یک ساعت و نیم تعقیب مرگ و زندگی در بیمارستان فرهیختگان

با شنیدن خبر وخامت حال علی انصاریان راهی بیمارستانی می شویم که ستاره اسبق تیم ملی و سرخابی‌های پایتخت چند روزی است آنجا بستری شده است.

به گزارش خبرنگار باشگاه خبرنگاران دانشجویی(ایسکانیوز)،هومن جعفری؛ ما با روایت زنده‌ایم و روایت را کلمات می‌سازند و کلمات را حروف تشکیل می‌دهند اما جان روایت گاهی نه با جمله و کلمه و حرف که با اشک و آه و حسرت و آرزوست که خون می‌گیرد. آنچه می‌خوانید توصیف حضور خبرنگار ایسکانیوز است در بیمارستان فرهیختگان برای گرفتن نشانی از علی انصاریان. حرکت می‌کنیم و می‌رسیم.

۳:۴۰- عبور از میله‌ها
ماشین روبه روی بیمارستان فرهیختگان نگه می‌دارد. اینجا پیاده شویم، زودتر و راحت تر می‌رسیم تا اینکه بخواهیم برویم بالای میدان و دور بزنیم و در ترافیک به سمت پایین برگردیم. ماشین‌های چشم چران و دیدزن، لاین ورودی بیمارستان را آنقدر بند آورده‌اند که منتظر نمانیم سنگین‌تر است.

از روی نرده خط ویژه اتوبوس می‌پرم و می‌روم آن سمت. خیالم راحت است که راننده اتوبوسی که از بالا به سمت من می‌آید، شش دانگ حواسش محو بیمارستان و التهاب مقابل درب ورودی است و به قدری آرام می‌رود که خطری آدم را تهدید نمی‌کند. از لای ماشین‌ها رد می‌شوم و می‌زنم به درب ورودی.

حدود دویست هوادار پرسپولیس، مقابل درب ورودی بیمارستان در دسته‌های چند نفری دور هم جمع شده‌اند. عمدتا ماسک زده‌اند. نمی‌ایستم تا تعدادشان را بشمارم یا خبر بگیرم. صاف می‌روم دم درب بیمارستان. پیرمردی ایستاده به نگهبانی. کارت خبرنگاری را نشان می‌دهم. چشمانش برق می‌زند. درب را باز می‌کند تا بروم تو. با عکاس روزنامه می‌زنیم تو. از پشت، نگاه توامان با حسرت هوادارانی را حس می‌کنم که آرزو می‌کنند کاش جای من باشند تا بین آنها و بازیکن محبوبشان، میله‌ای سبز نشود.

عکاس: مصطفی عسگری - ایسکانیوز

۴:۰۵- عصای «موسی»
می رویم سمت درب ورودی. تعدادی از عکاس های ورزشی پشت در ورودی ساختمان ایستاده اند. مشخص است که اینجا کسی عکاس‌ها را دوست ندارد. اگر چه عکاس سایت که همراه من است، با کارت ویژه تو می‌آید. کارت ممهور به مهر رسانه دانشگاه آزاد، عین عصای موسی درها را باز می‌کند. این بار نوبت عکاس‌هاست که با حسرت به همکارم نگاه کنند که از موانع رد می‌شود. این هم شانس ماست که خبرنگار و عکاس رسانه دانشگاه آزادیم و اینجا همکار محسوب می‌شویم وگرنه ما هم باید می‌ماندیم بیرون.

می‌زنیم تو. عصای موسی را دوباره نشان می‌دهیم و درها برای ما باز می‌شود. با مسئول حراست صحبت می‌کنیم. می گوید در همین طبقه پاگرد بمانید. کسی حق رفتن بالا را ندارد. مثل پسرهای خوب می‌رویم گوشه‌ای. درس اول خبرنگاری در فضای عصبی و هیجان زده همین است. فرمان مقامات رسمی را بپذیر و دورشان نزن تا زمانی که بتوانی شاخکت را به مقام بالا دستشان بچسبانی.

داخل طبقه همکفیم. تا می‌آیم ارزیابی میدانی و محیطی کنم و ببینم با خودمان چند چندیم، «بهنام ابوالقاسم پور» از راه می‌رسد. دستکم پنج سالی می‌شود همدیگر را ندیده‌ایم.
دستی تکان می‌دهد و می پرسد: شارژر داری؟ گوشی‌اش در حال خاموش شدن است انگار. سری تکان می‌دهم که همراهم نیست. سری تکان می‌دهد و رد می‌شود. گویا از او خواسته‌اند تا برود بیرون و برای آسایش خیال مردم نگران، مصاحبه‌ای کند.

