جنگ، جنگ است؛ کرونا و صدام ندارد!

روزهای قرنطینه خانگی تجربه جدیدی است که تجربه آن برای هر کس خاطره‌ای می‌سازد، روزهایی که شاید هر قرن یک بار اتفاق بیفتد.

گروه اجتماعی ایسکانیوز؛ شاید شما هم در نگاه اول از خود بپرسید مقرنطین یعنی چه؛ باید بگویم برای خود هم ابداع چنین کلمه‌ای عجیب بود هر چند از نظر من به معنای قرنطینه شده است اما بهتر است فکر کنیم این هم از عوارض قرنطینه خانگی است.

قطعاً شما هم در این ایام متوجه شدید که برخی کارهایی که همیشه می‌خواستیم رخ ندهد یا اصطلاحاً حال نمی‌داد چقدر جذاب و دل انگیز است: مثل اولین شنبه سال که فردای 13 بدر است، مثل تلاش برای نخوابیدن سر کلاس درس، مثل کلاس 8 صبح روز شنبه، مثل غصه‌های غروب جمعه در انتظار فردا، مثل سرکار رفتن و مثل دویدن در راهروهای مترو برای رسیدن به قطار و فشار از پایین و چانه زنی از بالا برای ورود به واگن، مثل استرس‌های ننوشتن تکالیف مدرسه و هزاران مَثَل دیگر که الان که فکر می‌کنیم می‌بینیم چقدر هم حال می‌داد. خلاصه روزهای کسل کننده‌ای است و ما همچنان در حال مبارزه با یک اژدهای کوچکی به نام کرونا.

قرنطینه باعث شده در این ایام بیشتر به صورت تلفنی با مادرم صحبت کنم صحبتی که شاید پیش از این به خاطر مشغله کاری در این حد نمی‌شد و خیلی اوقات به او می گفتم شب تماس می‌گیرم، اما خب آقا کووید! باعث شده گفتگوهای نسبت طولانی با او داشته باشم و نظاره‌گر ساعت باشم برای رسیدن شب! هر چند شب‌های ما الان به صبح وصل شده است.

از اینکه امسال عید نمی‌توانیم کنارش باشیم کاملا غصه دار است به رویش نمی‌آورد اما از صدایش این را می‌فهمم. آن روز که با هم گفتگو می‌کردیم گفت در روزهای کرونایی چه می‌کنی و من هم مثل همیشه با همان خستگی و فراخی حاصل از قرنطینه گفتم هیچ، می‌گذارنیم! در جواب به من گفت: مواظب باش ولی نترس!

اولین بار بود که از مادرم چنین صراحتی شنیدم و شاید اولین بار بود گفت نترس! در همان چند صدم ثانیه به این کلمه فکر می‌کردم که مادرم با این همه استرسی که از کارها و فعالیت های من داشت و این بار گفت نترس!

در فکرم غرق شده بودم که ناگهان خودش جوابم را داد: در ایام جنگ حوالی بیست سال (کمتر یا بیشتر) داشتم و در یک کارگاهی کار می‌کردم. هیچکس فکرش را هم نمی‌کرد صدام دیوانه وحشی شهرها را بمباران کند همه می‌گفتند نهایتاً تاسیسات صنعتی و کارخانجات را مورد حمله قرار دهد. در کارگاه مشغول همین بحث بودیم که دیدیم صدای گوش خراش آژیر خطر در سطح شهر بلند شد همه به دنبال پناهگاه بودیم صدای یا اباالفضل تمام راهرو را پر کرده بود. خانم نسبتاً مسن و با استخوان های درشت(منظورش کمی چاق بود) زیر آوار ماند و شهید شد. سرم را که بلند کردم دیدم زیر ویرانه‌هایی هستم که هیچگاه فکرش را هم نمی‌کردیم.

حرف‌هایش برایم خیلی جالب بود. ادامه داد: پدرسوخته (به ترکی گفت کوپِی اوغلی) مدرسه هم بمباران کرد.

مادرم گفت: ما این روزها را تجربه کردیم. چنین روزهایی برای ما آشناست. مواظب باشید ولی نترسید امروز هم پزشکان و پرستاران با جانشان به کمک آمده‌اند واقعاً زندگیشان را با خدا معامله کرده‌اند آن موقع هم جوان‌های ما وسط میدان بودند. این روزها هم می‌گذرد باید مقاومت کنیم.

مادرم راست می‌گفت باید مقاومت کنیم باید نترسیم باید قوی‌تر شویم الان هم دوران جنگ است یک روز صدام ماکروسکوپی و یک روز هم کرونای میکروسکوپی! هر چه باشد جنگ، جنگ است.

کل روز را در این فکر بودم که باید جنگید باید مقاومت کرد حتی وقتی داشتم ظرف‌ها را می‌شستم هم به این فکر بودم. راستی بعد از کار در معدن به ترتیب کارهای منزل و دورکاری سخت ترین مشاغل به شمار می‌روند. شستن ظرف ها که تمام شد شروع کردم به انجام کارهای عقب افتاده‌ام در سازمان تا بعد از عید یا بهتر است بگویم بعد از عروسی کووید 19 با دست پر سر کار برگردم. دلم برای صبحانه های کاری هم تنگ شده است برای حافظیه!! و اعضایش نیز هم.

شاید این روزنگارهای ما در ادامه و در ایام نوروز جذاب ترهم شد.

انتهای پیام/

کد خبر: 1063927

وب گردی

وب گردی