یک وعده غذای گرم همراه با کارتن‌ خواب‌ها

حواسش زیاد جمع نیست، ولی همین‌که نزدیکش می‌رویم، تعجب می‌کند و سعی دارد از ما دور شود اما کاسه داغ عدسی را که دستش می‌دهیم، کمی مکث و بعد نگاه می‌کند و می‌گوید: «‌‌دست شما درد نکند. خیلی وقت بود طعم غذای گرم را نچشیده بودم، کم‌کم داشت یادم می‌رفت.»

به گزارش ایسکانیوز و به نقل از همشهری محله بی‌درنگ شروع می‌کند به سر کشیدن عدسی. کاسه اول را با نان سنگک می‌خورد و‌کاری به اطرافش ندارد. چند دقیقه‌ که می‌گذرد سرش را بالا می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «‌‌هنوز نرفته‌اید؟» می‌پرسم: «یک ظرف دیگر هم برایت بیاورم.» لبخند می‌زند و نگاهش را به شمشادهای کنار خیابان می‌دوزد و می‌گوید: «‌‌خب از ۴ماه پیش تا حالا، غذای گرم نخورده‌ام اما نه! نمی‌خواهم. ببرید و بدهید به یکی دیگر از بچه‌ها تا تن او نیز در این شب سرد داغ شود. خیلی از بچه‌ها مدت‌هاست غذای گرم نخورده‌اند.» تشکر می‌کند و چند قدم دور می‌شود و می‌رود کنار هرم آتش کوچکش می‌نشیند. اینجا خیابان اتحاد در شرقی‌ترین نقطه منطقه است، جایی که بیشتر کارتن‌خواب‌های چهارمین تکه پایتخت، شب‌ را در زمین‌های خاکی و متروکه آن سپری می‌کنند. در یک‌شب سرد، همراه با «محمدابراهیم اسماعیلی» کار‌شناس اداره آسیب‌های اجتماعی شهرداری منطقه در این محدوده گشت زدیم و تعدادی از کارتن‌خواب‌ها را به کاسه‌ای عدسی مهمان کردیم و حرف‌هایشان را شنیدیم.

ساعت ۲۰، خیابان احسان
شب‌های یخبندان و دل‌های سرگردان

دانه‌های برف شب گذشته، حالا دیگر به یخ تبدیل‌شده و زمین، پوشیده از‌ لایه‌نازکی است که برای قدم برداشتن باید حسابی حواسمان جمع باشد، اما در همین حال و هوا در زمین خاکی‌های خیابان احسان و اتحاد گونی به دوش‌هایی را می‌توان دید که عده‌ای هنوز مشغول کار و جمع‌آوری زباله‌اند و برخی هم در گوشه‌ای مأمن گرفته و دارند خودشان را با حرارت آتش‌های کوچک گرم می‌کنند، شعله‌های بی‌جان و کوچکی که نباید دود و نورش توجه رهگذران و مأموران را به خود جلب کند. کارشناس آسیب‌های اجتماعی منطقه به