زهره حاجیان: داود کاظمی جانبازی است که بیش از ۴ سال اسارت کشیده و مجروحیتهایی از ناحیه دست چپ و هر ۲ پا و تعداد زیادی ترکش از حضور در جبههها دارد.
گروهی که اهالی آنها را میشناختند
بیشتر بچههای جبهه و جنگ گروه ۳۴ نفره اعزامی از شهرک ولیعصر(عج) را میشناختند. گروهی که همه از خیابان جلالی و اطراف بودند و در مسجد محل پیمان بستند که به مناطق جنگی بروند و تا زمانی که امام خمینی(ره) دستور نداده، جبههها را خالی نگذارند. بیشتر بچههای جبهه و جنگ میدانستند که این ۳۴ نفر با هم به دفتر سپاه رفته و ثبتنام کرده بودند. بعد از ثبتنام، رفتند پادگان ۲۱ حمزه در افسریه. همه نیروها را به خط کردند. سکوتی سنگین فضای پادگان را پر کرد و دلهرهای غریب به جان بچهها افتاد. صدای خشدار مرد کوتاه قد که لباس خاکی سربازی به تن داشت تا آخر دسته میرسید؛ «خبردار...»
بچهها بیشتر از صد نفر بودند و چشم دوخته بودند به دهان جانشین فرمانده پادگان ۲۱ حمزه. چشمان «محمد بهرامی» همه جا را میپایید و کوچکترین حرکتها را زیر نظر داشت. همه بچههای شهرک ولیعصر(عج) و بچههایی که در پادگان آموزش دیده بودند زرنگ بودن محمد را باور داشتند. با آرنج آرام به پهلوی داود زد و گفت: «بدبخت شدیم داود. دارند کمسن و سالها و کوتاه قدها را جدا میکنند و حتماً ما را هم به خانه میفرستند.» رنگ از روی داود و علی پرید و چشمانشان پر از اشک شد. داورد کاظمی با به یاد آوردن خاطره آن روز میگوید: «محمد آرام گفت نترسید بابا، فقط هوای مرا داشته باشید. خمیده خمیده از دسته جدا شد و بیرون رفت. چند دقیقه بعد با 3 حلب روغن برگشت و زیر پایمان گذاشت. مرد کوتاه قد با لباس خاکی سربازی، اسمها را میخواند و بچهها از صف بیرون میرفتند. همه کمسن و سال بودند. ما با دلهره سرمان را بالاتر میگرفتیم و دعا میکردیم که اسم ما را نخواند و در پادگان بمانیم تا پایان اعلام نامها دل توی دلمان نبود. اسم ما خوانده نشد و ما به لطف حلبهای ۵ کیلویی روغننباتی و کمکهای محمد بهرامی که بعدها شهید شد در پادگان ماندیم و به جبهه اعزام شدیم.»
مردی با قلبی در سمت راست
چه بسیارند کسانی که در نخستین اعزام و حضورشان در جبهه و بدون آمدن به مرخصی، شهید، مجروح یا اسیر شدند و داود یکی از آنهاست. پسر ۱۵ سالهای که تا اول راهنمایی درس خوانده بود و سر نترسی داشت و در گروه تخریب جبهههای جنوب خودی نشان داده بود. میگوید: «فردای روز آزادسازی خرمشهر در کنار در امامزادهای که در حمیدیه قرار داشت نان و هندوانه میخوردیم که حس کردم دوستم محکم به سینهام زد. با عصبانیت نگاهش کردم و من هم او را زدم. دوستم فریاد زد سینهات را نگاه کن. دیدم خون از زیر لباسم بیرون میزند گلولهای را که در سینهام بود سعی کردم بیرون بیاورم، اما دستم سوخت. مرا به چادر درمانگاه صحرایی رساندند و پرستاران گلوله را درآوردند. بعد به بیمارستان اهواز منتقل شدم. پزشکان متعجب بودند که گلوله مستقیم به قلبم اصابت کرده و من زنده ماندهام. پس از عکسبرداریها متوجه شدند که قلب من در سمت راست سینهام قرار دارد.»
