

رسم عاشق

دفترم دست به دست بین بچه ها می چرخید . 25 نفر شدند . هر کسی چیزی نوشت .سعیدی فر هم نوشت :

رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن

یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن !

وقتی رسیدم سرخاکش ، شعری که روی سنگ قبرش بود خیلی برام آشنا بود!

انتظار

آن قدر از جبهه تعریف کرد که دل من آب شد . وقتی می خواست دوباره برود ، گفتم : " کاش کارهای کشاورزی تمام شده بود و من هم می توانستم همراهت بیام ."

گفت :" پدر جان ! قول میدهم دفعه بعد که برگشتم ، با هم بریم ."

او رفت و من هنوز منتظرم که برگردد و مرا با خود به جبهه ببرد .

(پدر شهید اصحابعلی سعیدی)

گریه

خیلی بچه صاف و ساده دلی بود .

از خط که برگشتیم ، رفتم سراغش . گوشه چادر کز کرده بود و گریه می کرد .

پرسیدم :" چته ؟"

گفت :" بازم سالم برگشتم . آخر من چه کار کنم . الان بازهم می گویند گناهاش آن قدر زیاد بوده که باز سالم برگشته !"

گفتم :" شوخی می کنند پسر . تو تا حالا به سن سالت فکر کردی ؟ تو کجا ؟ گناه کجا ؟ یعنی بچه هایی که برگشتند ، همه گنهکارند ؟"

گل از گلش شکفت خندید و از چادر رفت بیرون . حالا من گریه ام گرفته بود .

از خط که برگشتیم ، رفتم سراغش . بچه ها عکسش را زده بودن تو چادر ! زیرش نوشته شده بود" شهید جمشید صارمی"

دنیا جای ماندن نیست

تنهایی کلافه ام کرده بود . دورو برم همه اش سفید بود . دیوار سفید ، لامپ سفید ، سقف سفید ، تخت سفید ، ملحفه سفید . دیگه از این یکنواختی حوصله ام سر رفته بود که یک باره چندین تا رنگ خاکی قاطی سفیدی شد .

برقعی بود و چند تا از بچه ها یه جعبه شیرینی دستشان بود که آن هم رنگش سفید بود .

به برقعی که گفتم ، گفت :"ان شاء الله که سفید بخت میشی !"

گفتم :" تو چی ؟"

گفت :" از ما دیگه گذشته . دنیا جای ماندن نیست . هر چه زودتر باید رفت ."

الان که سال ها می گذره هنوز به حال او غبطه می خورم.

(راوی حسین توکلی)

باران

یاالله، یاالله، یاالله، ده بار تکرار کردند . گروه 22نفره ای بودند که توسط نیروهای دشمن در منطقه ای صاف و مسطح محاصره شده بودند و تنها راه نجات شان خدا بود . همانطور که نام الله را صدا می زدند ناگهان ابری تیره و تار آسمان را پوشاند . بعد هم باران شروع شد . پشت سرش طوفان سختی هم در گرفت .باران می بارید ومی بارید تا همه چیز به حالت عادی برگشت . چشمان شان چیزی را می دید که باورنمی کردند. بین آنها و نیروهای عراقی خاکریزی گلی درست شده بود و تانک های دشمن در آن گیر کرده بودند با شلیک اسلحه، عراقی ها پا به فرار گذاشتند واین بچه های ایرانی بودند که فرصت را غنیمت شمرده و توانستند در همان گل لای چندین عراقی رابه اسارت بگیرند .

بره گمشده عباس

با سرو صدای محمود از خواب پریدم . محمود در حالیکه هرهر می خندید روبه عباس گفت :" عباس پاشو که دخلت در آمده . فک و فامیلات آمدند دیدنت !" عباس چشمانش را مالید وگفت: " سربه سرم نگذار. لرستان کجا این جا کجا ؟"

خودت بیا ببین . چه خوش تیپ هم هستند . واست کادو هم آورده اند !