دلیل گشت‌های پی‌درپی و شبانه خود، حالا دیگر خوب می‌داند کارتن‌خواب‌ها را در کجای منطقه می‌توان پیدا کرد و ما را یک‌راست می‌برد به خیابان احسان و می‌گوید: «‌‌از اینجا شروع کنیم. ما هر روز گشتزنی داریم و دقیق می‌دانیم آنها کجا هستند. امیدوارم به‌زودی با ایجاد مرکز اسکان اضطراری در منطقه بخش اصلی این مشکل رفع شود.» در خیابان احسان چند زمین خاکی کوچک و بزرگ قرار دارد که هرکدام حالا خانه امید آنهایی است که جایی برای اسکان شبانه ندارند و به دنبال گوشه دنجی می‌گردند که شب را به صبح برسانند. زمینی در انتهای کوچه‌ای در سمت چپ خیابان قرار دارد، زمین نسبتاً بزرگی است که دورتادورش گاردریل کشیده شده، با نور بالای ماشین هم انتهای آن دیده نمی‌شود. اسماعیلی پیاده می‌شود و می‌رود تا ببیند بچه‌ها هستند یا نه. او می‌گوید: «‌‌حالا که هوا سردتر شده، معمولاً با تاریکی، دیگر سروکله‌شان پیدا می‌شود. در گوشه و کنار این زمین‌ها مستقر می‌شوند.» چند دقیقه زمان می‌برد و می‌رود و همراه با مردی برمی‌گردد که سیاهی صورتش در تاریکی شب به‌سختی دیده می‌شود و فقط نور چشمانش را می‌توان به‌راحتی دید. ظرف عدسی را می‌گیرد و می‌گوید: «‌‌هوا خیلی سرد شده است، خدا خیرتان بدهد، چه‌کار خوبی کردید. یک دور بزنید بقیه بچه‌ها هم می‌آیند. بیشترشان هنوز سرکارند. در این شب‌های سرد، یک‌لقمه غذای گرم، حتی از لباس گرم هم برای ما بهتر است. کسی ما را محل نمی‌گذارد چه برسد به دادن غذا البته ماه محرم هم‌غذای نذری نصیبمان می‌شد ولی جایی نداشتیم که نگه‌داریم و در یک وعده تمام می‌شد. ما خیلی وقت است فراموش شده‌ایم.» کمی از ما دور می‌شود و همانجا می‌ایستد و شروع به خوردن عدسی می‌کند. اسماعیلی می‌گوید: «‌‌کارخانه‌های زیادی در این محدوده فعالیت دارند که بیشتر کارتن‌خواب‌ها از اطراف ضایعات جمع می‌کنند و به فردی که از آنها می‌خرد، به قیمت ناچیز می‌فروشند و امورشان را با این پول سپری می‌کنند. خیلی‌هایشان هم بیماری اعتیاد دارند و باید درمان شوند.» بقیه کوچه‌های این خیابان را هم می‌چرخیم و همین حکایت تکرار می‌شود.

