شهید مظفری چگونه به‌عنوان محافظ سردار سلیمانی انتخاب شد؟

شهید شهروز مظفری مسئول تیم حفاظت سردار سلیمانی، از همراهانی بود که در شب ترور حاج قاسم به شهادت رسید. مادر این شهید در گفت‌وگو با ایسکانیوز ضمن یادآوری خاطرات، از آرمان‌ها و اهداف فرزندش در مسیر شهادت و سال‌ها خدمت در جبهه پیچیده محور مقاومت گفت.

به گزارش خبرنگار گروه دانشگاه ایسکانیوز، سال‌ها فعالیت بی‌وقفه سردار سلیمانی در کنار هم‌رزمانی شکل گرفت که نباید از نام آن‌ها غافل شد. مجاهدانی که در مسیر همراهی حاج قاسم، نزد او محبوب بودند. کسانی که شهادتشان در زمان حیات قاسم سلیمانی، او را مثل کودکی مادر از دست داده عزادار می‌کرد. چه بسا اگر تمایل خودش بود دوست داشت به یارانش بیشتر از خودش پرداخته شود. شهروز مظفری از هم‌رزمان سردار سلیمانی و مسئول تیم محافظت او، در شب ترور ظالمانه 13 دی سال 98 به شهادت رسید.

مادر شهید مظفری در گفت‌وگو با ایسکانیوز، از خصوصیت‌های ویژه شهید جوانش یاد کرد و شهادتش را حاصل سال‌ها خدادوستی فرزندش دانست. او با بیان جزئیاتی از خدمت‌های شهروز مظفری، مراحلی از پیشرفت پسرش تا محافظت مهم‌ترین تیم‌های سپاه را بیان کرد. صدای گریه‌های علیرضا، فرزند 9ماهه شهید مظفری که هیچ دیداری با پدر نصیبش نشد چاشنی این مصاحبه بود.

چند فرزند دارید و شهید مظفری فرزند چندم خانواده بود؟ آیا فرزند شهیدتان ویژگی های متفاوتی با فرزندان دیگر داشت؟ خلق و خوی او در محیط خانه چطور بود ؟

چهار فرزند داشتم که فرزند دومم، آقا شهروز به درجه رفیع شهادت نائل شد. متولد سال 57 بود و در سن 41 سالگی بعد از ده سال خدمت به او و راهش، در کنار حاج قاسم سلیمانی شهید شد.

از همان ابتدا که خداوند این فرزند را به من عطا کرد، خصلت‌هایش متفاوت بود. فرزندان دیگر به لطف خدا سالم و صالحند؛ اما شهروز به دنیا آمدنش، کودکی‌اش و بزرگ شدنش خاص و ویژه بود. 41 سال عمر کرد؛ ولی یک بار من و پدرش را تو خطاب نکرد یا صدایش را بالا نبرد. همیشه عزت و احترام همه را حفظ می‌کرد. نه با ما، با همه همین طور بود.

دوران کودکی شهید چگونه بود ؟ آیا در کودکی با دیگر هم سن و سال‌هایش تفاوت داشت ؟

خیلی عاقل بود. انگار از قبل آموزش دیده و پخته شده بود. مثلا مدرسه که می‌رفت، حتی دوست داشت صبحانه‌اش را خودش آماده کند. به من می‌گفت «شما بلند نشو خودم کارهایم را انجام می‌دهم»؛ از شب قبل وسایل مدرسه و صبحانه‌اش را با جزئیات آماده می‌کرد تا من را به زحمت نیندازد. با اینکه خودم به کارهای منزل رسیدگی می‌کردم دوست داشت مسئولیت کارهایش را خودش برعهده بگیرد. نه خیلی پر شیطنت بود نه مظلوم؛ کودکی بود که از هر نظر متعادل و در عین حال نسبت به سنش پخته رفتار می‌کرد.

از چه سنی شهید مظفری وارد محیط رزمندگی شد ؟ آغاز فعالیت‌هایش کجا بود و چه مسیری را تا رسیدن به مسئولیت حفاظت پیمود؟

وقتی 6 ساله بود آموزش‌های مذهبی را در محیط صمیمی خانه دید. با پدرش به مسجد و بسیج محله رفت و در سال‌های دوران ابتدایی در برنامه‌های فرهنگی فعال بود. از نظر من ریشه رزمندگی‌اش در بسیج محل شکل گرفت. بعد از دیپلم مشغول خدمت سربازی شد و وقتی برگشت گفت «می‌خواهم در سپاه مشغول به کار شوم»؛ برای پذیرش در سپاه از نظر ضوابط کمی سنش زیاد بود؛ اما رئیس پادگان که پسرم را می‌شناخت گفته بود که برای فامیل خودم ضمانتی نمی‌کنم؛ اما این جوان را من ضمانت می‌کنم و به مفید بودنش ایمان دارم.

از جزئیات مراحل فعالیت ایشان در سپاه چقدر می‌دانید؟ چه زمانی وارد تیم حاج قاسم شد؟

ابتدا به صورت پیمانی مشغول به کار بود و بعد از استخدام در دانشگاه افسری دوره محافظت را گذراند. بعد از دوره‌هایی که برای حفاظت گذراند فعالیتش به عنوان محافظ در سوریه را آغاز کرد. حاج قاسم که شهروز را در سوریه می‌بیند و خصلت هایش را می‌شناسد، او را جذب می‌کند و می‌گوید «این پسر به درد من می‌خورد.»

