خبر فداکاری زن زندانی که برای نجات جان همبندش از پای چوبهدار 80 میلیون تومان به او بخشید خیلی زود به تیتر یک روزنامهها و خبرگزاریها تبدیل شد. شیرینی نجات جان «راحله» 33 ساله که 11 سال پیش همسر 70 سالهاش را به قتل رسانده بود و بعد از 11 سال با پرداخت 300 میلیون تومان دیه میتوانست به زندگی لبخند بزند آنقدر شیرین بود که بعید است به این زودی کسی کار بزرگ فریبا، همبند فداکار راحله را فراموش کند. حالا که راحله آخرین کارهای اداری را برای آزادی از زندان میگذراند با همکاری مددکاری زندان زنان (ندامتگاه شهر ری) پای صحبت راحله و فریبا نشستیم؛ زن فداکاری که به گفته مددکار ندامتگاه حق بزرگی به گردن راحله دارد.
سلام زندگی
وعده دیدار در دارالقرآن ندامتگاه است. زن جوانی که در را باز میکند به پهنای صورت میخندد. قیافه معمولی و مهربانی دارد. خانم مددکار با حالت مزاح میگوید: «راحله جان خودت بیا همه چیز را تعریف کن. این همه هم پز آزادیات را نده.» راحله یک زن معمولی است که صورتش حسابی تکیده شده؛ حق هم دارد؛ از یک قدمی مرگ برگشته است و حالا به قول خودش لحظه لحظه زندگی را مزه مزه میکند. منتظر میمانیم تا فریبا خانم، فرشته نجات هم به جمعمان اضافه شود. یکی از مادرهایی که بچهاش هم داخل زندان است سردرد دارد و با فریبا تا بهداری رفتهاند. راحله میگوید: «فریبا را نه به خاطر اینکه به من کمک کرده میگویم فرشته است؛ همه به چشم مادر به او نگاه میکنند. از بس که مهربان و دستگیر است.»
قصه از کجا شروع شد؟
آزاده خانی در این گزارش می نویبسد :چهارشنبهها برای متهمان اعدامی و قصاصی روز جزاست؛ این را همه متهمانی که در زندان دوران محکومیتشان را میگذرانند میدانند. اعدامیها 24 ساعت قبل از اجرای حکم، قرنطینه میشوند؛ به انفرادی میروند؛ وصیت مینویسند و از دوستانشان حلالیت میگیرند. همه این مراحل را راحله گذارنده است. حالا با بغض همه آن ثانیهها را مرور میکند. خودش میگوید: «11 سال پیش دختر جوانی که آن موقع 23 سال داشت در 17 سالگی با مردی 70 ساله ازدواج کرده بود؛کاری که نباید انجام داد. او مرتکب قتل عمد و به ارتکاب این جرم بزرگ به اعدام محکوم شد.»
3 ماه بعد از وقوع این قتل وحشتناک با کشف جسد مردی که داخل خاک دفن شده بود و فقط بقایایی از جسدش باقی مانده بود کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی خیلی زود عروس جوان را بهعنوان تنها مظنون ماجرا بازداشت کردند. راحله یک هفته سکوت کرد اما سرانجام لب به اعتراف گشود و به قتل شوهر پیرش با همدستی جوانی به اسم «اشکان» اعتراف کرد. اشکان که بعد از جنایت و دفن جسد متواری شده بود در یکی از شهرهای غربی کشور شناسایی و دستگیر شد. بعدها در جریان تحقیقات مشخص شد که همه نقشه جنایت را راحله کشیده و اشکان عاشق پیشه فقط در انتقال جسد همکاری کرده است. اما همین کار باعث شد مرد جوان 4 سال زندانی باشد.
فرشته نجات
داخل دارالقرآن چند زن و دختر جوان هم هستند. سرشان به کار خودشان گرم است. فریبا خانم که میآید همه به احترامش بلند میشوند. زن جاافتاده و عاقلهای است؛ ریزنقش با صورتی گرد و ابروهایی هلالی. دوزانو کنارمان مینشیند و میگوید: «خدا را شکر که راحله میرود. بچهها که بیرون میروند انگار یک پرنده پرکشیده و رفته است.» میگویم: «کار بزرگی انجام دادهاید.» که کلامم را میشکند و سرش را تکان میدهد و میگوید: «نه. کارم بزرگ نبود. من از خودگذشتی هم نکردم؛ اینجا یاد گرفتم که با احترام زندگی کنم و حرص نزنم. اگر خدا کاری را نخواهد هیچوقت انجام نمیشود.»
