گروه دانشگاه ایسکانیوز؛ مسعود کیخا: ساعت از دو نیمه شب گذشته و من هنوز در فکر حرفهای پیرمردی هستم که غروب روز گذشته بهطور تصادفی همکلام شدیم.
انتظار برای رسیدن دکتر و شنیدن علت درد٬ نیاز به یک مُسکّن قوی٬ جور شدن پول عمل جراحی٬ بیش از درد کمر و سر و دست و پا فکر این بیماران را مشغول کرده است.
مطب دکتری که به واسطه درد کمر به آن مراجعه کردم درست مثل محلهای که در آن قرار داشت شلوغ است؛ ترافیک همه را کلافه میکند؛ شلوغیِ جایی مثل مطب که همه بیمار هستند خستهکننده است؛ در این مواقع همه غر میزنند برای نوبتشان٬ برای حقشان. صندلیها پر بود و مشخص بود که باید ساعتها منتظر ویزیت دکتر ماند؛ برای همین همه سعی میکردند صندلیشان را از دست ندهند، از حقشان برای نشستن نمیگذشتند.
مریض که باشی دلت فقط آرامش و استراحت میخواهد، بدترین چیز انتظار است و سروصدا٬ کلافهکننده است. جوان سبزهای که کنارم نشسته زیاد تلفنش زنگ میخورد و در هر مکالمه، آدرس مطب را برای کسی در آنطرف تلفن تکرار میکند. در این انتظار؛ شنیدن اینهمه حرف تکراری با صدای بلند اعصابخُردکن است. بالاخره جوان بلند شد و به طرف در خروجی رفت، بعد از چند دقیقه به همراه دو زن، یک پیرمرد و مردی جوان وارد مطب شد.
لباسهای محلیشان را میشناختم، از جایی آمده بودند که من آنجا متولد شدم، لهجههای بلوچیشان برای دور و بریهایم غریب بود. صندلی کنار من در بین این شلوغی نصیب پیرمرد بلوچ شد. دوست داشتم بعد از مدتها با هماستانیهایم همکلام شوم، اهل زرآباد چابهار بودند، وقتی فهمید هماستانی هستیم خوشحال شد، تا جایی که به دو نفر زنگ زد و برایشان تعریف کرد که یک زاهدانی کنار من نشسته و با هم صحبت میکنیم.
میخواستم از سیل بپرسم؛ اما فکر کردم در این سیل بیماری و غم پیرمرد٬ شاید موقعیت مناسبی نباشد؛ اما کنجکاو بودم بدانم و بشنوم؛ از دلهای خون مردمم٬ از گلایهها٬ شکایتها٬ نالهها٬ از شرایط کپرهایی که آب برده٬ از وسایلی که لای گلولای مانده٬ از دامهایی که جان دادهاند٬ از ناامیدی و از همه چیزهایی که در رسانهها دیده نمیشود. دل را به دریا زدم و پرسیدم چون روبهرویم یک دریادل نشسته بود؛ از سیل چابهار چهخبر؟ وضعیتتان چطور است؟ صحبت کردن درباره اموال ازدستداده سخت و همیشه با آه و ناله همراه است؛ اما عجیب بود لبخند پیرمرد بر لبانش ماند و جواب داد: «همه چیزمان را آب برد، مردم خیلی اذیت شدند، زمینهایشان نابود شد»؛ شما که آسیب ندیدید؟ «نه خدا را شکر خودمان سالم هستیم، فقط زمینهای ما هم مثل دیگران از بین رفت.»
آنقدر ساده و بیغصه صحبت میکرد که انگار درباره زمین بیآبوعلف و بیاهمیتی صحبت میکند؛ نه تمام دار و ندارش٬ تمام آینده فرزندانش٬ تمام هست و نیستش. گفتم چه زمینی از بین رفت؟ منظورتان خانه و منزلتان است؟ «نه، زمینی که در آن سالها درخت موز کاشته بودیم٬ خوب بود٬ ماهی یکبار برداشت میشد و کیلویی ۶ هزار تومان میفروختیم. خدا را شکر که وضعمان خوب بود؛ اما توکل بر خدا. زمینها از بین رفت، مردم هندوانه و موز میکاشتند و کارگران هم نانی بر سر سفره میبردند، فقط حیف که کارگران بیکار میشوند.»
خیال راحت پیرمرد مثل سرمایهداری بود که میلیاردها تومان پول اضافه در حسابهای بانکیاش دارد. پرسیدم: «خب قرار است چهکار کنید؟ «خدا بزرگ است دیگر نمیتوان آنجا موز کاشت، در این زمین موز گیر نمیکند (احتمالاً اصطلاح محلی بود) ما هم نانی برای خوردن پیدا میکنیم.»
دولت خسارت شما را نمیدهد؟ وام یا هرچیز دیگر؟ «خودمان با توکل زندگیمان را میسازیم، کسی زندگی دیگران را نمیتواند آباد کند، هرکس باید خودش تلاش کند.»
گفتم: «پدرجان زندگی که از بین رفته، چه چیزی را میسازید؟ من خودم اهل آنجا هستم، از بدبختی مردم خبر دارم، با چه امکاناتی؟ الان که دار و ندارتان را هم آب برده؟»
«دار و ندار ما خداست و غیرت خودمان.»
من هم اهل همین مردم بودم، سالها در کنارشان زندگی کرده بودم؛ اما حرفهای عجیبی میشنیدم. عادت کرده بودم اگر مترو یک دقیقه دیر بیاید، کلی غر بشنوم؛ عادت کرده بودم در ترافیک، کلی دعوا و سروصدا ببینم. لحظه اول بعد از شنیدن حرفهای پیرمرد گفتم: «همین قناعتتان است که باعث شده هیچ امکاناتی نصیبتان نشود»؛ اما الان معتقدم همین قناعتشان است که اینقدر آرامش در وجودشان نقش بسته و غم دنیا و نان ندارند.
انگار نه انگار که برای نبود امکانات پزشکی بیش از سه هزار کیلومتر راه را برای غدهای که در سر دخترک معصومش جا خوش کرده، تا تهران آمده است.
پیرمرد مهربان به همراه خانواده رفت که پنجشنبه پشت در اتاق عمل منتظر خبر جراحی تومور مغزی دخترش بماند؛ استرس نداشت٬ بیمحبت یا بیخیال نبود٬ توکل داشت٬ باور داشت. سخت است مثل شروع این یادداشت٬ مثل پایانش٬ مثل زندگی٬ مثل درد این دختر بلوچ٬ مثل سیلی که برد داشتههای پیرمرد و همروستاییهایش را. باور هم سخت است٬ غصه نخوردن سخت است.
انتهای پیام/