به گزارش ایسکانیوز و به نقل از همشهری محله سید محمد فدایی در مسجد پونک اذان میگوید، در ایام سوگواری مداح تکیه پونک است، در باغچه کوچک خانهاش باغداری میکند و همیشه درهای خانهاش به روی اهالی محله و البته خانواده پرجمعیتش باز است.
سیدمحمد فدایی را تمامی اهالی اصیل و قدیمی پونک، فرحزاد و محلههای اطراف میشناسند. او هر آنچه را که از تاریخ شفاهی پونک و فرحزاد گفتهاند، میداند و در خاطر دارد و بهعبارتی، دایرهالمعارفی کامل از تاریخ تهران قدیم، خاصه محلههای شمال غربی تهران است. کدخدا محمد، حالا در همان خانهای که در آن به دنیا آمده سکونت دارد. خانهای در شمال محله پونک و در مرز جنوبی محله فرحزاد که با بزرگراه نیایش از هم جدا شدهاند. البته حالا خانه به آپارتمانی ۳ طبقه تبدیل شده و حال و هوایی امروزی دارد. اما اگر واردش شوید، از نقشهای روی دیوار، هاون سنگی قدیمی در گوشه اتاق، تفنگ سرپر آویخته به دیوار و دهها نشانه دیگر میفهمید که اینجا خانهای از تهران قدیم است؛ خانه یک کدخدا.
پونک؛ نیم قرن پیش
تصورش آسان نیست. اما اگر قرار باشد پونک قدیم را در ذهن تجسم کنیم، باید روزی در نقطهای مثل شمال پونک، در حوالی بزرگراه نیایش بایستیم و تصور کنیم که بزرگراه، خودروها و آپارتمانها نیستند و اینجا یک گستره وسیع است که در نهایت 30 خانوار در آن سکونت دارند. خانهها از چوب و کاهگل هستند و کسب و پیشه خانوادهها هم کشاورزی، باغداری وگاه دامداری است. این اجتماع کوچک یک همسایه شمالی دارد به اسم فرحزاد که در آنجا هم البته همین حال و هوا حاکم است. آن سالها زمینهای زراعی و باغهای پردرخت در عرصه وسیعی که امروز با خیابانها و خانهها پوشیده شده، گسترده بود و 30 خانواده پونکی که همه قوم و خویش بودند، گندم و جو، انار و انجیر و زالزالک میکاشتند و درو میکردند و هر وقت که فصل برداشت محصول میرسید، سهم ارباب را که 2 برابر سهم خودشان بود، میپرداختند و سهم خودشان را هم به باربریها تحویل میدادند. «سیدمحمد فدایی» آخرین کدخدای محله پونک، هنوز بارنامههایی را که تاریخ دهه 30 و 40 بر رویشان خورده، نگه داشته است. فدایی به یاد دارد که تمام روستای پونک به مبلغی کمتر از 20 هزار تومان، توسط یکی از خانهای آن روزگار، از مالک قبلی خریداری شد و خان جدید که فرمانفرما نام داشت، مالک جدید شد. او تغییرهایی در زمینهایش ایجاد کرد. هرچند برای روستاییها فرقی نمیکرد که چه کسی ارباب و مالک زمینهایشان باشد. اما انتخاب کدخدا برایشان موضوع مهمی بود.
کدخدا با رأی مردم
آن روزها کدخدا را اهالی روستا انتخاب میکردند. کدخدای منتخب، به بخشداری معرفی میشد و حکم میگرفت. از آن لحظه دولتیها فقط کدخدا را میشناختند و ارباب هم حرفها و دستورهایش را از طریق کدخدا به گوش مردم میرساند. از طرف دیگر روستاییان هم هر وقت به تعارضی دچار میشدند و هر مشکل دیگری که برایشان پیش میآمد، سراغ کدخدا میآمدند. دولتیها برای صدور شناسنامه و ثبت ازدواج یا وفات هر کدام از روستاییان، ماهی یکبار به روستا میآمدند و مهمان خانه کدخدا میشدند. ارتش هم برای سربازگیری سراغ کدخدا میآمد و آمار جوانهای خدمت نکرده را از او میگرفت. خلاصه آنکه کدخداگری، شغل پرمشغلهای بود که با انتخاب مردم به یک نفر از اهالی میرسید و پایان هم نداشت. اهالی هم برای انتخاب کدخدایشان، به هوش و مردمداری او توجه میکردند و البته سواد داشتن هم شرط لازم بود. شرطی که آن روزها، یعنی در سالهای پایانی دهه 30، کمتر کسی شاملش میشد. برای همین «سید محمدفدایی» 31 ساله، در سال 1338 بهعنوان کدخدای روستای پونک انتخاب شد. خان آن روز و بخشداری هم بیچون و چرا این انتخاب روستاییان را پذیرفتند. چون همگی سیدمحمد با ذکاوت را میشناختند.
