همیشه ترس از دست دادن محمدحسین را داشتم/ خانواده شهدای مدافع حرم اسیر زخم زبان‌ها هستند

همسر محمدحسین مرادی شهید مدافع حرم گفت: هیچ وقت فکرنمی‌کردم که روزی در سن جوانی همسر شهید شوم اما همیشه ترس از دست دادن محمدحسین را داشتم.

به گزارش خبرنگار گروه دانشگاه ایسکانیوز، صحبت از زندگی و راه رسم شهدای مدافع حرم در زمان فعلی از جذابیت‌های خاص خودش برخوردار است امروز در دورانی قرار داریم که شرایط زندگی باعث شده تا مردم با فضای ایثار و از خودگذشتگی، درهم آمیختگی و ارتباط کمتری داشته باشند. اما با تورق برگ زندگی شهدای مدافع حرم در می‌یابیم، انسان‌هایی با گذشتن از تمام شیرینی‌های دوران جوانی و زندگی، به صورت داوطبانه برای پاسداری از حریم آل الله به سوریه و عراق شتافتند تا علاوه بر تقویت جبهه مقاومت، برگ زرین دیگری را در تاریخ رقم بزنند و واژه ایثار را بار دیگر معنا کنند. جوانانی که دوران دانشجویی خود را در دانشگاه عشق و ایثار گذارندند و مدارج معنویت را به خوبی طی کردند.

از همین روی بنا داریم تا همانند قطره‌ای در دریای زندگی این ستاره‌های درخشان آسمان عشق و ایثار همراه شویم تا بتوانیم گامی کوچکی را برای بازشناسی ابعاد رفتاری و اخلاقی آن‌ها برداریم. در سومین قسمت از پرونده ویژه «آلاله‌های دانشجو» به سراغ همسر شهید مدافع حرم «محمد حسین مرادی» رفتیم و با او درباره همسر شهیدش به گفت و گو نشستیم.

شهید محمدحسین مرادی مورخ 26 شهریورماه 1360 در خانواده‌ای مذهبی در شهر تهران به دنیا آمد.پس از اخذ مدرک دیپلم در سال ۷۸ هم‌زمان با خدمت سربازی خود در سن هجده‌سالگی جهت پاسداری از ارزش‌های اسلامی و دفاع نظامی و فرهنگی کشور وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. او سال ۱۳۹۲ جهت دفاع از حرم عمه سادات حضرت زینب کبری(ع) در سه مرحله راهی کشور سوریه شد و در تاریخ 28 آبان ماه همان سال به فیض شهادت نائل آمد. در ادامه مشروح گفت وگوی خبرنگار ایسکانیوز با همسر این شهید والا مقام را خواهید خواند:

مسافرکشی برای خرج زندگی

من در سن بیست و یک سالگی با محمدحسین ازدواج کردم. این برای من مهم بود که با آدمی زندگی کنم که معیارهایم همخوانی داشته باشد و لذا محمدحسین جزو کسانی بود که همه جوره با معیارهای من همخوانی داشت. محمدحسین دو مرتبه به خواستگاری من آمد که بار اول، به دلیل این که برخی از شرایط من مثل اشتغال را قبول نکرد، نتوانستیم به توافق برسیم. اما بار دوم این موضوع را قبول کرد و ازدواج کردیم.

بعد از مراسم عروسی بلافاصله به مشهد رفتیم اما بعد از این که از مشهد برگشتیم، محمدحسین حدود 12 الی 13 روز به ماموریت رفت. در آن ابتدای زندگی از وضعیت مالی چندان خوبی برخوردار نبودیم و تمام وام‌هایی که بابت مراسم ازدواج گرفته بود، از حقوقش کسر می‌شد. محمد حسین در سپاه مشغول به کار بود و برخلاف آن چیزی که در تصور برخی وجود دارد، حقوق چندان زیادی دریافت نمی‌کرد. بیشتر حقوق محمد حسین خرج اقساط وام می‌شد و لذا مجبور بود در برخی موارد برای گذراندن زندگی با ماشین پدرش کار کند.

دوری و دل تنگی

من با آگاهی از شغل محمد حسین با او ازدواج کردم و به سختی‌های این شغل واقف بودم؛ اما از جزئیات فعالیت‌ها و ماموریت‌های چندروزه او چندان آگاه نبودم. وقتی محمد حسین از ماموریت برمی‌گشت، سعی می‌کرد به هر نحو شده که نبودن خودش را جبران کند اما خب بعضی اوقات به او گله و شکایت می‌کردم. اصلی ترین دلیل گله و شکایت من، دل تنگی و ترس از دست دادن محمد حسین بود که برخی مواقع باعث می‌شد که مقداری اذیت شوم اما اصلا در این خصوص دعوا و درگیری نداشتیم.