عکاس: مصطفی عسگری - ایسکانیوز

آنقدر خبرهای فوت انصاریان فضای مجازی را پر کرده که مردم دم در خون گریه می‌کنند. بیرون می‌رود تا مصاحبه‌ای کند و جو را به سمت آرامش برگرداند.

عکاس: مصطفی عسگری - ایسکانیوز

۰۴:۱۵ – زائران معبد گمشده

چشم می‌گردانم دور سالن. همه آدم ها ماسک دارند و بعضی ها محض احتیاط دوتا یا سه تا. خبرنگارهای حوزه پرسپولیس را می بینم که با حالی خراب هرکدام گوشه‌ای به دیواری تکیه داده‌اند. سمتشان می‌روم. مشتی به مشت هم می‌زنیم به نشانه سلام مخصوص دوران کرونا و از آنها همان سوال احمقانه و بیخود و چرندی را می‌پرسم که دیگران از من می‌پرسند و ترش می‌کنم؛ «چه خبر؟»

سری تکان می‌دهند که هیچ! نزدیک شدنمان به هم به مناسک مذهبی غریبی می‌ماند. در سکوت به هم نزدیک می‌شویم، جای زبان از مشت گره کرده برای ابراز دوستی و دلتنگی استفاده می‌کنیم و به حرف‌های مستقیم همدیگر، پاسخی نمی‌دهیم. به مشتی زائر گم کرده راه می‌مانیم که انگار چیزی بینمان نیست غیر از معبدی که در آن نیستیم!

دورچرخ دیگری می‌زنم و نگاه می‌کنم آدم‌ها را. همان تشریفات همیشگی مراسم آلوده به مرگ که در بیمارستان‌ها یا آرامگاه‌ها شاهدش هستیم. بهت، سکوت، اشکی در گوشه‌ای، صحبت کردن خفه‌ای با موبایل در حالی که دست صحبت کننده مقابل دهانش گرفته شده تا صدای بلند صحبت کردنش، تمرکز یا آرامش یا بی‌خبری دور و اطرافیان را برهم نزند. به هنگامه عزایی می‌ماند این طبقه همکف بیمارستان فرهیختگان.

آدم‌ها حال غریبی دارند. اینجا لبخند کیمیاست و امید سکه ممنوعه‌ای که مدتهاست ضرب نشده. با آدم‌ها که صحبت می‌کنی، در گفتگوهای خصوصی نه امید دارند نه لبخند. هر از چند یکبار اما ناچارند نقابی روی صورت بزنند و مقابل دوربینی قرار بگیرند و با امید از امید سخن بگویند در حالی که در دل، ترسیده‌اند. حضور ساکت و صامت و محو هیولای مرگ مدت‌ها بود که اینگونه محاصره‌ام نکرده بود. همه مرعوب مرگیم که این بار با هیولای کرونا، به مصاف ما آمده.

عکاس: مصطفی عسگری - ایسکانیوز

۰۴:۲۰ - «لِوِل آپ»
چندباری با شماره هایی که دارم تماس می‌گیرم بلکه کسی پیدا شود و هماهنگ کند تا در این بازی لعنتی، به قول گیم بازها، «لِوِل آپ» کنم و بتوانم یک مرحله بیشتر پیش بروم. دست خودم نیست. مرگ و کرونا و غم و غصه، چنان احاطه‌ات کرده‌اند که اگر می خواهی دیوانه نشوی باید خودت را درگیر چیزی کنی. بقیه به خاطره‌گویی پناه آورده‌اند. من به دور زدن فکر می‌کنم. چند تماس می‌گیرم و جواب‌ها سربالاست اگرچه شانس می‌آورم وآقای میرزایی قائم مقام یا مدیر داخلی بیمارستان را قبل از ورود به آسانسوری گیر می‌اندازم. خودم را معرفی می‌کنم و یادش می‌اندازم که از رسانه دانشگاه آزاد هستم و همکار به حساب می‌آییم. توی رودربایستی می‌ماند و به یکی از کارمندان آنجا اشاره می‌کند که من را به طبقه هفتم ببرد. اگرچه جایی که من می‌خواهم بروم، طبقه سوم است اما طبقه هفتم هم خودش نوعی پیشرفت است. دو دقیقه دیگر آنجا می‌ماندم گریه‌ام می‌گرفت.