تنها با سواد محله
سیدمحمد 15 ساله بود که یک روز برای تحویل یکبار هیزم، به خانه ارباب رفت. خادمان ارباب بار هیزم را تحویل گرفتند و تا بیایند درها را به روی سیدمحمد نوجوان ببندند، با یک خواسته عجیب مواجه شدند. سیدمحمد از ارباب رسید میخواست. همسر ارباب که در خانه بود، ماجرا را میشنود و برای پایان دادن به غائله، روی تکه کاغذی مینویسد که یک من هیزم، تحویل گرفته شد. بعد خودش رسید را به دست نوجوان میدهد و در کمال شگفتی میبیند که پسرک کاغذ را خواند و گفت: «یک من نیست، 3 من است.» همسر ارباب احتمالاً بین شگفتی و غرور گرفتار میشود و فرمان میدهد که پسرک را بیرون کنند. پسرک کاغذ رسید را پاره میکند و به زمین میریزد. همسر ارباب میپرسد تو از کجا میدانی که اشتباه نوشتهام؟ پسرک کاغذی بیرون میآورد و مینویسد: «خدمت سرکار علیه عالیه، هیزمها یک من نیست و سه من است.»
پیرمردهای اصیل محله پونک، احتمالاً در گوشهای از گنجینه خاطراتشان به یاد دارند که شبهای بلند زمستانی، کوچههای روستا را به دنبال سیدمحمد طی میکردند تا در خانهای زیر کرسی بنشینند و به داستانخوانی او گوش دهند. سیدمحمد کتاب حسین کرد را به تازگی خریده بود. شاهنامه هم داشت. یک کتاب دیگر هم به نام هزار و یک شب خریده بود که داستانهای عجیبی داشت و برای نوجوانهای دهه 20 که هیچکدام سواد خواندن و نوشتن نداشتند، پر از ماجراهای حیرتانگیز بود و شگفتی دیگر آن بود که سیدمحمد بیتپق و بیغلط و با صدایی رسا کتابها را میخواند. سید محمد سوادش را مدیون روحانی روستای فرحزاد بود که با صبر و شکیبایی، به او خواندن و نوشتن را آموخت و احتمالاً شکیبایی را از آن جهت به خرج میداد که میدید این نوجوان مشتاق، چگونه هر روز با پای پیاده خودش را به خانه او میرساند تا درس جدیدی بگیرد و مشق جدیدی را بر کاغذ نقش کند.
یادگاریهای روزهای دور
کدخدا محمد، باغچه کوچکی در حیاط خانهاش دارد. این باغچه آخرین یادگار از باغهای پردرختی است که روزگاری توسط او آبیاری، هرس و نگهداری میشد. او این روزها بیشتر اوقاتش را در باغچه کوچکش میگذراند. سیدمحمد از سال 38 تا 1358، کدخدای روستایی بود که به پونههای فراوانش شهرت داشت و به پونک معروف شد. بعد از انقلاب اسلامی، چند سالی را به رستورانداری گذراند و خیابانی که این روزها به «باغچه پونک» معروف است، در واقع اشاره به نام رستورانی دارد که توسط کدخدا در آن محل دایر شد و چند سالی فعالیت کرد. بعدها دفتر معاملات املاک هم به راه انداخت و این آخرین فعالیت کدخدای پونک بود. البته سیدمحمد بر این باور است که هنوز بازنشسته نشده. او در مسجد محله، مؤذنی میکند و ساعتهای فراوانی از روز را به مراوده با درختهای باغچهاش میگذراند. قدیمیهای محله پونک هم هنوز او را به کدخدایی میشناسند و برای راهنمایی یا ریشسفیدی سراغش میآیند. کدخدا دنیایی از خاطرات پونک را در سینه دارد. هنوز قپان آهنی را که برای وزنکشی استفاده میکرد و نیز دستاس یا آسیاب و هاون سنگی که ابزارهای دست همسرش برای پخت و پز بود، در گوشهای از خانهاش خودنمایی میکنند. همسر کدخدا هرچند این روزها دیگر توان راه رفتن را از دست داده، اما برای کدخدا محمد و فرزندانش، همچنان جایگاه نخست را در خانه دارد. کدخدا همسرش را نشان میدهد و میگوید: «50 من شیر را میدوشید و یک ساعته ماست میکرد.»