همگی از چادر زدیم بیرون سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چارق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود می آمدند . عباس دو دستی زد به سرش و نالید :" خانه خراب شدم "

به زور جلوی خنده مان را گرفتیم . پیرمردها نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن . عباس شرم زده یک نگاه به آنهاداشت یک نگاه به ما. به رویمان نیاوردیم و آوردیم شان تو چادر . محمود و دو سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی . عباس آن سه را معرفی کرد: پدر ، آقا بزرگ و خان دایی ، پدر زن آینده اش . پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم . خان دایی یا به قول عباس خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت :" بیا خالو جان پروارش کن و با دوستانت بخور ." اول کار بره نانازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دو باره زدیم بیرون . ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از میهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم .

پدر زن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت :" وضعتان که خیلی خوبه . پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمند ها محتاج غذا و لباس و پتو هستند ؟ " عباس سرخ شد و گفت :" نه کربلائی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند ." اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان !

کم کم داشتیم کم می آوردیم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم ! شب هم پتو هایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند.

از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد ، یک خشم شب جانانه راه انداخت . با اولین شلیک ، خان دایی و آقابزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد وهوار کشیدن و یاحسین و یاابوالفضل به دادمان برس ، کردن .

لا به لای بچه ها ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند وامام حسین را به کمک می طلبیدند . این وسط بره نانازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد .دیگر مرده بودیم از خنده .

فرمانده فریاد زد :" از جلو نظام !" سه پیرمرد بلند فریاد زدند :" حاضر ! " و بره گفت : " بع! بع !" گردان ترکید . فرمانده که از دست بره مستاصل شده بود دق دلش را سرما خالی کرد : بشین ، پاشو ، بخیز !

با هزار مکافات به پیرمرد ها حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبه نشویم . اما مگر میشد به بره نازنازی حرف حالی کرد . کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد . زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد . بره داشت با فرمانده به چادر مسئولان گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد . پیرمردها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که :" بابا شماچقدر بدبختید . نه خواب دارید ونه آسایش . این وسط ما چکاره ایم ، خودمان نمی دانیم !"

صیح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم ، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند . فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس . محمود گفت :" غصه نخور ، خان دایی پیرمرد خوبی است . حتما دخترش را بهت می دهد !" عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس را معطر شد !

رتبه 4کنکور سراسری ، فرمانده لشگر 17علی ابن ابیطالب

از 4 دانشگاه فرانسه برایش دعوت نامه آمده بود . مهدی زین الدین " رتبه چهارم کنکور سراسری را آورده بود .اما مگرمی توانست برود . نشستن درکلاس درس استاد فرزانه ای مانند آیت الله مدنی دیوانه اش کرده بود عاشق اش کرده بود و عجیب نبود که فرماندهی لشگر 17 علی ابن ابیطالب رادر 23 سالگی به او سپردند.

همرزمانش می گفتند تا حالا در دنیا سابقه نداشته که فرماندهی لشگری را به یک جوان 23 ساله بسپارند . آن هم لشکر بزرگی مثل لشکر 17 که همه جا زبانزد خاص و عام بود .حتی اسم لشکر 17 پشت دشمن را می لرزاند این را می شد از کلمات زشت مجری رادیو عراق فهمید .عراقی ها حساب ویژه ای برای لشکر 17 به فرماندهی مهدی زین الدین باز کرده بودند!

مهدی در اریبهشت 63 در جمع عده ای از خبرنگاران صداوسیما گفته بود بعد از گرفتن جزایر مجنون توسط سپاه اسلام ،دشمن ضد حمله های شدید خود را آغاز کرد و آتش های بسیار شدید توپخانه را که از آغاز جنگ تابحال چند نمونه را در تنگه چزابه استفاده کرده بود به صورت مداوم و شبانه روزی به روی رزمندگان گشود و آن طوریکه تخمین زده شددر حدود 5/1 میلیون گلوله توپ ریخت وقصد داشت که جزایررا به تصرف خود در آورد ولی هم اکنون که اینجا نشسته ایم،رزمندگان ما در این جزایر هستند.

یکی از دوستانش می نویسد :" نزدیک عملیات بدر. مهدی تازه صاحب دختری شد ه بود . یک روز دیدم سر پاکت از جیب اش بیرون زده . گفتم این چیه ؟ گفت :" عکس دخترمه ،گفتم بده ببینم گفت هنوز خودم ندیدم اش . پرسیدم چرا ؟ گفت :" الان زمان عملیاته ، می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده . باشد برای بعد ....

