ته خطِ شب!/روایت‌های خاموش اعتیاد در خیابان‌های سرد و یخ‌زده جنوب تهران

آشنایی ما با یک ظرف غذا بود، به‌همین‌راحتی. «محمد» که آن‌وقت هنوز برایم نامی نداشت و با بقیه معتادانی که ١٢ شب سر چهارراه امین‌حضور نشسته بودند فرقی نمی‌کرد، دست دراز کرد به طرف ظرف غذایی که توی دستم بود. آن‌موقع نمی‌دانستم چرا برق کل مولوی را قطع کرده‌اند و تاریکی چرا آنجا غلیظ‌تر از جاهای دیگر شهر است اما هرچه و هرجور که بود، ترس چنگ می‌انداخت ته دل و حتی بعید نبود با شنیدن یک «پخ» از ترس به خودت خجالت بدهی.

به گزارش ایسکانیوز و به نقل از شرق این‌طور بود که دست محمد حتی یک‌ثانیه هم در هوا نماند تا ظرف غذا، پناهی باشد بر آدم‌هایی که نان و نمک نخورده بودم با آنها اما ممکن بود ندانند حرمتش چیست. جوجه‌های یخ‌کرده در ظرف غذا بهانه‌ای شدند برای ورود به یک دنیای تلخ ندیده و نشنیده؛ دنیای معتادان ازخط‌گذشته تهران. دنیای آنهایی که خود معترفند چه‌کاره‌اند، چه می‌زنند و چطور روزگار سگی‌شان را سر می‌کنند. دیدار ما تا سه صبح طول کشید، یعنی درست فاصله زمانی بین سیم‌کشیِ خماری تا قیلولهِ نشئگی او و در این فاصله، شنونده خاموش داستان او بودم، شاید به سبک همان مجله‌های زرد ...‌

