گروه دانشگاه ایسکانیوز - نیوشا یعقوبی: جمعهها به خودی خود دلگیر هست؛ بی سردارمان، سردار قاسم سلیمانیمان دلگیرتر هم شد، سرداری که دلمان به بودنش خوش بود.
جهان خون گریست
طولی نکشید که خبر ترور سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی توسط رژیم جنایتکار آمریکا در دنیا پیچید، خبری کوتاه و تلخ. نمیدانستم چه بگویم؛ باید چه کار کنم؟ حس میکردم گمشدهای دارم که دیگر باز نمیگردد؛ گمشدهای که با آوردن نامش کلمه امنیت را در ذهنهایمان تداعی میکرد.
وداع با مالک را از پشت قاب شیشهای
عشق و ارادت به سردار شهید در کربلا موج زد؛ در اهواز جوشید و در مشهد خروشید؛ جمعیت مردم در مراسم تشییع پیکر حاج قاسم به اندازهای زیاد بود که مراسم وداع با سردار در مصلی امام خمینی(ره) لغو و آرزوی خداحافظی با مالکاشتر زمانه برای همیشه بر دلم ماند.
خبرنگار که باشی باید روزهایی پا روی دلت بگذاری و به قول معروف سنگر رسانه را حفظ کنی. من به اتفاق بعضی از همکاران در تحریریه ماندیم تا روایتگر حماسه وداع با مالک را از پشت قاب شیشهای باشیم.
ازدحام جمعیت در ایستگاه مترو
در کوچه پس کوچههای منتهی به مترو، درِ خانهها یکی یکی باز میشد، از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان همه به سمت دانشگاه تهران میرفتند که برای آخرین بار با سردار سلیمانی خداحافظی کنند. ازدحام جمعیت در مترو بهاندازهای بود که بهسختی میشد نفس کشید. قطارها یکی پس از دیگری میآمدند؛ اما به سختی میشد در آنها جای خالی حتی بهاندازه یک نفر پیدا کرد.
بسیاری از مسافران ایستگاه تئاترشهر یا شادمان را به عنوان مقصد انتخاب میکردند، به امید اینکه جمعیت را دور بزنند؛ غافل از اینکه باید در ایستگاه تئاترشهر هم ۵۰ دقیقه در صف بمانند تا بتوانند به در خروجی مترو برسند.
زنی حدوداً ۶۰ ساله به همراه مادر و ۳ دختر خود در ایستگاه امام حسین به سختی سوار مترو میشوند، کوچکترین دختر ۸–۷ ساله بهنظر میرسید و عکس شهید سلیمانی را به کاپشن خود سنجاق کرده؛ پرسیدم: «این عکس را میشناسی؟» کمی این پا و آن پا شد و با صدای کودکانهاش پاسخ داد: «سردار قاسم سلیمانی، سردار بزرگ ایرانی بود که شهید شد.»
مادرش با شنیدن صدای دختر کوچکش، بهسختی جابهجا شد تا ببیند چه کسی با فرزندش هم صحبت شده؛ وقتی فهمید که خبرنگارم با خوشحالی به دختر بزرگترش گفت: «بیایید با این خانم خبرنگار به دانشگاه تهران میرویم و نماز میخوانیم.» نمیداند که من به مراسم تشییع پیکر شهید سلیمانی نمیروم، لبخندی زد و با اشتیاق رو به دختر کوچکش گفت: «به خانم خبرنگار بگو چه کسی باعث شهادت حاج قاسم شد.» چشمهای دختر برقی زد و پاسخ داد: «ترامپ و آمریکاییها سردار سلیمانی را شهید کردند، باید انتقامش را بگیریم.» نگاهم به مشتهای گره کردهاش افتاد جملههایش مرا یاد هشتک #انتقام_سخت انداخت، در ایستگاه دروازه شمیران پیاده شدند و برایم دست تکان دادند. اینکه نسل جدید تا این اندازه قهرمانهای کشورشان را دوست دارند، ناخودآگاه لبخند بر روی لبم میآورد.
خیابانهایی با یاد سلیمانی
از سیل جمعیت جدا شدم و به سمت تحریریه حرکت کردم، هیچکدام از مغازهها باز نبود؛ اما دیوارها و ماشینها به عکس شهید سلیمانی مزین شده بود.
تماشای مراسم با شکوه تشییع پیکر سردار سلیمانی از پشت قاب شیشهای حس غریبی دارد؛ دلم پر میکشید که «اللّٰهُمَّ إِنَّا لَانَعْلَمُ مِنْهُ إِلّا خَیْراً» را در دل جمعیت فریاد بزنم و های های گریه کنم، دلم میخواست با جمعیت یکصدا شعار مرگ بر آمریکا سر دهم، کفن بپوشم یا با امضای طومار خواهان انتقام سخت و خونخواهی سردار شوم.
فیلمها و عکسهای مراسم یک یه یک بهدستم میرسد، من هم خط به خط مینویسم و برای هر خطش حسرت میخورم که نتوانستم در مراسم وداع با مالک اشتر سید علی شرکت کنم. سفرت سلامت سردار... .
انتهای پیام/