ما از فعالیت شهروز در تیم حاج قاسم بی‌خبر بودیم. می‌دانستیم که ماموریت‌هایش به سوریه زیاد شده؛ اما خبر نداشتیم از اعضای مهم تیم سردار سلیمانی شده است. ۱۰ سال در تیم او بود اما فقط ۲ سال آخر خبردار شدیم. از آشنایان شنیدیم که در یک فیلم پخش شده از صدا و سیما، شهروز را کنار حاج قاسم دیده‌اند. ما هم همان موقع متوجه شدیم. جالب بود که حتی بعد از آن فیلم هم زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت چنین چیزی نیست. از نظر امنیتی روی مسئولیتش حساس بود و ما هم برای اینکه مجبور به دروغ نشود سوال نمی‌کردیم.

آیا خاطره‌ای یا نقل قولی از زبان فرزند شهیدتان درباره حاج قاسم به یاد دارید؟

اصلا نامی به عنوان حاج قاسم به زبان نمی‌آورد. اگر حرف کوتاهی می‌زد از کسی با نام «حاجی» یادمی‌کرد. مثلا می‌گفتم «خسته نمیشوی مادر نیامده باید بروی؟ یک بار بگو خسته شدم...» می‌گفت «مادر اینکه چیزی نیست. حاجی که با هم کار می‌کنیم اصلا خواب و خوراک ندارد. من وضع خوبی دارم گاهی استراحت می‌کنم؛ اما حاجی وقتی برمی‌گردد ایران به جای استراحت به هزاران کار دیگر رسیدگی می‌کند.» با این حال هیچ‌وقت جزئیات را نگفت چون از نظر امنیتی و حفاظتی بسیار حساس و حرفه‌ای بود.

با نگرانی‌تان در سال‌های فعالیت شهید مظفری خارج از ایران چطور کنار آمدید؟ چگونه شما و خانواده را آرام می‌کرد؟

یک روز گفتم «مادر چقدر در رفت و آمدی من می‌ترسم، نگرانم، ناراحتم»؛ گفت «مادر! اگر ما نرویم داعشی که در سوریه خانه مردم را به خاک و خون کشیده، فردا به خانه من و مردم من می‌آید و جنایاتش تا اینجا می رسد. ما باید برویم و به دعوت حق لبیک بگوییم تا از دین، ناموس و وطن خارج از مرزها دفاع کنیم.»

گاهی «حاج خانم» گاهی هم مادر صدایم می کرد؛ اما همیشه می‌گفت «مادر دعا کن من شهید بشوم.» می‌گفتم «نه مادر! برای شهادت زود است.. نباید به این زودی شهید بشوی» اما او دلداده شهادت بود و مدام خواهش می‌کرد برای شهادتش دعا کنم. هم خودش آماده بود هم ما را آماده می‌کرد.

شهید مظفری چند فرزند داشت ؟ آیا فرزند آخرش "علی‌رضا" را ندید و به شهادت رسید؟

شهروز سه فرزند دارد. فرزند آخرش هنوز به دنیا نیامده بود که به شهادت رسید. همیشه دعا می‌کنم راه پدرش را ادامه بدهد و مثل پدرش در راه دین و خدا مثمر ثمر باشد.

اسمش فرزند آخرش را علیرضا گذاشتیم. بار آخر که قبل سفر به سوریه به دیدنمان آمد همسرم گفت «شهروز جان!نام فرزندت را فلان اسم بگذار». با اینکه هیچ‌وقت روی حرف من یا پدرش حرفی نمی‌زد؛ این بار مخالفت کرد و گفت «نه بابا جان! اسمش را علی‌رضا گذاشتم.» سه بار هم تاکید کرد «علی‌رضا... علی‌رضا... علی‌رضا...» ما هم به حرفش عمل کردیم و نامشرا علی‌رضا گذاشتیم.

سفارش یا نکته‌ای بود که بیشتر آن را گوشزد کند و در جمع صمیمی خانواده یا دوستان بر آن تاکید داشته باشد ؟

خیلی با خدا بود. من هرگز نشنیدم دروغ بگوید. نماز اول وقتش همیشگی بود و از قرآن خواندنش لذت می‌بردیم. اما نکته‌ای که همیشه یادآوری می‌کرد این بود که «غیبت نکنید»؛ به حلال بودن روزی زندگیش بسیار اهمیت می‌داد و در حد توانش به نیازمندانی که می‌شناخت کمک می‌کرد.

روحیات معنوی قوی و ریشه‌ای داشت. به خانواده هم گفتم، هر چقدر که ظاهرش با خدا بود، باطنش به مراتب خالص‌تر و خدایی‌تر بود. همین شد که این‌گونه به مقام شهادت رسید. خدا را شکر می‌کنم که چنین فرزندی به من داد که تا پای جان باعث غرور و سربلندی شد.

در آخر، حرف یا نکته‌ای هست که از آن غافل شده باشیم و بخواهید بیان کنید ؟

وقتی مقام معظم رهبری سخنرانی می‌کردند، بچه‌های کوچک و بزرگ را جمع می‌کرد و می‌گفت «بنشینید گوش کنید! آقا صحبت می‌کنند. دوست داشت بچه‌ها را به راه خدا، دین و ولایت‌مداری جذب کند. رهبر انقلاب را خیلی دوست داشت و همیشه دعا می‌کرد «خدایا از عمر من بگیر و به عمر رهبرم اضافه کن.» در ولایت‌مداری از سردار سلیمانی الگو می‌گرفت و به اصل ولایت فقیه پایبند بود.

انتهای پیام/

کد خبر: 1085975

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 0 + 0 =