خبرنگاری که فرمانده شد

شهید غلامحسین افشردی " در جبهه های جنگ بانام مستعار حسن باقری شناخته می شد . در عملیات طریق القدس ، در مقام معاونت فرماندهی عملیات نقش به به سزایی در پیشبرد عملیات داشت . او در عملیات فتح المبین و بیت المقدس هم فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسداران بود . بعداز عملیات رمضان به فرماندهی قرارگاه کربلا در منطقه جنوب انتخاب شد و بعداز عملیات محرم ، جانشین فرمانده یگان زمینی سپاه شد . حسن باقری در سال 58 در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول شد و همزمان به خبرنگاری در روزنامه جمهوری اسلامی مشغول بود . او تنها سردار شهید جنگ 8 ساله بود که پیش از ورود به عرصه دفاع در کسوت نویسنده و خبرنگار فعالیت داشت .

حسن باقری 7 ماهه به دنیا آمد . او آنقدر بی رمق و ضعیف بود که لای پنبه می گذاشتند و تا 20 روز با قاشق چای خوری قطره قطره به او شیر می دادند .

آقا ، بلوز دارید ؟

شهید سید مجتبی هاشمی ، فرمانده گروه فداییان اسلام ابتکارهای جالبی داشت .همرزمانش می نویسند . شهید هاشمی دستور داد بود 20 بشکه 220لیتری تهیه کردند . او شبانه آنها را به فاصله چندمتر از هم گذاشت و گفت با میله های آهنی محکم روی آنها بکوبیم و سروصدا راه بیندازیم . در آن ظلمات شب صدای مهیبی از این بشکه ها بلند می شد و چنان وحشتی به دل دشمن می انداخت که آنها شروع به ریختن آتش می کردند . آنها یک انبار مهمات حود را روی منطقه بدون هدف می ریختند .

شهید هاشمی یک مغازه لباس فروشی در خیابان وحدت اسلامی داشت که آن را تبدیل به تعاونی کرده بود . در 28 اردیبهشت 64 ، وقتی کرکره مغازه اش را پایین می کشید خانمی جلو آمد و با عنوان اینکه از راه دور آمده و لباس میخواهد ، ازشهید هاشمی در خواست می کند که وارد مغازه شود . وقتی وارد مغازه می شوند افراد مسلح پشت سر آنها وارد شده و از پشت اورا به رگبار می بندند و سید مجتبی با زبان روزه در سن 45 سالگی به آرزوی دیرینه اش می رسد و شهید می شود .

پرواز را به خاطر بسپار

ساعت 3 صبح است تایک ساعت دیگر باید گردان باشیم . امروز پرواز سختی دارم . می دانم ماموریت خطرناکی است . حتی ... حتی ممکن است دیگر زنده برنگردم . اما من خودم داوطلبانه خواسته ام این ماموریت را انجام دهیم . تا 2 ماه دیگر از این جنگ 2سال تمام می گذرد . من دوست های زیادی دراین مدت از دست داده ام . چه آنها که شهید شدند یا اسیر یا آن هایی که جسد شان پیدا نشد . کابین امروز من منصور کاظمیان است . دوست داشتم این ماموریت را تنها می رفتم . چون خودم داوطلب شده ام دلم نمی خواهد جان کس دیگر ی را به خطر بیندازم .

(آخرین دست نوشته شهید)

آخرین پرواز عباس دوران

31/4/61 شهید عباس دوران خلبان جسور و باسواد دوران دفاع مقدس در تابستان سال 61 خواب صدام حسین را پریشان کرد. آن روز صدام بربرگزاری کنفرانس سران غیر متعدها در بغداد پافشاری و تاکید داشت و چند ماه زودتر بنزهای تشریفات خریداری شده برای اجلاس را در اتوبان های بغداد به نمایش گذاشت اما صبحگاه 31 تیر 1361 "آخرین پرواز عباس دوران "، جولان بر فراز بغداد با جنگنده دوست داشتنی اش 6570-E3-F4 و بمباران پالایشگاه الدوره بود.

او با نمایشی از عزت وشجاعت ،جنگنده شعله ورش را با خشم و کین بر قلب دشمن فرود آورد تاحواب صدام را پریشان کرده و میزبانی اجلاس سران غیر متعهد ها را از او بگیرد.

انتهای پیام/

کد خبر: 1028253

وب گردی

وب گردی