ساعت ۲۱:۳۰، خیابان اتحاد
برای خانه و مادر دل‌تنگم

پروانه بهرام‌نژاد در این گزارش می نویسد: مسیر بعدی ما فرعی‌های خیابان اتحاد است، جایی که به گفته اسماعیلی حتی بیش از بقیه کوچه‌ها و معابر بخش شرقی منطقه کارتن‌خواب دارد و فقط کافی است پس از تاریکی هوا در این محدوده چرخ بزنید تا شاهد حضور این افراد باشید. از سمت جنوب به قسمت شمالی خیابان که می‌آییم، جایی بین دیوار کارخانه‌ها و درختچه‌های پیاده‌رو نسبتاً پهن خیابان، بخشی از درختچه‌ها کنده‌شده و از هم فاصله ‌دارند. به همین دلیل پس از دور شدن و فاصله گرفتن می‌توان نور آتش را به ‌وضوح دید. ۳ نفر لای خرزهره‌ها چنبره زده و کنار هم نشسته‌اند. دوباره به‌ترفند قبلی چند کاسه عدسی برایشان می‌بریم و اجازه می‌گیریم تا دقایقی کنار آتش‌شان بنشینیم. همین‌که کاسه اول را می‌خورند، تشکر می‌کنند و احساس می‌کنیم باید تعارف کنیم تا ظرف دوم را هم در کنار هم باشیم. عزت‌نفس عجیبی دارند و اگر اصرارهای ما نباشد به‌راحتی قبول نمی‌کنند که کاسه دوم را هم خودشان بخورند. یکی، سر زبان‌دارتر از بقیه است و می‌گوید: «‌‌خدا عمرتان بدهد، بدنم نرم شد. راستش را بخواهید خیلی وقت بود عدسی نخورده بودیم. امشب بدجور من را یاد مادرم انداختید. آن موقع که خانه می‌رفتم زمستان، مادرم عدسی درست می‌کرد و می‌گفت بخور که مریض نشوی.» بعد چشمانش پر می‌شود از اشک می‌گوید: «‌‌کسی ما را دوست ندارد. مردم از ما می‌ترسند، اصلاً شما چرا نمی‌ترسید و دوری نمی‌کنید؟» لبخند می‌زنیم و می‌پرسیم، چطور شد که از اینجا سر درآوردی؟ می‌گوید: «‌‌حساب دیروز و امروز نیست. من ۲۹ سال دارم و ۶ سال است که کارتن‌خوابی می‌کنم. همه‌چیزم را از دست داده‌ام، حتی صورتم را. از آینه هم خجالت می‌کشم. اهل یکی از استان‌های مرکز کشورم. چند وقت پیش که هوا خیلی سرد بود کنار پست برق خوابیده بودم، آتش گرفتم و سوختم. نصف بدنم سوخته است. خیلی از مردم به چشم انسان به ما نگاه نمی‌کنند ولی نمی‌دانند ممکن است یک روز خودشان به این درد مبتلا شوند. درست مثل ما که فکرش را هم نمی‌کردیم یک روز کارتن‌خواب شویم. قسم می‌خورم در این ۶سال هرگز دزدی نکرده‌ام.» می‌پرسیم دوست نداری برگردی پیش خانواده به‌ویژه مادرت؟ آه می‌کشد و می‌گوید: «‌‌بیش از همه دلم برای مادرم تنگ‌شده اما آدم خودش خجالت می‌کشد با چه رویی به خانه برگردد و بگوید کجا بوده و چه بر سرش آمده است؟ چرا این شکلی شده است؟ من بچه مثبت خانواده بودم و مادرم می‌گفت از بین بقیه این ‌یکی شاید یه چیزی بشود و من هم شدم ولی معتاد و کارتن‌خواب! بدن‌درد داشتم یکی از دوستانم یک قرص داد و چند بار خوردم و کلی انرژی گرفته بودم بعد از یک ماه شدیداً به آن عادت کردم، اتفاقی آزمایش دادم و فهمیدم به ترامادول معتاد شدم. هر بار خواستم ترک کنم از یک نفر راهکار گرفتم، هرکسی یک مواد جدید را به هم پیشنهاد داد، کم‌کم همه مواد را امتحان کردم و ساعت۳شب از خانه بیرون زدم و...»

