26-14

تهران-ایسکانیوز، پلاس+/ همیشه خواندن خاطرات و مرور گذشته چهره های فرهنگی، هنری و سیاسی -اجتماعی برای همه ما جذابیت های خودش را دارد. شاید برای همین است که مرور خاطرات آن ها همیشه در رسانه های مختلف انجام می شود. از امروز قرار است، خاطرات این چهره ها را که به صورت اختصاصی در اختیار ما قرار داده اند برایتان منتشر کنیم. اولین کسی که خاطرات خود را در اختیار ایسکا قرار داده، ایران درودی نقاش معاصر ایرانی است. ایران درودی نوشته است:
امروز که احساس می کنم، به قول احمد شاملو «در آستانه» ایستاده ام، وقتی که به پشت سر می نگرم، هزاران هزار خاطره را به چشم دل می بینم که برآیند بودنشان، همین انسانی شده است که منم.
در طول این 77 سال، جز پرداختن به هنر نقاشی که مهم ترین هدفم در زندگی بود، تلاش کردم در هم نشینی با بزرگان و فرهیختگان ایران و جهان، مستقیماً از چشمه های آگاهی و معرفت و فرهنگ سیراب شوم. لحظه لحظه ی بودن در کنار این بزرگان خاطره بود. نه تنها خاطراتی شخصی و خصوصی، بلکه خاطراتی که نکاتی از آن در حافظه ی جمعی هم وطنانم و اهالی فرهنگ و هنر دنیا تأثیرات شگرفی بر جای گذارده اند. از این روی پس از آنکه شمارگان سالهای زندگی ام از پنجاه گذشت، تصمیم گرفتم این خاطرات را به عنوان فصلی از تاریخ معاصر فرهنگ و هنر، برای جوانانی از نسل آینده ی کشورم به یادگار بگذارم. دستم به قلم رفت و حاصلش کتابی شد به نام «در فاصله ی دو نقطه ...!»