بساطی‌ها
یک تسبیح سبزرنگ، یک انگشتر بی‌عقیق، یک جاسوئیچی چرمی پاره‌شده و یک لنگه‌کفش مردانه را روی یک دستمال یزدی کوچک گذاشته و خودش روی لبه جوی نشسته و سیگاربه‌سیگار روشن می‌کند تا مشتری بیاید، انگار کن که بیاید! اما آنها که هی چهار طرف چهارراه امین حضور را قدم می‌کنند، هربار که به بساطی می‌رسند می‌ایستند و چنان می‌روند توی نخ خنزرپنزرهای چیده‌شده که انگار عتیقه‌فروشی است و باز راه می‌افتند سر بساط بعدی، شاید لنگه‌کفشی را برداشتند و سایز زدند بلکه لنگه بعدش را یک جا و یک زمانی گیر بیاورند. کنار دستم، او نشسته است و دارد دولپی جوجه‌های سرد را سق می‌زند:
دو روز بود کوفت نکرده بودم، ببخش که این‌طور می‌خورم، حیوون نیستم، آداب‌ماداب سرم میشه، گشنمه و کار دله، گناه من نیست (با دندان‌های زردش می‌خندد. بساطی روبه‌رویمان، از روی لبه جو، جُم می‌خورد و بشکن می‌زند و می‌گوید تقصیر دله، عشقه تو دیوونم کرده...). برو بابا کدوم عشق؟ شلوارتو بالا بکش نیفته (همه آنها که توی پیاده‌رو ایستاده‌اند شکار ما می‌شوند) دل؟ عشق؟ دلت خوشه‌ها... اگه عشق بود، خودِ تو بایس یکی‌رو می‌داشتی می‌اومد دونبالت پیری! خود منم نباید این‌جور آلاخون‌والاخون بشم که هفته‌ای یه‌بار خِرکش نبرنم کهریزک (غذایش را تمام می‌کند). اسمم محمده، همین الانه بری میدون گاراژدارای مشهد بگی «ممد دنده»، همه یادشونه! من بودم که دوروزه، ماک پر از سیمان از مشهد می‌بردم بندر، هیچ‌کی جرئت نداشت یه‌کله سه‌هزارکیلومتر برونه با ماشین سنگین، اونم کی؟ نه الان، سال ٦٤ که از شیراز به‌بعد فقط خمپاره بود و دیدار سیدالشهدا(ع). نگام نکن که الان اینجوری لاجونم، به ذهنت خطور نمی‌کنه داداش وقتی که با یه‌دس تایر ١٨ چرخ جا می‌زدم و زن و بچه داشتم. خب دیگه دنیا وفا نداره یعنی من! نگام کن. اون‌موقع‌ها ساعت رولکس و ریبون از بندر می‌آوردم باهاش کل محل‌رو می‌خریدم. حالا کارم شده گشتن سلط آشغالا. نمی‌گم بده ها، بالاخره یکی بایس این چیزای به‌دردبخوررو نجات بده، چه من، چه شما که وجنات داری. (مرد سیاه طوری آن‌طرف‌تر به من اشاره می‌کند و می‌گوید چه وجناتی هم دارن و گروهی ریسه می‌روند). فضولش که سیا باشه، ارزشش بالابالاها باشه رفیق. برو رد کار خودت، نذار امشبم مثل اون شب بشه، یه ساعت دیگه همه دوا گرفته، میریم رد کارمون. کار که البته چه کاری... می‌کپیم تا صبح که باز یکی بیاد بگیرتمون ببینیم چی میشه. خود منو تا حالا ١٠بار بردن شفق. سه‌ساله اینجارو ساختن، ما از سربازاش بیشتر اون تو بودیم. اوایل بلد نبودم فنش چیه. ملتفتی؟ ریاض بری بلیت می‌خواد، هرجا بخوای یک دری‌رو باز بکنی بالاخره کلید می‌خواد. ملتفتی؟
پلیس وارد می‌شود
سعید برآبادی می نویسد: چراغ‌های قرمز پلیس نور می‌چرخانند روی چهارراه. جمع باید متفرق شود، می‌شود درست مثل یک تئاتر ازپیش‌تعیین‌شده. بساطی روبه‌رویمان به محمد گرای بازار پارچه‌فروش‌ها را می‌دهد و می‌رود. ما می‌ایستیم به خوردن چای و انگارنه‌انگار چشم‌درچشم پلیس ها می‌شویم. بعد که تاریکی برمی‌گردد، محمد راه می‌افتد و من هم دنبالش:
اوایل تریاک بیرجندی بود، یکه! نقل! اون‌قدر مفید بود که حتی دکترا می‌گفتن ضرر نداره. همین ضرر نداره، ضرر نداره، یکهو مایی که توی خطا نبودیم، گرفتارش شدیم. اما پیش زن و بچه نه! فقط تو جاده. کم‌کم به خونه که می‌رسیدم هم یواشکی حب می‌کردم تا سرحال باشم. بعد دیدم این‌‌طور جور در نمیاد، یه‌روز به زنم گفتم. فکر می‌کردم زن خوبیه، می‌فهمه و مدارا می‌کنه اما همون‌روز قهر کرد رفت خونه باباش. منم- جوون بودم خب- رفتم پی‌اش. گفت دس رو قرآن بذار که نمی‌کشی. گذاشتم. به مولا هم عهد کرده بودم اگه غائله بخوابه، برم بخوابم ترک کنم. برگشت اما ما برنگشتیم. خر شیطون که میگن همینه دیگه. اما زنم دیگه چیزی نگفت. پکر بود اما لام‌تاکام حرف نمی‌زد. القصه ١٠سال همین‌طور زرتی رفت پی کارش تا اینکه دو سال پیش بود یه شب مثل سگ و گربه افتادیم به جون هم. حواسم سر جاش بود، نصفه شبی بلند شدم تلفنارو قطع کردم که نکنه زنگ بزنه بیان دنبالم. صبح رفتم جنس خریدم و برگشتم دیدم در قفله و باز نمیشه. دادوقال کردم تو محله اما افاقه نکرد. گفتم میرم تو پارک، خودش میاد دنبالم. تو خود پارک، چندتا جوون بودن نشستیم یه دل سیر کشیدیم. بعدش چرتم برد و نفهمیدم کی صُب شد.
بازار پارچه‌فروش‌ها
آتش گل انداخته در پیت حلبی، تنها نور موجود در بازار سرپوشیده پارچه‌فروش‌هاست. تاریکی همه‌جا را گرفته اما سایه‌ها آن‌قدر زیادند و حضورشان، زنده، که نمی‌توان گفت بازار تعطیل شده است. روی لبه ورودی دکانی نشسته‌ام، کنارم محمد و کنار او لااقل ١٠، ١٢نفری به‌صف نشسته‌اند. انتظار طولانی نخواهد شد، این را یکی که آن‌طرف‌تر نشسته می‌گوید و من آن‌قدر ترس در وجودم هست که نخواهم جز تصدیق رسایی با سر، کار دیگری بکنم. محمد دست‌هاش را دور پاها حلقه کرده و زانوبغل نشسته تا توی خماری نقش زمین نشود. به زور حرف می‌زند اما پیگیر، انگار نخ تسبیح حرف‌ها از دستش درنمی‌رود:
آقایی که شوما باشی، به ذهنتم خطور نمی‌کنه که چی شد. صُب بیدار شدم دیدم تو یه آغلم! میگم آغل اما شوما بدترش‌رو بشنو. بوی لجن می‌اومد، بوی کثافت تازه‌کارا، اونایی که ترسیده بودن و کار داده بودن دست خودشون. یه اتاق کوچیک و یه سالن بود قد لونه گنجیشک اما ٤٠٠، ٥٠٠ تا بدبخت‌تر از منو چپونده بودن اون تو. نه معلوم بود کی به کیه، نه معلوم بود قراره چی بشه. اینایی که میگن تو شفق عملی‌هارو ترک میدن بد نیس یه شب خودشون اونجا بخوابن ببینن شبشون صُب میشه. آخه لامصب مگه آدم می‌تونه تو یه اتاق که جاش‌نشه، بشینه و ترک هم بکنه! مگه الکیه! بعد یکی اومد دم در و صدا زد، ملتفت نشدم اسم کیو برد اما دستمو بردم بالا. از اون تو کشوندن و بردنم بیرون. تو راهرو فهمیدم که آوردنم یه جا واسه ترک! چه ترکی؟! مگه قرار بود من ترک کنم؟ پول‌وپَله داشتم تپل، راننده ١٨چرخ بودم‌ها، یه ماک سرخابی. به ذهنت خطور نمی‌کنه چقدر درمی‌آوردم. پسرم گفت می‌خوام برم دانشگاه دولتی، گفتم چه رشته‌ای حال می‌کنی بابا (بغض می‌کند) گفت رشته نقاشی اما دانشگاه روزانه رتبه نیاوردم، گفتم عیبی نداره، برو آزاد بخون. چشمم کور دندم نرم، میدم خرجتو! اینجور پدری بودم. شب تو جاده می‌زدیم کنار، تریاک پیدا نمی‌شد، شیره بود، آشغالِ‌آشغال. یه‌بار کراک زدم، سه‌روز راه بندررو، دوروزه رفتم. تو برگشت دوباره زدم. معجزه بود. گفتم تا تریاک خوب پیدا کنم، جنس بدی نیست. قرار بود یه‌ماهه بیارن، گفتن مرزارو بستن، تریاک کم شده، بدنم دوا می‌خواست، ناچار بودم. چشام باز نمی‌شد، زدم! نه یه‌بار، نه دوبار، راستیتش، سه‌ماه، روزی دوبار! به ذهنت خطور نمی‌کنه که کراکای اون‌سال چقدر خوب بود، عوارض نداشت که، کسی زخم ندیده بود به تنش. اما تریاک نیومد، وقتی هم که اومد نفهمیدم خوب نیس یا من دُزم عوض شده، خلاصه دیگه حالی توش نبود. تا این که انداختنم تو آغل. گفتم زنگ بزنید این زن بیاد، نیومد یا نذاشتنش که بیاد. گفتم تا زنم نیاد و نگه برای چی لاپرت منو داده، ترک نمی‌کنم، گفتن مگه دست خودته، کتکت می‌زنیم که صدای سگ بدی. اونموقع‌ها علاج معتاد تو همین کتکا بود. هیچ‌کی نپرسید که این یارو با این دَک‌وپزش، با این دیپلمش اینجا چی‌کار می‌کنه. سه‌ماه خوابوندنم تا ترک کنم، نکردم که، دوا می‌رسید هرجوری که بود. می‌فروختن، می‌خریدیم. پسرم می‌اومد ملاقات، می‌گفتم برام پول بیار، حرف‌گوش‌کن بود. بار آخر ساعتشو آورد که واسه دانشگاهش خریده بودم. گفتم مگه پول نداری که اینو آوردی، گفت مامان ماشینو فروخته. زرد کردم، اگه دستم بهش می‌رسید! چی‌کار می‌کردم، ساعتو گرفتم گفتم میام بیرون براش بهترشو می‌خرم. دست بچه‌هامو می‌گیرم از اون یارو جدا میشم و به درک اسفل‌السافلین!
