تو دختر ما نیستی از خانه برو!/ الهه رها شده در حرم شاه عبدالعظیم  تنها ست/ کمک کنید مادرم را پیدا کنم

صدای گریه اش فضای حرم را پر کرده بود،آرام و قرار نداشت، توجه همه زائران به سمت او بود و چشمها به دنبال پدر و مادر که با بی تفاوتی کودک گریان را رها کرده بودند.

به گزارش ایسکانیوز و به نقل از روزنامه ایران برخی می گفتند شاید والدین اش برای زیارت رفته باشندمگر صدای گریه بچه را نمی شنیدند.

دخترک به هق هق افتاده بود اما هیچ کس سراغش نمیآمد. یکی از زائران که مشغول دعا بود دیگر طاقت نیاورد و به سرعت به سمت کودک رفت و با در آغوش کشیدن بدن نحیف و ناتوان کودک، به سختی آرامش کرد و او را خواباند. همه به تکاپو افتاده بودند و دنبال اثری از پدر و مادر دخترک، گوشه گوشه حرم حضرت عبدالعظیم(ع) را جستجو کردند. دیگر شکی نبود که کودک را سر راه گذاشته اند. خادمان حرم که نگران سرنوشت کودک تنها بودند دخترک را تحویل گرفتند و به کلانتری زنگ زدند.

آغاز تنهایی
20 خرداد ماه سال 61 بود که مأموران کلانتری شهرری برای رسیدگی به وضعیت کودک رها شده ای به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) رفتند. دختر کوچولو 5-4 ماهه به نظر میرسید و وضعیت جسمانی اش نشان می داد از ضعف شدید بدنی و سوءتغذیه رنج میبرد. پرس و جو برای ردگیری پدر و مادر کودک شروع شد اما هیچ نشان و یادداشتی همراهش نبود. چاره ای نبود در دنیای ناامیدی دخترک به مددکاران شیرخوارگاه آمنه سپرده شد تا تحقیقات تکمیل شود. کمتر از یک ماه از پیدا شدن دختر کوچولو که حالا همه در شیرخوارگاه، الهه صدایش میکردند، پرونده این کودک در اختیار دادستان وقت قرار گرفت و به پیشنهاد مقام قضایی، شیرخوارگاه خانه جدید دختر نوزاد شد.
فصل جدید زندگی
پنج ماه از زندگی الهه کوچولو در جمع مهربان خانواده مددکاران می گذشت که زن و مردی به شیرخوارگاه مراجعه و از میان کودکان خردسال بی سرپرست، الهه را انتخاب و او را به دخترخواندگی قبول کردند. الهه که 9 ماهه شده بود در کانون گرم خانواده جدیدش با نام «سارا سالک» زندگی تازهای را آغاز کرد.
سارا هر روز که بزرگتر می شد، رفتارش و حتی قیافه اش شباهت بیشتری به پدرش پیدا می کرد و چون پدرش را خیلی دوست داشت همواره از این موضوع احساس خوشایندی داشت. روزها از پس یکدیگر می گذاشتند و سارا هیچ چیزی در زندگی اش کم نداشت و در کنار پدر و مادرش شاد و خوشحال زندگی می کرد.
بازگشت به سرگردانی
29 بهار از زندگی سارا گذشته بود که ورق زندگی برایش برگشت. تازه داغ از دست دادن پدر را دیده بود که مادرخوانده اش پرده از راز هولناکی برداشت که زندگی او را زیر و رو کرد. سارا آن روز را اینطور تعریف میکند: «هنوز یادآوری آن لحظه ها برایم خیلی دشوار است. مرگ پدرم شوک بزرگی به من وارد کرده بود و مستأصل بودم. بعد از مرگ پدر احساس تنهایی زیادی می کردم و در چشمان مادرم نیز دیگر حس مهربانی را نمی دیدم. ابتدا تصورم این بود که درباره مادرم قضاوت اشتباهی می کنم اما یک روز صبح او بدون هیچ مقدمه ای گفت که من فرزند آنها نیستم، باید از خانه آنها بروم و در کمال ناباوری مرا تنها گذاشت و دیگر حتی تلفن هایم را جواب نداد.»

این دختر سرگردان ادامه داد: «روزهای نخست نمی دانستم باید چه کار کنم تا اینکه با مشورت دوستان به شیرخوارگاه آمنه رفتم و پرونده ام را دیدم و با راهنمایی مددکاران و کمک یکی از خیران مسجد محل خانه ای اجاره کردم. با سر و سامان گرفتن نسبی زندگی ام جست و جو برای یافتن خانواده اصلی ام را شروع کردم اما هر چه جلوتر می روم بیشتر سردرگم می شوم. یادم می آید همیشه پدرم می گفت تو یک برادرداری اما هر چه اصرار می کردم چیز بیشتری نمی گفت. من شباهت زیادی به پدرخوانده و خانواده پدری ام دارم نمیدانم شاید رازی پشت این موضوع باشد و ارتباطی که بتواند مرا به خانواده اصلی ام برساند اما هیچ کس حاضر نیست کمکم کند.»

به گفته همسایگان خانه قبلی مادربزرگ سارا چندی پیش زنی در جست و جوی دختر گمشده اش به آنجا مراجعه کرده اما چون ردی پیدا نمی کند بدون هیچ آدرس و شماره تماسی دست خالی می رود. سارا در این باره گفت: «شک ندارم که او مادرم بوده و چون او از طریق شیرخوارگاه آدرس را نگرفته فکر میکنم که او از قبل آدرس را داشته وگرنه چطور می توانست در این شهر شلوغ چنین رد دقیقی از دختر گمشده اش بگیرد.»

وقتی سارا از آرزویش می گوید، اشک به چشمانش می آید: «تنهایی و سرگردانی خیلی سخت است. از وقتی فهمیده ام فرزند خانواده سالک نیستم، تنها آرزویم این است که هر چه زودتر مادر و برادری که پدرم می گفت، را پیدا کنم تا در آغوش آنها غم و درد چند سال تنهایی ام را فراموش کنم و دوباره طعم شیرین خوشبختی را بچشم.»

20106

کد خبر: 548443

وب گردی

وب گردی