نبود محمدحسین همیشه برای من اذیت کننده بود و درحال حاضرهم هست. محمدحسین در کارش بسیار جدی بود اما درخانه شخصیتی بسیار متفاوت داشت و به هیچ وجه اهل دعوا و پرخاش نبود به طوری که شخصیتی شوخ و همراه با شیطنت داشت.

بی تاب برای رفتن

در آن زمان اخبار سوریه را پیگیری می‌کردم و نسبت به وضعیت این کشور آگاهی لازم را داشتم. درآن برهه زمانی هم ماموریت‌های محمدحسین بیشتر شده بود و همیشه درباره وضعیت سوریه با من صحبت می‌کرد. یک روز کلیپی درباره جنایات گروه‌های تکفیری در سوریه در تلویزیون پخش شد که محمد حسین همان موقع گفت که کاش من هم بتوانم به آنجا بروم. البته من حس می‌کردم که او ماموریت‌های اخیرش هم به سوریه بوده است چرا که درحال زمینه چینی برای گفتن این مسئله بود اما هنوز مطمئن نشده بودم.

یکی از آرزوهای محمدحسین این بود که مانند امام حسین(ع) شهید شود و همیشه این موضوع را با من مطرح می‌کرد. من همیشه به او می‌گفتم که تو نباید به مرگ طبیعی از دنیا بروی زیرا انقدر خوب هستی که باید مرگت با شهادت باشد. البته من می‌گفتم که تو باید همانند حبیب بن مظاهر در این مسیر پیر شوی و عمرت ختم به شهادت شود اما او دوست داشت که در جوانی به شهادت برسد.

من به هیچ وجه دوست نداشتم که محمدحسین را به این زودی از دست بدهم. یک روز به خانه یکی از دوستان محمد رفتیم. محمد به من گفته بود که روده‌های دوستش دچار عفونت شده اما وقتی او را دیدم، به شدت لاغر شده بود و صورتش آفتاب سوخته و زخمی شده بود. وقتی با همسرش صحبت کردم متوجه شدم که همراه محمدحسین سوریه بوده است و آثار صورتش هم به دلیل همین موضوع بوده است.

ترس از دست دادن

ما همیشه برای نماز مغرب و عشا به مزار شهدا می‌رفتیم و نمازمان را در جوار قبور شهدا می‌خواندیم. محمدحسین همیشه هنگام غروب آفتاب با حسرت می‌گفت خوشا به حال شهدا که الان در جایگاه بسیار خوبی هستند. او همواره می‌گفت که من قبل از تو از دنیا خواهم رفت وبالاخره روزی شهید خواهم شد و همیشه درباره شهادتش صحبت می‌کرد.

البته من هیچ وقت فکر نمی‌کردم که روزی در سن جوانی همسر شهید شوم اما همیشه ترس از دست دادن محمدحسین را داشتم؛ زیرا به حدی او خوب، دوست داشتنی و ایده آل بود که همیشه فکرمی‌کردم که زود از دستش می‌دهم. اما هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم که به این زودی همسر شهید شوم.

محمدحسین نه فقط برای من، بلکه برای همگی انسان خوبی بود؛ او در میان خواهران و برادرانش هم شاخص بود و رفتارش با پدر و مادرش فرق داشت. او سعی می‌کرد در ارتباط با همه، جزو بهترین افراد باشد و به همه خوبی کند. محمدحسین باتوجه به این که دوران دانشجویی مشغول به کار بود، تمام تلاش خود را برای تحصیل و درسش هم انجام می‌داد.

محمدحسین به شدت نماز اول وقت حساس بود طوری اگر هنگام اذان در خیابان بودیم، اولین مسجد برای اقامه نماز می‌ایستاد. او علاقه زیادی به حضرت زهرا(س) داشت چرا که ایشان اولین شهید راه دفاع از حریم ولایت بود.

آخرین نگاه؛ دل کنده از دنیا

دوشنبه پانزدهم مهرماه بود که محمدحسین به آخرین ماموریتش رفت. من از شب قبل آن روز استرس و نگرانی عجیبی داشتم و با هیچکس حرف نمی‌زدم. ماموریت آخر محمدحسین با دیگر ماموریت‌های او فرق داشت و حسی درونی به من ‌می‌گفت که دیگر او باز نمی‌گردد. محمدحسین در روزهای منتهی به آخرین ماموریت بسیار آرام و ساکت شده بود و دیگر آن شیطنت‌های گذشته را نداشت به طوری که انگار از دنیا بریده و دل کنده شده بود.