جمع گرم با محوریت کدخدا
خانواده فدایی، یک جمع صمیمی و پرجمعیت هستند، بهنحوی که هر وقت دور هم جمع میشوند، محله به قرق خودروها و رفت و آمدهایشان درمیآید. کدخدا محمد 9 فرزند، 24 نوه و 11 نتیجه دارد. روزی که همشهری محله مهمان جمع گرم این خانواده بود، تقریباً همه خانواده گرد هم آمده بودند و این البته برای خانواده به قاعده تبدیل شده که حداقل هفتهای یک روز، در خانه پدربزرگ جمع شوند. کدخدا محمد میگوید کاری را که در توانش بوده، برای فرزندانش انجام داده و سعی کرده تا جایی که میتواند، کم و کاستی نداشته باشند. او عمود خیمه خانواده است و فرزندان و نوهها هنوز روی او حساب میکنند و با کدخدا به مشورت مینشینند. همه که جمع شدند، کدخدا محمد برایشان خواند:
هرکه گردد پاک طینت محرم دلها شود/ میکه در خم صاف گردد قابل مینا شود
بی کمالیهای انسان از سخن پیدا شود/ پسته بیمغز اگر لب وا کند رسوا شود
پدر را خیلی قبول دارم
«حمید فدایی» 60 ساله و پسر بزرگ خانواده است. او در پاسخ به اینکه چقدر آموزههای تربیتی پدر را برای تربیت فرزندانش به کار گرفته، میگوید تمام تلاشش را کرده که فرزندان را مطابق با روشهای پدر پرورش دهد. بعد خاطرهای از بزرگمنشیهای پدرش به یاد میآورد و میگوید که در سالهای دور، زمانیکه پدر به تازگی کدخدا شده بود، یکی از اهالی در تاریکی شب به خانه میرفت که متوجه شد به باغ یکی از همسایهها، دزد زده و دارند گردوهای درختهایش را میچینند. خبر را به خانه کدخدا میبرد و کدخدا هم تفنگ شکاریاش را روی دوش میاندازد و به محل سرقت میروند. کدخدا محمد که آن روزها تنها کسی بود که مجوز حمل تفنگ را از اداره دوم ارتش گرفته بود، تیری هوایی شلیک میکند تا سارقها حساب کار دستشان بیاید. سارق که روی درخت بوده، همانجا تسلیم میشود و فریاد میزند که سیدمحمد نزن. معلوم میشود که سارق آشناست و از یکی از محلههای اطراف آمده. کدخدا گردوهایی را که چیده بود، تحویلش میدهد و آزادش میکند و تا همین حالا هم کسی نمیداند که فرد سارق که در آن نیمهشب خواب را از چشم اهالی پونک ربود، چه کسی بود. حمید فدایی در مورد بزرگمنشیهای پدر، داستانهای فراوانی دارد و میگوید آنقدر پدر را قبول دارد که حرفهایش را بیچون و چرا پذیرفته و میپذیرد.
از پدر یکرنگی آموختم
من و باقی فرزندان کدخدا، همیشه تلاش میکردیم که شأن و منزلت پدر حفظ شود. «عباس فدایی» فرزند دیگر کدخدا، ادامه میدهد از کودکی نگران بوده که رفتار یا حرفهایش، احترام و منزلت پدر را خدشهدار کند. برای همین او و دیگر خواهران و برادرانش، همیشه سعی داشتهاند که با ادب باشند و در جمعهای کودکانهشان، حرف نامربوط از دهانشان خارج نشود. بقیه همسن و سالهایشان هم بالتبع همانطور با آنها رفتار میکردند. عباس میگوید: «بزرگترین درسی که از پدر آموخته، یکرنگی و دوری از دغلکاری است و همین هم باعث شده که جمع خانوادهشان، گرم و صمیمی بماند و فاصلهای بین اعضای خاندان کدخدا پدید نیاید.»
ـ کدخدا محمد از تفنگ خود خاطرات زیادی دارد. خاطراتی که به روزهای قدیم باز میگردد. زمانی که خود محافظ باغهای محله بود.
ـ همسر کدخدا سالها همراه و همپای او بوده است. گرچه امروز توان راه رفتن ندارد. اما خود روزگاری با آسیاب سنگی نه تنها برای خانه، برای اهالی بلغور درست میکرد.
ـ کدخدا محمد کتابهای زیادی دارد. این کتابها را از نوجوانی جمعآوری کرده و همچنان در کتابخانهاش نگهداری میکند.
105105