روایتی تلخ  از مردانی که تا کمر در سطل های زباله خم می شوند/زیر پوست شهر چه می گذرد ؟

اینجا تهران است. شهر شلوغ تو در تو. شهری با آرایشی غلیظ که هر چه روی صورتکش لبخند می کشد تا چهره واقعی‌اش را پنهان کند، نمی شود که نمی‌شود. مدت‌هاست که از پنجره اتاق کارم می بینمش. قدی کوتاه دارد و مجبور است سطل زباله را تا انتها خم کند.

زهرا داستانی- ایسکانیوز : لباسی سفید بر تن می‌کند که از مالشش به سطل زباله به چرک مورد شده است چشمان کشیده ای دارد و همین نشان می‌دهد که یک افغان است. این بار بر خلاف همیشه فاصله من با او نه چندین متر بلکه تنها چند قدم است. غفار روبه روی من نشسته و با من سخن می‌گوید.
نامش غفار است و از بردن نام خانوادگیش امتناع می کند. او یکی از یک میلیون و ۵۰۰ هزار تبعه قانونی افغان است که در ایران زندگی می کند. وقتی می گوید 17 ساله است جا می خورم. چهره اش به یک مرد 30 ساله می ماند. غفار همراه 10 نفر دیگر از همشهریانش در اشرف آباد زندگی می کنند، روستایی در حوالی تهران. شب را در یک اتاق در کارخانه بازیافت زباله به صبح می‌رساند، دقیقا همان کارخانه بازیافتی که از آن امرار معاش می کند.
قانونی ام
سال‌هاست که سایه جنگ، خشونت و فقر بر افغانستان سایه افکنده و به سببش میلیونها افغان همچون غفار در سنین مختلف راهی کشورهای دیگر شده اند. براساس آمارهای منتشر شده در سال ۲۰۱۳ بیش از ۲٫۸ میلیون پناهنده افغان در ایران زندگی می‌کردند که فقط ۸۰۰ هزار نفر از آنها به عنوان مهاجر قانونی ثبت‌نام کرده‌اند و بقیه به صورت غیرقانونی در ایران زندگی می‌کنند اکنون این میزان طبق گزارش کمیساریای سازمان ملل در امور پناهجویان به ۹۵۰ هزار مهاجر قانونی رسیده است. آمار رسمی پاکستان هم نشان از این دارد که ۱٫۵ میلیون پناهنده ثبت‌نام شده و حدود یک میلیون پناهنده به صورت غیرقانونی در آنجا زندگی می‌کنند.
وضعیت پناه جویان افغان در کشور علیرغم تلاش های دولت در جهت سامان دهی و بهبود شرایط زندگی آنها همچنان تعریفی ندارد و هنوز هم قانونی یا غیر قانونی بودن برای افغان ها یک دغدغه است. غفار در هر سخنش یک بار به این موضوع اشاره می کند که او قانونی است و برای کاری هم که می کند مجوز دارد. او در همان کارخانه بازیافت زباله شب را صبح می کند و در کنار زباله هایی که هر روز در میانشان غوطه ور است می‌خوابد. آن طور که می گوید شهرداری همین یک اتاق را در اختیارش قرار داده و خدا را هم شکر می کند که پولی از بابت اتاق از او دریافت نمی کند.
30 کیلومتر راه در روز برای 600 هزار تومان در ماه
آن طور که غفار می گوید، او از ساعت 2 ظهر تا ساعت 10 شب مشغول کار است و در مجموع در ماه 600 تا 700 هزار تومان درآمد از جمع کردن ضایعات عایدش می شود. غفار می گوید: «هر روز 30 کیلومتر راه را برای یک لقمه نان طی می کنم» غفار ساعت 10 صبح از خانه بیرون می زند و تا به ولیعصر برسد ساعت 2 بعدازظهر است و شب هم ساعت 10 کارش را تمام می کند و دوباره به اشرف آباد باز می گردد. باورم نمی شود که روستای اشرف آباد مقصد نان خشک های ولیعصر و فاطمی و ونکند.
از غفار می پرسم که چرا به ایران آمدی؟ و او پاسخ می دهد: «افغانستان کار نبود. ترجیح می دهم که در ایران بمانم. تنها نان آور خانواده من هستم و باید 6 نفر را نان بدهم»
غذا و نان خشک بیشترین‌های سطل های زباله
می پرسم کدام یک از ضایعات خریدار دارد؟ و غفار می گوید: «پلاستیک، آهن و نان خشک».« برای هر کیلو نان خشک 200 تومان می‌دهند. اگر 100 کیلو ضایعات جمع کنم تازه 20 هزار تومان می شود. هر چه بیشتر جمع کنی برایت بهتر است. انتهای ماه پول بیشتری برایت می ماند.» از او می پرسم: چه چیز‌هایی در سطل های زباله می بینی؟ می گوید: «بیشتر غذاست و نان خشک. غذاهایی که نخورده دور می‌ریزند. اکثرا مردم ایران غذای دست نخورده را خودشان یک طرف می گذارند و توی سطل نمی اندازند.»
آن طور که غفار می گوید هر کسی می‌تواند ضایعات جمع کند اما تنها چیزی که لازم دارد این است که باید از شهرداری کارت دریافت کند. بیمه ندارد اما می گوید از کارش راضی است و اکثر افغان‌ها این کار را می‌کنند. شهرداری هم فقط افغان ها را می‌پذیرد چرا که ایرانی ها از این کارها خوششان نمی‌آید و سراغش نمی روند. غفار می‌گوید: «شهرداری لباس خاصی در اختیار کسانی که ضایعات جمع می کنند نمی گذارد. لباس فقط مخصوص ماشین های جمع آوری ضایعات است.»