صبح دوشنبه برای رفتن به محل کارزودتر از محمدحسین بیدار شدم اما دلم نیامد که او را بیدار کنم. از طرفی هم دوست نداشتم که بدون خداحافظی بروم. آن قدر سر و صدا کردم تا از خواب بیدار شد و از من خواست که بدون خداحافظی نروم. هنگامی که می‌خواست از در خارج شود با دست سر من را بالا آورد و گفت قول می‌دهم که 20 روزه بازگردم.

شب سوم محرم بود که من هیئت بودم و محمدحسین با من تماس گرفت و گفت فردا باز خواهد گشت؛ آن شب در خواب دیدم که یکی از همکاران اداره به من می‌گوید که دیگر منتظر نباش و محمدحسین برنمی‌گردد. ناگهان از خواب پریدم و به صفحات قرآن نگاه کردم. اما تمام آیات مرتبط با صبر و آزمایش آمده بود و ناخودگاه قرآن را بستم. بعد از شهادت متوجه شدم که آن روز محمدحسین به دلیل اصابت تیر به ناحیه پهلو مجروح شده بود.

پرواز به سوی معبود

پانزده روز گذشت و من از محمدحسین هیچ خبری نداشتم. دوستانش می‌گفتند که محمد در منطقه‌ای قرار دارد که نمی‌تواند تماس بگیرد و در شرایط خوبی نیست. محمدحسین بسیار عطش داشت و زیاد آب می‌خورد، به خاطر همین موضوع هرموقع در این 15 روز آب می‌خوردم، یاد محمد حسین می‌افتادم. در این 15 روز من چندبار دیگر خواب دیدم که محمدحسین مجروح شده است و به هیچ وجه حال خوبی نداشتم؛ از طرفی زنگ نزن محمد و بی خبری از او نگرانی من را بیشتر کرده بود.

یک روز با یکی از دوستان صمیمی محمد تماس گرفتم و او را به سیاهی و پرچم امام حسین قسم دادم که از وضعیت محمدحسین به من خبر بدهد؛ از قرار معلوم همان روز به او خبر شهادت محمدحسین را داده‌ بودند اما به من گفت که محمدحسین مجروح شده و تیری به پهلویش اصابت کرده است. همان موقع من از حال رفتم و به بیمارستان منتقل شدم.

وقتی به خانه مادرم آمدم، پله‌ها را به سرعت بالا رفتم و دیدم خواهرم برعکس من به پایین می‌آید؛ او روسری سرش بود و شدت گریه از چشمانش مشخص بود. می‌خواست من را بغل کنم اما او را کنار زدم و وارد خانه شدم و دیدم تمام فامیل و دوستان و آشنایان با لباس مشکی در خانه نشستند. آن زمان بود که متوجه شدم محمدحسین شهید شده است.

آن لحظه فقط دوست داشتم که از خانه مادرم خارج شوم و به خانه خودم بروم. چرا که تمام خاطرات و روزهای خوب من با محمدحسین در این خانه بود و دوست داشتم در آنجا باشم. وقتی برای آخرین بار صورت محمدحسین را بوسیدم، هیچ سرمایی حس نکردم و انگار نه انگار که چندروز است که به شهادت رسیده است.

محمدحسین صبور، مهربان، اهل کمک به دیگران و اهل توکل بر خدا بود به همین دلیل به درجه شهادت نائل آمد. جمیع صفات او باعث شده بود تا محبوبیت زیادی را میان دوستان و آشنایان داشته باشد و همه از کنار او بودن لذت می‌بردند.

در چنگال زخم زبان‌ها

مادرم همیشه می‌گوید که هر شهادتی، اسارتی را درپی دارد. نمونه بارز این موضوع حضرت زینب(س) است که انواع و اقسام مشکلات و بلاها را دید و زخم زبان‌های بسیاری را شنید. متاسفانه امروز خانواده شهدای مدافع حرم اسیر زخم زبان‌ها شده‌اند. زخم زبان‌ها همیشه معطوف به پول گرفتن نیست بلکه موضوع بسیار پیچیده‌تر و دردناک تر است.

انتهای پیام/

کد خبر: 1074648

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 0 + 0 =