بچهها را دور زده بودند
نیروها را پس از آزادسازی خرمشهر به طرف شلمچه هدایت میکردند. نیروها در پشت خاکریز سوم در محاصره نیروهای دشمن قرار گرفتند و تعداد زیادی از آنها شهید، مجروح و اسیر شدند. تانکهای زرهی عراق پیش میآمد و همه منطقه را گلوله باران میکرد. آزاده هممحلهای ما با بیان این خاطره میگوید: «صحنه بسیار تلخی بود. میگفتند بچهها را دور زدهاند. همه محاصره شده بودیم. عدهای خود را در کانال میانداختند، اما گنجایش کانال کم بود و تعداد نیروها زیاد. یک لحظه برگشتم و دیدم که دست راستم از بازو قطع شده و به پوست کتفم آویزان مانده. ترسیده بودم. رضا نوری، یکی از دوستانم دستم را با چفیه بست و فریاد زد خودت را در کانال بینداز. نمیتوانستم؛ خون زیادی از من رفته بود. شروع به دویدن بهصورت زیگزاک کردم، اما با اصابت 2 گلوله به 2 پایم متوقف شدم و داستان اسارتم از همانجا شروع شد. 2 سال و 3 ماه در بیمارستان بصره بستری بودم و با چند عمل جراحی توسط پزشکی عراقی که رئیس بیمارستان هم بود دستم از قطع شدن نجات پیدا کرد.»
بیمارستان وزارت دفاع بغداد
ما صد نفر بودیم، اما فقط ۵ نفری را که در یک اتاق در بیمارستان بستری بودیم میدیدم. ما فکر میکردیم که برای درمان بیماریمان بستری شدهایم و با اینکه میدیدیم که پرستاران و پزشکان با لباس مخصوص و ماسک و کپسول اکسیژن به اتاق ما میآیند متوجه نمیشدیم که دارند روی ما آزمایشهای شیمیایی انجام میدهند تا با بررسی علائم و نشانههایش، بمبهای شیمیایی را روی خاک ما بریزند و مردم را شیمیایی کنند. داود با بیان این موضوع میگوید: «دیوار اتاقمان تا یک و نیممتر سنگ بود و بالایش حفاظ شیشهای داشت. کف اتاق چند سوراخ وجود داشت که از آنها بخاری بیرون میآمد که بوی بادام تلخ میداد، هر روز به ما قرصهایریزی میدادند و آمپولهایی تزریق میکردند و ما نمیدانستیم چه اتفاقی دارد میافتد.»
اردوگاه رمادیه، موصل یک، 2 و 3
۴ سال بستری شدن در بیمارستانها و زندگی در اردوگاههای رمادیه، موصل یک، 2 و 3 عراق از این آزاده و جانباز منطقه ما شخصیت متفاوتی ساخته است. هر چند که اسارت رزمندگان ایرانی از آنها افرادی مقاوم ساخته، اما این روزها شکننده شدهاند، زود بیمار و عصبی میشوند و از کوره درمیروند. همسرانشان مانند همین «منصوره علیاکبر» همسر این جانباز و آزاده منطقه ما با آنکه میگویند زندگی در کنار یک آزاده که مجروحیت جسمی و شیمیایی دارد سخت نیست، اما ته دلشان میدانند که زندگی در کنار آنها سخت است و آنها به حرمت ۸ سال دفاعمقدس و عهدی که سر سفره عقد بستهاند پایبند ماندهاند.
حال و روزمان خوش نیست
حال و روز آزاده جانباز داود کاظمی خوب نیست. او در دوران اسارت به بیماری ام.اس دچار شده و گاهی تعادلش را از دست میدهد و مانند همین چند ماه پیش زمین میخورد و کارش به بیمارستان و بخیه خوردن سر و صورتش میانجامد. اما با همه اینها میگوید: «من عاشق امام(ره) و انقلاب اسلامی بوده و هستم و سختترین روزهای زندگیام، زمان رحلت امام(ره) بود. آن چند روز در مصلا و بهشت زهرا(س) بودم.» کاش یادمان باشد مجروحان و آزادگان جنگ تحمیلی را هیچوقت فراموش نکنیم و هرچند وقت یکبار گوشی برای شنیدن خاطرات آنها داشته باشیم.»
105105