عکاس: مصطفی عسگری - ایسکانیوز

۴:۲۵ - ذکر هزار تن

می‌زنیم بالا. در آسانسور به عکاس اشاره می‌کنم که سکوت کند و گوشه ای منتظر بماند تا قفل‌ها را با کلید زبان چرب و نرمم باز کنم. عجیب هوشیار شده‌ام و سرزباندار انگار که مواجهه با مرگ، به شدت ترسانده باشدم. یاد جمله‌ای از «لائوتزو» می‌افتم در کتاب «تائو ت چینگ» در مورد خردمند واقعی که در زمین دشمن، طوری به هوشیاری راه می‌رود که انگار روی زمینی از یخ!

به شدت فکر می‌کنم جاسوسی هستم در حال نفوذ به ساختمانی که در آن اسراری است که از من مخفی کرده‌اند و می‌خواهم کشفش کنم! هیچ وقت در هیچ کدام از روزهای خبرنگاری این بیست سال، همچین حسی نداشته‌ام خاصه در اینجا که طبیعتا همه آدم‌ها، به نوعی همکار هستند و من را تا جایی راه داده‌اند که بقیه امکان دسترسی به آن را ندارند. متوجه می‌شوم که ذهن ترسیده‌ام، این بازی‌ها را راه انداخته تا ترسم را بی‌اثر کند.

سراغ کسی را می‌گیریم که در جلسه‌ای چیزی است. با عکاس در گوشه‌ای می‌ایستیم و نگاه می‌کنیم که بقیه همه دارند دنبال آقای فلانی می‌گردند. با خودم حساب می‌کنم که آن آقای میرزایی، چه اتوریته‌ای دارد که کارمندانش مرا با یکی از مهمان‌های ویژه او اشتباه گرفته‌اند!

سرانجام فرشید فهیم را می‌بینم. دکتر فرشید فهیم. معاون پزشکی بیمارستان که مرا برای از سر خود باز کردن سراغ او فرستاده‌اند.

زبان چرم و نرم خبرنگاری و کارت دانشگاه آزاد کمک می‌کند تا آن چهره خسته و شکاک، نرم شود و با من راه بیاید. خود کرونای لعنتی به کنار. ماجرای مرگ میناوند و حال وخیم انصاریان همه را بدجوری در منگنه قرار داده. از لحظه‌ای که وارد شده‌ام تا لحظه خروج، تلفنی نیست که زنگ نخورد و موبایلی نیست که با آن تماس نگیرند و کلید واژه انصاریان تکرار نشود. انصاریان ذکر هزار زائر معبد گم شده ای است که ذکرش پیش از این رفت.

می‌رویم داخل اتاقی و می‌نشیند روی به روی من برای مصاحبه. منتظر می‌شود تا سوال اول را بپرسم. جا می‌خورم. انتظار مصاحبه را نداشتم. امیدوار بودم بتوانم به طبقه سوم راهی پیدا کنم. در کسری از ثانیه رو به رویش می‌نشینم و آماده می‌شوم سوالی را مطرح کنم که می‌بینم حواسش به کاغذهایی است که در دست دارد. نوعی پیش نویس خبری که باید اعلام می‌شود. یخ می‌کنم! یعنی چیزهایی که گفته بودند صحت دارد؟ یعنی انصاریان...؟

۰۴:۳۵ بیانیه رسمی

برایم توضیح می‌دهد که آنچه در حال تنظیمش بوده توضیح دقیقی اتفاقاتی است که رخ داده. حالا جدی‌تر از قبل است. دیگر با یک معاون بیمارستان طرفم که مسلط، خونسرد و آماده برای گزارش دادن اقدامات همکارانش است.  مصاحبه آغاز شده. او می‌گوید و من می‌نویسم. توصیه می‌کنم که ضبط کنم و نمی‌پذیرد. به همان روش سنتی قلم و کاغذ روی می‌آوریم. او می‌گوید و من می‌نویسم و هر از چند وقتی، یکی از کلمات و اصطلاحات قلمبه سلمبه پزشکی را با کلمه همه فهم‌تر ساده‌ای جایگزین می‌کنم و می‌پذیرد. به خبرنگار و پزشکی نمی‌مانیم که مصاحبه می‌کنیم. بیشتر دو همکاریم. انگار من از روابط عمومی آمده باشم تا کلمات پزشکی‌اش را ترجمه کنم برای مردمانی که در دنیای دیگری خارج از این اتاق بسته، منتظر کلماتند.