فریبا هم دارد تاوان پس میدهد؛ تاوان چکهای بیمحل: «کارمند یک شرکت معتبر بودم؛ خیلی معتبر. به توصیه شوهرم دسته چکی گرفتم و تمام برگهای دسته چک را امضا کردم و دادم دست شوهرم برای کارش. در واقع سند زندان خودم را امضا کردم. الان هم 5سالی هست که آب خنک میخورم. کارم را از دست دادهام؛ بچهام را مادرم نگه میدارد. خدا حفظش کند. پیرزن سایه بالای سرم است. خواهرم هم کمکش میکند و هر هفته به ملاقاتم میآیند. پسرم نوجوان است. اما با موقعیتم کنار آمده است. انشاءالله خدا کمک کند و من هم آزاد شوم و همه ساعتهایی را که بالای سرش نبودم جبران میکنم.»
فریبا میگوید: «اسمم را دوست دارم. اما به خاطر راحله جان همه به من فرشته میگویند. به خدا منکاری نکردم. ما چون همدیگر را میشناسیم بیشتر به هم کمک میکنیم. همه خانمهای اینجا قصه دارند. هر کسی یک جور، یک جایی اشتباه قدم برداشته و حالا گرفتار شده است. قانون برای ما مجازات در نظر گرفته است؛ برای همین حرص نمیزنیم. کنار هم از زندگی میگوییم تا بالاخره به ایستگاه آخر برسیم.»
درس همدلی
راحله هنوز اشک میریزد. خانم مددکار با 4 لیوان چای از راه میرسد و رشته کلام را دستش میگیرد: «فریبا مادر بچههای بند خودشان است. همه دوستش دارند. هم مهربان است و هم کمک حال. هر زندانی جدیدی که از راه برسد اولش موضع دارد. بالاخره محدود شده تا با خودش و جرمی که مرتکب شده و مدت محکومیتش به تفاهم برسد؛ زمان لازم دارد. فریبا خانم پا به پای بچههای مددکاری به تازه واردها کمک میکند.»
فریبا در طول مدتی که از او تعریف میکنند سرش را پایین انداخته. میپرسم: «چطور شد که به راحله کمک کردید؟ او را از قبل میشناختید؟» راحله با سر تکان دادن میگوید: «نه.» فریبا هم با پرزهای فرشهای دارالقرآن خودش را سرگرم کرده است. خانم مددکار زبان فریبا میشود و میگوید: «راحله زندانی ما نبود. بعد آمد ندامتگاه. روال کار اینطوری است که هربند یک مدیر دارد. فریبا هم معاون نماینده بند است. اینجا همه جور متهمی هست؛ از دزد و قاتل بگیرید تا کلاهبردار. زندانیها هر روز برگههای روزانه را پر میکنند و اخلاق و رفتارشان زیر نظر است. میزان تنبیه شدنشان در برگههای نظرسنجی قوه درج میشود و بعد هم برای گرفتن مرخصی از زندان و ارسال نامشان در فهرست گلریزانهای هر فصل اعلام میشود. فریبا از آن خانمهای خوب زندان است. کمک حال و درس خوانده و باشخصیت. خیلی هم آرام و سربه زیر. بچهداری بلد است. مادری و خواهری بلد است. خلاصه یک پا مادر است برای همبندیهایش. اسمش در فهرست گلریزان ماه رمضان بود و 80 میلیون پول برایش جمع شده بود.»
یک قدم تا اعدام
راحله میگوید: «من که همه عمر به فریبا خانم مدیونم؛ از قبل و بعد از اتفاقی که افتاد اصلاً نمیتوانم حرفی بزنم. از بس که حالم بد بود. داشتم میمردم. از بلاتکلیفی خسته شده بودم اما دروغ نمیگویم؛ اعدام خیلی ترسناک است. از وقتی حکمم استیذان شده و به مددکاری رسیده بود هر شب کابوس مرگ میدیدم و با گریه از خواب بیدار میشدم.»