دعوا در دوافروشی
ماشینی از دور نزدیک می‌شود. با دو چراغ سوپایین. آرام‌آرام لاستیک‌هایش می‌افتد روی سنگ‌فرش بازارچه، از همان سر صف، یکی‌یکی بلند می‌شوند، دست دراز می‌کنند به طرف شیشه پایین ماشین. پول می‌دهند، ساقی پول را می‌بیند در نور و بعد جنس را می‌دهد. نوبت به محمد که می‌رسد، همین که می‌خواهد دستش را ببرد داخل، جوانکی از ته صف می‌گوید: «من ١٠ تومن دادم حاجی». جوابی نمی‌شنود. دوباره داد می‌زند: «بابا به کی قسم من پولمو دادم، حاجی ضایعمون نکن! خودت که می‌دونی دروغ تو مرام ما نیست». ساقی کتمان می‌کند، هیچ‌کس هم شهادت نمی‌دهد. همه منتظرند که دوایشان را بگیرند و بروند، آن‌قدر خمارند که کسی پی دردسر نمی‌گردد اما همین که نگاه‌ها ردوبدل می‌شود و پچپچه‌ها شروع می‌شود، پسرک دست می‌کند از جیبش تیزی را درمی‌آورد و در نور کم‌رنگ بازار، انعکاس تیغه فولادی‌اش را می‌کشد به تنش. فکر می‌کنم بازی است این. اما دوباره و دوباره می‌کشد. یکهو، زیرپوش سفیدش پر از خون می‌شود. دادوقال راه می‌افتد، ساقی، از توی ماشین، بسته کوچکی را می‌اندازد جلو پایش و ماشین دنده‌عقب می‌گیرد. معتادها دنبالش راه می‌افتند، محمد دستم را می‌گیرد: «بریم، الان چراغ قرمزا میان». و می‌رویم سمت انبار گندم تا بزند و شارژ شود.
الان کارتن‌خوابم. صُبا از همین طرف بلند میشم و میرم سمت بازار، آشغالارو جمع می‌کنم. کار بدی هم نیس اما آدم باید دوست و رفیق داشته باشه. منی که ندارم، ضایعات همین بازارچه هم سهمم نمیشه، به ذهنتم خطور نمی‌کنه که چقدر کارتن و لوله کارتنی داره اینجا. می‌دونی چندچوق صاحب میشه اونی که پاتوقش اینجاست؟ ولی سهم ما هم از گردون همین بود. به قول اون شاعر، ای بخت نامراد! پسرم برام مونده. دو، سه‌روز یه‌بار میاد سر مولوی. یه فلافل با هم می‌زنیم. دانشگاش تموم شده و داره واسه خودش خری میشه. زنم هم که رفته، نمی‌ذاره دخترمو ببینم. عیبی نداره آق خدا! اینم سهم ما بود دیگه! یه موقعی ماک‌رون بودم حالا... راستی شما که وجنات داری نمی‌تونی یه کار واسه من دست‌وپا کنی که از این کثافت بیام بیرون؟ من خبره جاده و ماشین سنگینم. یه جاخواب داشته باشه و یه ذره پول دوا تا بتونم کم‌کم ترک کنم. نمی‌خوام شبا بیرون بخوابم که بیان ببرنم. هفته‌ای یه‌بار گیر می‌افتم تو این طرح معتادای خیابونی... اما کسی نیس رسیدگی کنه ببینه درد ما چیه. میان مثل گوسفند می‌ریزنمون تو ماشین می‌برنمون دَدَر.
جوانکی که خودزنی کرده بود، کنار درختی آن‌طرف‌تر از بقعه «سرقبرآقا» به خواب رفته، چندنفری هم نشسته‌اند سر زانو! دارند به‌وزوز رادیویی که در حال تنظیم موجش هستند گوش می‌دهند. از من می‌پرسند که جوانک خوب فیلم بازی کرده؟ شانه بالا می‌اندازم و رد می‌شوم تا زودتر فرار کنم. یک سایه‌ای آن پشت هست که فکر می‌کنم دارد تعقیبم می‌کند. به دو خودم را می‌رسانم نگهبانی بیمارستانی که بَرِ خیابان مولوی است. می‌گویم می‌شود شماره آژانس بدهید. نگهبان‌ها می‌خندند، می‌گویند، حالا خریدی یا نه؟ نفس عمیقی می‌کشم. شماره آژانس را می‌گیرم و به انتظار نجات‌دهنده کنار خیابان می‌ایستم، در گرگ‌ومیش دم صبح.

105105

کد خبر: 566051

وب گردی

وب گردی