هرچه آیت الله ایروانی اصرار کرد آقا تن به آب نزد/این آخریها غذایشان شده بود نون و ماست و سبزی. لب به چیز دیگری نمیزدند/نمیدانم پشت تلفن به آقا چه گفتند که اول لبش را گزید بعد بی اختیار دست برد به ابایش و انگار از درون فرو ریخت/ آقا می گفت، بنی صدر کار خودش را خراب کرد

 

تهران-ایسکانیوز: سنتی است در میان داغ دیدگان که به هنگام فراغ بزرگی به در جمع یاران و نزدیکانش از رفته سخنهای نهان گویند. از او آنچنان بگویند که خود شناخته اند. با این سخنان از دردشان بکاهند و به درد مستمعان بیفزایند که این درد به شناخت آنها از دیار باقی رفته، کمک بسیار می کند. از این رو ما به سراغ سه یار آیت الله مهدوی کنی رفتیم.

در ضلع جنوبی دانشگاه امام صادق در اتاقکی که از هیاهوی مسجد پر جمعیت آن دور است، سه مرد دور هم نشسته اند و خاطرات گذشته را یکبار دیگر مرور میکنند. سه مردی که لحظات سرنوشت ساز تاریخ ایران را به چشم خود دیده اند ولی کمتر کسی آنان را به نام و نشان می‌شناسد. سرهنگ مرتضی گودرزی، سر تیم محافظان، ابراهیم اخوت نیا، راننده قدیمی و قاسم قربان کریمی به قول خودش خادم آیت الله محمد رضا مهدوی کنی، هرسه از یاران آیت الله مهدوی کنی هستند.

سه مرد با احتیاط و آرام آرام خاطرات روزهای آغازین را به زبان می آورند. اول با شوخی و احتیاط زیاد اما بعد از مدتی چهره‌ها نشان از حقایق قلبی دلها میدهد.

سرهنگ گودرزی اولین نفری است که لب به سخن می‌گشاید: من بین سالهای 65 تا اواسط 66 سرتیم محافظان آیت الله کنی بودم. یعنی افتخارم این بود که در خدمت ایشان باشم. با تمام دل و جان کمکشان میکردم.

خاطره ای از آن روزها دارید؟

گودرزی: بله خاطره که زیاد است. اواخر تابستان 65 بود که جمعی از روحانیت را به شهریار بردیم. همه به دعوت رییس بنیاد شهید شهریار در باغی جمع شده بودند. حاج آقا شجونی، آیت الله ایروانی و جمع دیگری از روحانیت بودند. آیت الله مهدوی کنی خیلی مراعات داشت. حواسشان جمع بود که خدای ناکرده نقطه ی ابهامی از خودش به جا نگذارند. خدا بیامرزد آیت الله ایروانی به ایشان اصرار کرد که به همراه بقیه آبی به تن بزند آخر در آنجا استخر هم بود. هرچه آقای ایروانی اصرار میکرد آقا نمی پذیرفت. حجب و حیای عجبی داشتند. نه اینکه فقط اینجا باشد در همه جا رعایت میکرد که مبادا از مسیر خارج شود.

کمی خود را جابه جا میکند و ادامه میدهد: یکبار دیگر هم من این رعایت عجیب ایشان در امور مختلف را دیدم. مرحوم حکیم، آیت الله مهدوی را به خانه اش دعوت کرد. خانه ی ایشان دو سه اتاقی داشت که محافظان در آنجا بودند. در هر اتاق مجموعه ای از افراد دور هم جمع شده بودند. غذا آوردند. یادم نمی رود که چه پرهیزی در غذا خوردن داشتند. خوب امروز هم اگر غذا بیاید می بینید که اگر جمعی دور هم باشند سریع دست به کار می‌شوند اما آقا این اخلاق ها را نداشت. یک کف دست غذا بیشتر بر نمیداشتند. با اینکه انواع غذاها بود و سفره رنگینی بود اما آقا اندکی برای خودش برداشت و از دیگر چیزها پرهیز میکرد. این آخریها هم غذایش شده بود نون و ماست و سبزی. لب به چیز دیگری نمیزدند.