می‌گوید و می‌نویسم. تمام می‌شود. می‌رویم بیرون برای عکس گرفتن. عکسی می‌گیریم و ویزای موقت ما برای حضور در طبقه هفتم به پایان می‌رسد. با احترام از هم دور می‌شویم. ترس وحشتناکی که در دقیقه‌های ابتدایی گریبانم را گرفته بود، خنثی شده. فکر می‌کردم روایت مرگ را برایم تعریف می‌کند و اینگونه نبود. گزارشی بود از اتفاقات رخ داده شده با تاکید بر زنده ماندن انصاریان.

از آسانسور پایین می‌رویم. به گوشه‌ای از دیوار پناه می‌برم که کسی نیست. به یکی از بچه‌ها زنگ می‌زنم تا مصاحبه را برایش بخوانم و او در کارتابل بزند. وقت تنگ‌تر از آن است که تلف شود.
مصاحبه را دیکته می‌کنم و تمام می‌شود. عکسی که گرفته بودیم را در واتساپ برایش می فرستم تا داخل کارتابل ذخیره کند و بچسباند تنگ خبر.

مشغول تمام کردن مکالمه‌ام که مادر انصاریان وارد می‌شود. به آرامی از همانجا که هستم با دوربین گوشی کسی می‌گیرم. عکاس ما به عنوان تنها عکاس حاضر در سالن، می‌رود تا شانسش را برای گرفتن عکسی امتحان کند. یکی دو تا عکس می‌گیرد که صدای اعتراض بلند می‌شود. علی کریمی که گوشه‌ای ایستاده و اصلا حال خوشی ندارد، قاطی می‌کند. می‌آید سمت عکاس ما که جلویش را می‌گیرند. عکاس به آرامی از سالن بیرون می‌رود. فضا کمی متشنج شده. صدای فریادهای عصبی علی کریمی همچنان بلند است. هر خبرنگاری جز من، از این فرصت یک خبر داغ می ساخت. من؟ گوشه‌ای می‌مانم تا فضا آرام شود. اینجا جای این بازی‌ها نیست و من بازیگر این بازی‌ها نیستم!

یکی از بچه‌های انتظامات تصمیم می گیرد که اضافه‌ها را بیرون کند. می‌آید سمت من. عصای موسی را نشان می‌دهم و بی خیال می‌شود. البته کمی هم کنایه رد و بدل می‌کنیم اما حل می‌شود. چند دقیقه دیگر، می‌روم سمتش و از دلش در می‌آورم که ناراحت نشود. اینجا کسی با کسی دشمن نیست. همه در یک تیم هستیم. تیم بازنده‌ها مقابل مرگ! تیم مردان ناامید منتظر معجزه! به زبان ساده‌تر تیم ملی قبل از دوران کارلوس کی روش!

عکاس: مصطفی عسگری - ایسکانیوز

۰۴:۵۸ – بیرون
می‌زنیم بیرون سالن. قبلترش با همه خبرنگارها خداحافظی کرده‌ام. دقایق کوتاهی را هم با کاوه، مدیر روابط عمومی پرسپولیس سپری کردم که چشمانش سرخ است و رفاقتمان عمری به اندازه سابقه خبرنگاری‌ام دارد. بابت قائله رخ داده شده سر عکاس، عذرخواهی می‌کنم و پیشنهاد می‌دهم که اگر علی کریمی آرامتر شده، برایش ماجرا را توضیح دهم که؛ «دنبال کار خبری نیستیم اما هیچ عکاسی، نمی‌تواند مقابل وسوسه گرفتن چنین عکسی مقاومت کند. که عکس‌ها می مانند. که گاهی گرفتن این عکس‌ها را به تاریخ مدیونیم حتی اگر خودمان هم خوشمان نیاید.»

با دست اشاره ای می‌کند که سمتش نروم بهتر است و خودش بعدا برایش توضیح می‌دهد. می‌داند که دنبال جریان سازی و شر راه انداختن نیستم.

می‌زنیم بیرون. عکاس‌ها و خبرنگارها می‌آیند سراغم و از من همان سوالی را می‌کنند که مردم از آنها و من از خبرنگاران داخل سالن و هیچکدام هم دوست نداریم بشنویمش؛ «چه خبر؟»
درست مثل بقیه که هر چند دقیقه یکبار می‌آیند بیرون و مقابل دوربین‌ها قرار می گیرند، نقابی به صورت می‌زنم و می‌گویم: هیچ! برایش دعا کنید!

عکاس: مصطفی عسگری - ایسکانیوز

انتهای پیام/

کد خبر: 1088609

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 0 + 0 =