ساعت ۲۳، خیابان اتحاد
همه چیز شوخی شوخی جدی شد

صحبت‌هایمان گل می‌کند و بچه‌ها نیز بدون رودربایستی، زر ورق‌هایشان را دست‌به‌دست می‌کنند و سؤال‌های ما را همزمان پاسخ می‌دهند. امیر تا کلاس پنجم درس‌خوانده و شعبان دیپلم ادبیات دارد و مرتضی هم تا کلاس سوم تحصیلاتش را ادامه داده است. امیر می‌گوید: «‌‌در خانه ما حتی یک نفر سیگار نمی‌کشید ولی من شوخی شوخی درگیر شدم.» شعبان هم که خیلی کم صحبت‌تر از بقیه و اخم‌هایش درهم است، می‌گوید: «‌‌زندان خرابم کرد. اسم سابقه‌داری که بر آدم می‌چسبد، دیگر همه‌چیز تمام و بدتر می‌شود. من یکبار سر کشیدن کراک زندان رفتم و وقتی به خانه برگشتم، دیدم مغازه‌ام خالی‌ شده و خانواده‌ام من را از خانه بیرون انداختند و آوارگی‌ام شروع شد. گفتن از راحت بودن کار، معتاد شدم. بعد برایم وانت خریدند و چند ماهی با آن کارکردم ولی بعد از سر رفاقت به دام افتادم تا اینکه یک‌شب که به خانه راهم ندادند به تهران آمدم. شب‌های اول از اینکه زباله جمع کنم گریه می‌کردم ولی بعد همه‌چیز برایم عادی شد. اگرچه هنوز دوری از خانواده و زن و بچه سخت است، ولی دیگر دلم نمی‌خواهد گذشته‌ام را به یاد بیاورم، فراموشی گرفته‌ام یعنی سعی کرده‌ام فراموشی بگیرم. منتظرم تا یک روز در همین جوی و کنار شمشادها جانم تمام شود. من تلاشی برای زنده ماندن نمی‌کنم. ۶ سال است کارتن‌خوابم ولی تقریباً از ۲ سال پیش بالشت گرم ندیده‌ام. آن هم زمانی بود که برای ترک به جاده قم رفتم ولی دوباره درگیر شدم. این گرمخانه‌هایی که موقتی ایجاد شده‌اند، خوب هستند ولی در نزدیکی ما جایی نیست که برویم. آنهایی هم که در تهران هستند از اینجا دورند و ما که در این محدوده ضایعات جمع می‌کنیم آنجا رفتن برایمان دشوار است. تا صبح اینجا می‌مانیم، چاره‌ای نداریم. وقتی سرما فشار می‌آورد، بلند می‌شویم راه می‌رویم و در کنار دریچه فاضلاب و کنار پل‌ها جایی و سرپناهی پیدا می‌کنیم.» همه ساکت به صحبت‌های هم گوش می‌دهند و از مرتضی می‌پرسیم، شما چند سال ‌داری و چطور به اینجا آمدی؟ سیگارش را می‌تکاند و می‌گوید: «‌‌۸ ماهی می‌شود که کارتن‌خواب شده‌ام. جایی برای ماندن ندارم. صبح‌ها در کارخانه کارگری می‌کنم و شب‌ها در اینجا می‌مانم. خانواده‌ام نمی‌دانند به این روز افتاده‌ام. با همسرم تلفنی حرف می‌زنم، می‌گوید: «من هیچی نمی‌خواهم تو فقط برگرد.» ولی فعلاً شرایط برگشت ندارم. به شیشه معتاد شده‌ام و باید ترک کنم. پولی هم برایم نمی‌ماند که بروم کمپ. ولی از یک‌طرف دلم می‌خواهد، بهتر شوم از طرف دیگر غرور اجازه نمی‌دهد کم بیاورم چون...» اسماعیلی به بچه‌ها می‌گوید: «‌‌قول می‌دهم اگر ‌کاری از من برآید برایتان انجام دهم.» شعبان می‌گوید: «‌‌همه زندگی‌ها مشکل شده، ولی نباید کم آورد، ولی خانواده‌ها هم باید همراه باشند و افراد را راحت از خانه بیرون نکنند.»

ساعت ۲۴، حاشیه بزرگراه شهید زین‌الدین
دعا کنید پاک شویم

هوا آنقدر سرد است که حتی به کمک چند پتو هم نتوان در برابر سوز آن طاقت آورد، اما یک‌ چادر رنگی تنها وسیله گرمایشی فردی است که در زمین خاکی حاشیه بزرگراه شهید زین‌الدین خوابیده است. نزدیک که می‌شویم، با شنیدن صدای قدم‌ها، بلند می‌شود و می‌نشیند و با اخم نگاه می‌کند، یک‌تکه نان و کاسه را تعارف می‌کنیم و بعد از چنددقیقه‌ای اخم‌هایش باز می‌شود و می‌گوید: «‌‌احساس می‌کنم شما آدم‌های با معرفتی هستید که این وقت شب اینجایید. خدا کمکتان کند، البته شما برای ما دعا کنید که نجات پیدا کنیم.» بعد سرش را می‌کشد و می‌خوابد. سوار ماشین می‌شویم و به سمت دیگری از حاشیه بزرگراه می‌رویم. درجه ماشین منفی ۳را نشان می‌دهد و بیرون زمین‌یخ بسته است.