اخوت نیا از قبل از انقلاب، راننده آیت الله مهدوی میشود. خواستیم داستان راننده شدنش را بگوید. معلوم بود و خیلی حرف دارد. گفت: من از 23 بهمن 57 راننده آیت الله مهدوی بودم. قبل از آن با بچه های هیات محبان رابطه داشتم و به مسجد جلیلی میرفتم. موقع تظاهرات که میشد با بچه ها جمع میشدیم و به راهپیمایی میرفتیم. هیات گفت حاج آقا دو نفر را میخواهد برای رانندگی، هیات هم من و یکی دیگر را معرفی کرده بود. صبح 23 بهمن به کمیته رفتم. حاج آقا مهدوی تا من را دید، خندید و خوش و بش کرد. گفت میدانم جوان خوبی هستی و بلافاصله گفت: آماده شو برویم قم. این شد که من راننده حاج آقا شدم.

اخوت نیا برگشت و نگاهی به بقیه دوستانش انداخت بعد توی چشمهایم نگاه کرد گفت: برنامه دیشب تلویزیون را دیدی. من آنجا بودم. حاج آقا عینا همین حرفها را زد. برای خود ماهم خاطره بود. حاج آقا میگفت: ببینید جوان ها من نخست وزیر، وزیر کشور و... بودم و همه این شیرینی ها را چشیده ام شما باید لذت کار را در نظر بگیرید مگر نه همه اینها رفتنی است.

از او درباره حادثه 8 شهریور و انفجار دفتر ریاست جمهوری پرسیدم. گفتم خاطره ای بیاد داری. سریع گفت: بله. خوب به یاد دارم. یادم هست شبها در چهارراه قصر جلسه ستاد جنگ بود. صبح 8 شهریور اول یک جلسه در وزارت کشور داشتند بعد سوار شدیم که به نخست وزیری برویم. هوا گرم بود. آنوقت وزارت کشور در خیابان بهشت بود. راه افتادیم که برویم. ماشین را روشن کردم. به آخر خیابان بهشت که رسیدم ناگهان صدای وحشتناکی آمد. اتاق بسیم سریع تماس گرفت که نیایید نخست وزیری منفجر شده است. سرم را برگرداندم، گفتم: چه کنیم حاج آقا؟ دیدم در هم رفته و مضطرب است. گفتند: برگرد برویم وزارت از آنجا تماس میگیرم.

به وزارت کشور برگشتیم. آقا فهمیده بود و خیلی ناراحت بود. در بیسیم گفته بودند که نخست وزیری رفته روی هوا اما هنوز از چند و چون حادثه خبری نداشتیم. آقا تلفن زد. نمیدانم پشت تلفن به آقا چه گفتند که اول لبش را گزید بعد بی اختیار دست برد به ابایش و انگار از درون فرو ریخت. ندیده بودم اینطور باشد. آقا خیلی تو دار بود و چیزی بروز نمیداد اما آن روز فشار زیادی به ایشان آمد.

برای اینکه فضا کمی تلطیف شود از سرهنگ گودرزی پرسیدم چیزی از رابطه مقام معظم رهبری و آیت الله مهدوی کنی بیاد دارید. گفت: یادم هست تنها اتومبیلی که اجازه داشت تا پای پله‌های شورای انقلاب فرهنگی برود ماشین ما بود. آن وقت رهبری، رئیس‌جمهور بودند و جلسه شورا در کاخ ریاست جمعهوری تشکیل میشد. مقام معظم رهبری تاکید فرموده بودند که تنها اتومبیلی که تا دم پله ها می‌تواند بیاید، اتومبیل آیت الله مهدوی کنی است.