از شب آخر که حرف میزند صدایش میگیرد. با اینکه میدانم آخر قصه به خوبی و خوشی تمام شده است اما استرس لحظههای پرتعلیقی که تعریف میکند قلبم را میفشارد. از آن لحظههای دشوار تعریف میکند: «نماز خواندم. اما مثل همیشه خوابم نبرد. همه 24 ساعتی که داخل قرنطینه بودم پلک روی هم نگذاشتم. به جز من یک خانم دیگر اعدامی هم بود. پای چوبه اعدام که ایستادم قلبم در دهانم میزد. بالای چهارپایه نرفته بودم که گفتند مهلت دادهاند. نفسم بالا نمیآمد. حالم که بهتر شد تازه فهمیدم 300 میلیون پول میخواهند و من آه نداشتم با ناله سودا کنم. 300 میلیون برای من خیلی زیاد بود؛ خیلی.»
هنوز باورم نمیشود
حالا خانم مددکار رشته کلام را دوباره به دست میگیرد و توضیح میدهد: «مورد راحله خاص بود. خانواده مقتول، پدر 70 سالهشان را از دست داده بودند اما اهل مذاکره و صلح و سازش هم بودند. با کمک خیّران و نیکوکاران، 200 میلیون تومان از 300 میلیون تومان مبلغ پیشنهادی اولیای دم فراهم شد و تنها 100 میلیون تومان باقی مانده بود. اولیای دم پرونده فقط یک روز دیگر برای تهیه 100 میلیون تومان باقیمانده مهلت دادند و اگر این مبلغ تا 24 ساعت یعنی پنجشنبه، 28 آذرماه فراهم نمیشد باید بار دیگر زن متهم پای چوبهدار حاضر میشد و این بار متهم بدون چشمپوشی به حکم قانون اعدام میشد. با به دست آمدن این فرصت 24 ساعته در حالی که ثانیهها روی دور تند حرکت میکرد این بار انتشار خبر جمعآوری کمک برای عروس جوان در شبکههای اجتماعی منتشر شد. از ساعت 10 صبح چهارشنبه با انتشار خبر مهلت 24 ساعته تا قبل از ساعت یک بعدازظهر فقط 8 میلیون تومان به حسابی که در پیامکهای منتشر شده در شبکههای اجتماعی دست به دست میچرخید جمع شده بود. در حالی که تنها 12 ساعت به اجرای حکم قصاص باقی مانده بود و درست زمانی که همه امیدها رو به ناامیدی میرفت 80 میلیون تومان پول به مددکاری زندان ارسال شد.»
مددکار ندامتگاه شهری میگوید: «با آزادی راحله حالا نوبت فریباست تا سالهای زندانی شدنش پایان بگیرد و طعم آزادی را مزه مزه کند. همان شب بعد از اعلام خبر گذشت فریبا چند نفر با زندان تماس گرفتند و ادعا کردند که از خارج از کشور هستند و توانایی تقبل بدهی زن فداکار را دارند. با کمک خیّران، خدا را شکر بدهی فریبا جمع و جور شد و فریبای فداکار هفته آینده یکبار دیگر در دادگاه حاضر میشود و بعد از آن با حکم قاضی میتواند آزاد شود.»
راحله خیالش راحت است که زنده میماند و میتواند از بزودی آفتاب نیمه جان روزهای پایانی آخرین ماه پاییز را از پشت پنجرههایی که با میلههای آهنی مستور نشده است نظاره کند و عمیق نفس بکشد. 26 آذرماه روز سختی برای راحله بود؛ آنقدر سخت که حالا بعد از 24 روز باز هم با بغض از آن دقایق حرف میزند و تند تند گوشه روسریاش را به چشمهای پر اشکش میکشد و میگوید: «باورم نمیشود خدا این همه به من لطف داشته است که اجازه داد دوباره زندگی کنم.»
زن فداکار
فریبا زن کارمند 45 سالهای است که بنا به اطلاعات موجود در پروندهاش برای بدهی 300 میلیون تومانی به دلیل استفاده از چکهای بیمحل 5 سال است که در زندان روزها را به شب میدوزد. داخل حکمش نوشته شده او یک زن کلاهبردار است. هرچند خودش هیچوقت باور نکرد که کلاهبرداری کرده باشد. فریبا یک پسر 10 ساله دارد که هر هفته به دیدن مادرش میآید. فریبا خانم میگوید: «زندگی بالا و پایین زیاد دارد. مهم این است که به هم کمک کنیم. من فقط سعی کردم قطعکننده جریان نباشم؛ مطمئن بودم خدا به من کمک میکند. حالا، هم من آزاد شدهام و هم راحله. بیرون که برویم حتماً برای کمک به بقیه همبندیهایمان تلاش میکنیم. دوست ندارم قطعکننده جریان انسانیت باشیم.
105105