1

در این کتاب آنچنان که نوشته ام، «با تمام هستی ام هستم، با تمام ضعف ها و قدرت ها». از فرازها و نشیب هایی گفتم که مرا تا به این نقطه رسانید. به این خاطر خوانندگان کتابم مرا آنچنان که هستم، صادق و بی پروا در کتابم می بینند. گذشته از آن، احمد شاملو را می بینند و دکتر پرویز ناتل خانلری را. نه آنگونه که قبلاً دیده بودند، بلکه از زاویه ی دید یک نقاش هموطن که سالهای مهمی از زندگی اش را در مصاحبت با این بزرگان گذرانیده است. پورداوود، خسرو گلسرخی، بیژن مفید، غلامحسین ساعدی، ژان کوکتو، سالوادور دالی، آندره مالرو، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری، نادر نادرپور و بسیارانی دیگر را. حادثه ی سیاسی ـ اجتماعی مهمی همچون جنگ جهانی دوم را از نگاه کودکی ایرانی که شاهد عینی اش بوده، 28 مرداد را از منظر نوجوانی که در متن حادثه حضوری سرگردان و آشفته داشته، و برکناری مصدق را در استعاره ی دست قطع شده ی ایران.
بر همین اساس است که وقتی از من خواسته شد که خاطره ای بنویسم، تصمیم گرفتم از خاطره ی کتاب «در فاصله ی دو نقطه ...!» بنویسم تا در چند پاراگراف کوتاه، شصت سال خاطره را یک جا نوشته باشم.
یکی از جالب ترین خاطرات زندگی ام، خاطره ی روزیست که کتاب در فاصله ی دو نقطه...! منتشر شد. پیک تعدادی کتاب را به من تحویل داد و رفت و مرا با احساس عجیبی که تا آن لحظه تجربه نکرده بودم تنها گذاشت. احساس داشتن همزادی در قالب کتاب که از این پس هرگز ترکم نخواهد کرد.
کتاب ها را که در درگاه خانه گذاشته بودند به درون آوردم و لحظه ای هیجان زده وسط اتاق متحیر ماندم. احساس کردم سرنوشت هوشیار و بیدار، ورودم را به مرحله ی تازه ای از زندگی ام نظاره میکند و به چشم می بینم تصویری که از خودم ارائه داده ام، همچون موجودی جان دار، از لابلای صفحات کتاب برمی خیزد تا رو در روی من قرار گیرد و شباهت هایش را با واقعیت من مطابقت دهد.
به راستی آیا واژه ها و جملات تا چه حد توانسته اند در این شباهت سازی، صادقانه عمل کنند؟ چرا که به اعتقاد من مفهوم و تعابیر کلمات محدود اند و توانایی من در به کار بردن شان بسیار محدودتر. در حین نگارش، بارها برایم پیش آمد که نتوانستم جمله ای را دگرگون کنم و درگیر و اسیر محدودیت واژه ها شدم و حال آن که رنگ ها و نقش ها، در القای ذهنیت نقاش، حد و مرزی را به خود نمی پذیرند.
با خود فکر کردم، دیگر برای خوانندگان کتابم، همواره انسانی 60 ساله باقی خواهم ماند، یعنی درست در همان سنی که کتاب را به پایان رسانده ام. چرا که آن ها مرا در کتابم خواهند یافت و حال آنکه معلوم نیست پس از آن، سرنوشتم مرا به کجا خواهد کشاند و چه حوادثی در انتظارم خواهد بود. سالهایی که در پیش دارم، سالهایی خواهند بود که من از کتاب پیرتر خواهم شد. آن روز بی خبر از آنچه بر من خواهد گذشت، به کتابی که در سالهای آینده ی زندگی ام نقش مهمی خواهد داشت، می نگریستم.
آن روز وقتی کتاب وارد خانه مان شد، نخستین احساسم، کمبود حضور عزیزانِ در خاک خفته ام بود. با خود گفتم اگر حضور می داشتند چقدر از این کتاب تعجب میکردند. گرچه یاد این عزیزان و عشق من به آن هاست که این کتاب را به وجود آورده است.
آیا آن روز می توانستم حدس بزنم که هفده سال بعد، هنوز من زنده خواهم ماند و شاهد پانزدهمین چاپ این کتاب خواهم شد. خوب به خاطر دارم که در آن فضای عجیب و حس های عجیب تر به سراغ آینه رفتم تا چهره ی شصت سالگی خود را به خاطر بسپارم. غافل از اینکه گذشت زمان آنچنان با تأنی رد پای گذر خود را در چهره ی انسان باقی می گذارد که تشخیص این تفاوت های تدریجی غیر ممکن است.
تضاد میان تصویر صفحه ی اول کتاب (نگاه کودکی که معصومانه می نگرد) در مقایسه با تصویر روی جلد (نگاه تلخی که جهان هستی را با وحشت و اضطراب به سوال کشیده) بسیار دوست میدارم. این دو تصویر همان دو نقطه ای هستند که در فاصله ی میان آن ها این کتاب و کل زندگی من، شکل گرفته است.
بدین گونه بود که در وسط اتاق بی اختیار به زانو در آمدم و فریاد کشیدم:" من از ظلم جدایی ها به عرش شکایت برده بودم، عشق شفاعتِ مرا کرد و به پاس امیدی که به زندگی دارم این کتاب را به من هدیه داد."
در چنین حالت خلسه و بی خبری از خود، صدای گوشخراش تلفن مرا به خود آورد. بی اختیار به طرف تلفن دویدم تا صدای ناهنجار آنرا قطع کنم، صدای خسته و زنگدار مرد ناشناسی را شنیدم که ابتدا به ساکن گفت:
ـ «دخترم، کاری که کردی خیلی خوبه. مطمئنم مادرت را هم خوشحال خواهد کرد.»
ـ «ببخشید قربان کجا را گرفته اید؟ با کی می خواهید صحبت کنید؟»
پاسخ داد:
ـ «منزل ....»
ـ «پدر جان اشتباه گرفته اید»
تلفن قطع شد. حس کردم گویی این تماس به انتشار کتاب اشاره می کند و نشانه ای است از موفقیت آن. امروز با خود می اندیشم آیا به راستی آن شخص پدرم بود که از رضایتش به من خبر می داد؟ یا من خواسته بودم این تماس در آن لحظه ی خاص را به عنوان نشانه ای از آینده تعبیر کنم؟!
همیشه اعتقاد داشته و دارم، این نوعِ نگاه ما به زندگی است که خوبی ها و بدی ها را تعبیر می کند. برای من زندگی و حیات، پاداش کسانی است که به این جهان هستی و خالق آن اعتقاد دارند.
فردا روزی بهتر خواهد بود. فردا به جبرانِ اشتباهاتم همه چیز را از نو آغاز خواهم کرد و خورشید را سلام خواهم گفت و خاک، سپاس مندیِ مرا از این که حق شناسِ آفرینش هستم خواهد شنید.
ایران درّودی
4/08/1393

......................

*نقاش
کد خبر: 125595

وب گردی

وب گردی