برگشتم به سمت یار سوم آیت الله مهدوی کنی. از قاسم قربان کریمی که خودش میگفت خادم آیت الله مهدوی کنی بوده است خواستم که بیشتر در بحث ها شرکت کند. اگر خاطره ای به یاد دارد بگوید. گفت: چون همیشه با ایشان بودم همه آن روزها برایم خاطره شده است. آیت الله مهدوی همیشه پدرانه برخورد میکردند. شاید بیشتر از پدر به من محبت کرده است. هر وقت مرا میدید انگار فرزند خودش را میبیند. هیچ وقت با اخم با ما سخن نگفت اگر درگیری کاری هم بود با خنده از آن میگذشت. اگر خطایی را هم میدید طوری رفتار میکرد که انگار ندیده است و به شیوه ای برخورد میکرد که بار بعد دیگر آن کار نکنیم. تربیت ایشان اینگونه بود.

اخوت نیا در همین لحظه گفت: خاطره ای یاد امد. مدیریت آقا در موضوع وزارت کشور را یادم نمیرود. برخی از افراد در زمان وزارت ایشان ساز مخالف میزدند و میگفتند که نمیتواند اینجا را اداره کند. کار نمیکردند و جمع میشدند. آقا با ملامیت به این افراد تذکر میداد اما دید نمیشود و کارساز نیست. به ما گفت بیایید با لباس شخصی افراد تاثیرکذار را شناسایی کنید تا من با آنها سخن بگوییم. بعد از آنکه ما شناسایی کردیم و اسامی را به دست آیت الله کنی رساندیم ایشان این افراد را فرا خواند. به آنها گفت: شما هنوزکار من را ندیده اید. بگذارید اندک زمانی بگذرد کار من را بببینید وقتی دیدید تصمیم بگرید که من از پس این کار بر می آیم یا خیر. بعد از آن هم به همه آنها گفت به سر کارهایشان برگردند.

یک خاطره هم از بنی صدر یادم هست. روز 14 اسفند بود و آقا تلویزیون را میدیدند. طرفداران بنی صدر بچه های حزب اللهی و کمیته را میزدند. آقا خیلی ناراحت شد وقتی بنی صدر به مقر خودش رسید به او زنگ زد. گفت: آقای بنی صدر شما رفتی سخنرانی کنید یا نیرو بردید که این و آن را بزنید. شما حق نداشتید کسی را مورد ضرب و شتم قرار دهید. وزیر کشور من هستم. من باید مجوز دستگیری بدهم نه اینکه شما سرخود کار کنید. بنی صدر گفت: جان من در خطر بود. آقا هم جواب داد که نیروی ما آنجا بوده و شما حق نداشتید خودسر کار خودتان را بکنید.

پرسیدم که گفته میشد رابطه بنی صدر و آیت الله کنی در ابتدا بد نبوده است. اخوت پاسخ داد: نه در ابتدا خوب بود. آقا با بنی صدر دیدار میکرد و به خانه اش میرفت اما از یک دوره ای دیگر برید. آقا فهمید نصایحش کارگر نیست.

گفتم آخرین دیدارشان یادتان هست. گفت: آخرین دیدار نه اما یادم هست وقتی به جماران میرفتیم بنی صدر روی کاناپه امام مینشست. آنجا جای بود که کسی نباید مینشست. آقا به او میگفت این کار نکن و روی صندلی بنشین. بنی صدر هم جواب میداد: نه میخواهم مردم مرا بعد از امام ببینند.

از آن به بعد بنی صدر عزت و احترام خودش را در نگاه آقا از دست داد. موقع برکناری بنی صدر توسط امام (ره) با آیت الله مهدوی یاسوج بودیم. بعد از اعلام خبر آقا گفت: بنی صدر کار خودش را خراب کرد. نباید کاری میکرد که امام مجبور به برکناریش شود.

این آخرین خاطره سه مرد بود. هرسه به یاد آن روزها افتاده بودند و چشمهایشان مات زمین بود. زمان برای همه به یک شکل نمیگردد گاهی آنقدر زنده است که می تواند انسان را در خودش نگه دارد.

 

 
کد خبر: 121207

وب گردی

وب گردی