اولش برایم سخت بود اما...
غفار در 2 سالی که در ایران زندگی می کند، بنایی و جمع آوری ضایعات را تجربه کرده و می‌گوید: « اولش کمی برایمان سخت بود. من هم از این کار خسته می شوم اما اگر من این کار را نکنم چه کسی خرج خانواده ام را بدهد. دنبال کار دیگری رفتم. بنایی کردم. اما آخر ماه دستم خالی بود. چند ماه بیمار ماندم تا آخر این کار را پیدا کردم. دوست افغانم به من این کار را معرفی کرد.»
وقتی از او می پرسم که آیا کسی مثل پلیس بازخواستت نکرده؟ اولین پاسخش این است: «ما قانونی هستیم» از این سوال کمی می‌ترسد و می گوید: « کار من قانونی است. من کارت شهرداری دارم.» از او می پرسم: مردم با تو چه برخوردی دارند؟ آیا با برخورد بد مردم مواجه نشدی؟ می گوید:« مردم ایران مهربانند. تا حالا کسی به من کوچکترین کلامی نگفته است»
هیچ آرزویی ندارم
از او می پرسم: آرزویت چیست؟ و غفار 17 ساله می گوید: «هیچ آرزویی ندارم. فقط نانی باشد برای خوردن. هر چی خدا بخواهد.» می گوید هیچ آرزویی ندارد اما پس از کمی مکث می گوید: شاید تنها آرزویم این باشد که از این کار دست بکشم و کاری بهتر پیدا کنم.»
غفار معنی اوغات فراغت را نمی داند. وقتی برایش توضیح می دهم و مثال می زنم که اگر ساعتی از روز را بیکار باشی و حوصله ات، سر رفته باشد چه می کنی؟ می گوید: «اگر بیکار باشم هر جور که شده باید روز را بگذرانم تا کاری برایم پیدا شود. اگر بخواهم به ورزش بروم وقت را از دست می دهم. 10 صبح غذا می خورم و حرکت می کنم تا به اینجا برسم و تمام روز را درگیر کارم و بعد از آن هم به هیچ کار دیگری نمی رسم. پولی هم که در می آورم آنقدر پس انداز نمی شود که بخواهم آن را صرف کار دیگری کنم.»
3 میلیون تومان هزینه بازگشت به افغانستان
غفار 5 کلاس بیشتر سواد ندارد اما فارسی را به خوبی حرف می زند و ته لهجه‌ای برایش باقی مانده. از او می پرسم که آیا دلت می‌خواهد به افغانستان بازگردی؟ و غفار پاسخ می‌دهد: «نه هیچ وقت. ایران را بیشتر از کشورم دوست دارم. سرزمین آدم جایی است که آرامش و کار باشد» از او می پرسم مگر ایران چه ویژگی‌هایی دارد که افغانستان را از یادت برده؟ و او در جوابم می‌گوید: «مردم ایران بهتر از مردم کشورمند و وضعیت معاش هم بهتر است. فرقی نمی کند ایران باشم یا افغانستان. اگر در وطنم هم باشم مجبورم کار کنم اما با سختی و درد بیشتر.» می گوید: «دلم برای مادرم تنگ است اما چاره ای ندارم. 2 سال پیش آخرین باری بود که او را دیدم. الان کوچه و پس کوچه های افغانستان را به خاطر نمی آورم.» از او می پرسم چرا عید به افغانستان نرفته تا مادرش را ببیند؟ می گوید: «برایم صرف نمی کند که به افغانستان بروم و برگردم. برای گرفتن ویزا 2 الی 3 میلیون تومان باید بپردازم.
اینجا تهران است. شهر شلوغ تو در تو. شهری با آرایشی غلیظ که هر چه روی صورتکش لبخند می کشد تا چهره واقعی‌اش را پنهان کند، نمی شود که نمی‌شود. مدت‌هاست که از پنجره اتاق کارم می بینمش. قدی کوتاه دارد و مجبور است سطل زباله را تا انتها خم کند.
شاید برای ما ایرانی ها 17 سالگی برای ازدواج کمی زود باشد. اما برای غفار دیر هم هست. عاشق کسی نیست اما می گوید: «برای ازدواج کردن 30 میلیون تومان لازم دارم.» خبرنگارها را دوست دارد و می گوید: آدم های مهربانی هستند. با این حال در کلامش ترس دیده می شود. می رود اما امیدوارم که غفار 17 ساله روزی به آرزوهایش برسد.

105105

کد خبر: 643679

وب گردی

وب گردی