مقصد بعدی زمین خاکی بزرگ دیگری حوالی بزرگراه شهید زین‌الدین جایی نزدیکی خیابان رهبر است. انتهای زمین بنر سفیدرنگی دیده می‌شود که به کمک چند طناب به درختی وصل شده است. دور این زمین را هم محصور کرده‌اند و برای ورود باید از گل‌ولای و کنار لاشه ماشین اسقاطی بگذریم که آلونک پارچه‌ای درست در پشت اینجا جانمایی شده است. اسماعیلی جلوتر می‌رود و فضا را برای حضور ما مهیا می‌کند. در اینجا هم ۳نفر دور آتش نشسته‌اند. شکل ظاهری و حتی لباس پوشیدنشان همگی شبیه است ولی کمی که می‌گذرد و سر صحبت باز می‌شود، می‌پرسیم شب‌ها اینجا نمی‌ترسی؟ زن جوان می‌گوید: «‌‌نه کسی نمی‌داند که من زن هستم. چون با هیچ فردی حرف نمی‌زنم. پیش پای شما مأموران آمدند و همه را بردند ولی من را نتوانستند ببرند.» آرام‌آرام شروع می‌کند به خوردن عدسی. لبخند از روی لبانش کنار نمی‌رود و می‌پرسیم چند وقت است که اینجایی؟ می‌گوید: «‌‌نمی‌دانم از مرام شما خوشم آمد. راستش پدرومادرم فوت کرده‌اند و بعد از اینکه طلاق گرفتم، دیگر جایی برای رفتن نداشتم و بی‌خانمان شدم. الآن تقریباً ۵ سال است که کارتن‌خواب شده‌ام.» می‌گوییم پیشنهادهایی برای مصرف شیشه برای بیدار ماندن به ما شده است. به نظرت سارا امتحان کنیم؟ یکهو اخم می‌کند و می‌گوید: «‌‌تو رو به خدا قسم به خودت رحم کن. شما آدم با معرفتی هستید، نه کسی که به تو چنین پیشنهادی داده رفیق نبوده، نارفیق بوده. حال‌وروز الآن من رو نبینید یک روز برای خودم خانم یک‌خانه بودم و به قول این شاعر که میگه: «‌‌این زمستان را نبین ما هم بهاری داشتیم.» من هم دورانی داشتم ولی حالا در حسرت یک وعده ‌غذای گرم و یک خواب با آرامش و بدون استرس هستم. من هم یک ‌زمانی برف‌ را دوست داشتم ولی حالا دعا می‌کنم، برف نبارد. بگذریم، شما ما را به‌حساب آوردید، خدا شما را ویژه ببیند و نظر کند. آن وقت شما ما را دعا کنید تا نجات پیدا کنیم.»

۲۴:۳۰، مسیر بازگشت
ما را دریابید

زن و مرد، پیر و جوان ندارد. همه ‌سنی در جمعشان است. اصلاً کارتن‌خوابی در منطقه ما هم حدومرز سنی و جنسیتی ندارد. این را می‌توان پس از ساعت‌ها گشت و گپ زدن با آنها فهمید ولی وجه اشتراک بیشتر آنهایی که امشب با آنها گپ ‌زده‌ایم، تلاش برای رهایی و پی‌جویی برای یافتن دست‌های مهربان و دل‌های همراه است و صحبت‌هایشان را در راه مرور می‌کنیم. امیر می‌گوید: «‌‌از بدبختی خسته شده‌ام، اگر‌کاری پیدا کنم، حتماً خودم را از این شرایط نجات می‌دهم. ترکم می‌کنم، مجبور می‌شوم خوب زندگی کنم چراکه تا وقتی شب در این زمین خاکی‌ها و کنار شمشادها باشم، بالأخره آلوده می‌شوم. ولی وقتی در محل کار با افراد سالم ارتباط داشته باشم، نمی‌توانم اشتباهم را تکرار کنم. دلم می‌خواهد به زندگی قبلی‌ام برگردم. ولی انگار ما را فراموش کرده‌اند. لکه ننگی هستیم که برای پاک کردنش کار اساسی صورت نمی‌گیرد.» شعبان هم می‌گوید: «‌‌مسئولان بدانند اگر جوانان کار و منبع درآمد داشته باشند، قطعاً به جامعه کمتر خسارت می‌زنند. پس بهتر است بیش از هر کاری برای اشتغال آنها چاره‌ای پیدا کنند.» سارا هم می‌گوید: «‌‌دلم می‌خواهد برای خودم کارآفرینی کنم و بقیه را هم نجات بدهم.» کارشناس آسیب‌های اجتماعی منطقه که حسابی راه ارتباط با این گروه را بلد است، به مردان قول می‌دهد، بعد از راه‌اندازی مجتمع بهاران، سراغ این بچه‌ها بیاید و به آنها کمک کند تا به زندگی دوباره سلام کنند.

105105

کد خبر: 569056

وب گردی

وب گردی