غم های دل حوا ،  دل تنگی های سلطان....

شاید شما هم شنیده باشید که قدیمی‌تر‌ها ملاک مادر بودن را به دنیا آوردن بچه می‌دانستند و کمتر کسی باور می‌کرد کسی که در مقام نامادری بچه‌ای را بزرگ کند مادر واقعی کودک است و به اندازه مادر واقعی‌اش دوستش خواهد داشت، اما امروز می‌توان عکس این باور را در رفتار و گفتار زنی دید که پسرش در سوریه شهید شده و اصلاً شبیه نامادری‌ها نیست.

زهره حاجیان- میان حرف‌هایش بارها و بارها بغض می‌کند و به پهنای صورتش اشک می‌ریزد. «حوا احمدی»، «محمدزمان صداقت» را به دنیا نیاورد و فقط او را بزرگ کرد و حالا که فرزندش به‌عنوان شهید مدافع حرم در امامزاده ابوطالب آرمیده نمی‌تواند از ایران دل بکند و به بامیان افغانستان برگردد؛ چون به قول خودش پسرش اینجاست، چطور تنهایش بگذارد و برود.»

مهربان و با غیر‌ت بود

پیدا کردن نشانی خانواده افغانستانی در انتهای محله خلیج‌فارس بسیار سخت بود و کار زمانی سخت‌تر شد که پدر شهید نمی‌توانست نشانی دقیق بدهد و مرتب تکرار می‌کرد خیابان نمک گل‌ها... و راننده آژانس متوجه نمی‌شد. می‌گوید اسم کوچه شقایق است، اما نشانه‌ای از تابلویی با نام شقایق نیست. به همین دلیل دست پسر 5 ساله‌اش را می‌گیرد و می‌آید سر کوچه می‌ایستد و ما را به خانه‌اش راهنمایی می‌کند.
حیاط کوچک خانه قدیمی به راهرویی می‌رسد که دو اتاق دارد و خانواده شهید با کمترین امکانات در آن زندگی می‌کنند. دور تا دور اتاق پشتی‌هایی چیده شده که کار دست «حوا» مادر شهید است: «با پشم این پشتی‌ها را درست کرده‌ام، اگر خوشتان آمده یکیش را ببرید.» عکس پسر زیبا و جوانی که رویش نوشته شهید مدافع حرم روی دیوار جا خوش کرده و به گفته پدر شهید، «حوا» چند ماه است که با این عکس حرف می‌زند. حوا می‌گوید: «دلم برای پسرم تنگ شده. خیلی مهربان و با غیرت بود و با اینکه دوستان زیادی داشت، اما هیچ‌کدام را به خانه نمی‌آورد و تا زمانی که خانه بود اگر کسی زنگ می‌زد نمی‌گذاشت من در را باز کنم و می‌گفت تا وقتی ما هستیم شما نباید در را باز کنی.»

مادری دیگر به نام حوا

با اینکه 10سال از اقامت خانواده پرجمعیت شهید صداقت در ایران گذشته، اما هنوز هم «سلطان صداقت» با ته لهجه افغانی صحبت می‌کند و گاهی مجبوری که خواهش کنی دوباره جمله را آهسته‌تر بیان کند: «فاطمه حسینی، مادر محمدزمان در هنگام به دنیا آوردن او فوت کرد و زندگی برای من و محمدزمان سخت شد. به ناچار مادرم ریحان مسئولیت نگهداری از او را قبول کرد. چاره‌ای هم نداشت. من در جبهه علیه طالبان می‌جنگیدم و هر چند ماه یکبار محمدزمان را می‌دیدم.» صبر و حوصله زیادی می‌خواست که ریحان با شیطنت‌ها و بازیگوشی‌های کودکانه محمدزمان سر کند و نقش مادر او را بازی کند. بعد از 6 سال محمد مادر دیگری پیدا کرد، مادری جوان و مهربان به نام حوا.

آمدن به ایران

سلطان، خیلی جوان به نظر می‌رسد و به گفته خودش چند صباحی تا 40 ساله شدنش مانده: «زندگی در افغانستان که همیشه درگیر جنگ است خیلی سخت می‌گذرد و افراد و خانواده‌ها تلاش می‌کنند تا برای داشتن امنیت، خودشان را به‌ ایران برسانند. او می‌گوید: «من از جنگ و شرایط نابسامان افغانستان خسته شده بودم و حدود 10 سال پیش دست حوا و محمدزمان و امان و رحمان و نازنین را گرفتم و به‌صورت قانونی و از راه هوایی به ‌ایران آمدیم. اوایل در خانه یکی از اقوام در ورامین ساکن شدیم و از 7 سال پیش به محله خلیج‌فارس و نوروزآباد آمدیم و ماندگار شدیم.» به گفته سلطان، محمدزمان تا کلاس نهم خواند و برای کمک به پدر نتوانست درسش را ادامه دهد.

فکرش دفاع از حرم بود

پدر شهید می‌گوید: «محمدزمان ابتدا در کنار من کارهای ساختمانی می‌کرد. مدتی به نجاری رفت و این کار را یاد گرفت. قبل از شهادتش هم در کنار من در دامداری کار می‌کرد.» بیشتر از یک سال بود که مرتب همه فکر و ذکرش شده بود رفتن به سوریه و جنگیدن با دشمنان اسلام، اما با مقاومت پدر و مادرش روبه‌رو می‌شد. سلطان با بیان این مطلب می‌گوید: «هر بار که تصاویر جنگ در سوریه را از تلویزیون می‌دید به فکر می‌رفت و دلش برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) پر می‌کشید، اما چون حس می‌کرد که ما مخالفت می‌کنیم به زبان نمی‌آورد. آخر هم بی‌خبر از ما راهی جبهه‌های سوریه شد تا به‌عنوان مدافع حرم از حرم اهل‌بیت(ع) دفاع کند.»

2 ماه از محمد زمان خبر نداشتیم

به گفته حوا، محمد زمان یک روز همه لباس‌های خود را جمع کرد و گفت برای مدتی به منزل عمه خود در رباط‌کریم می‌رود تا با پسر عمه‌هایش کار کند و از همان روز خبری از او نشد که نشد. حوا، مادر شهید می‌گوید: «2 ماه می‌شد که فکر می‌کردیم در رباط‌کریم کار می‌کند و به‌زودی برمی‌گردد، اما گویا از همان روز به سوریه رفته بود. این را هم دقیقاً نمی‌دانیم، چراکه نه زنگی می‌زد و نه خبری از او داشتیم.» پدر شهید در این‌باره می‌گوید: «از آنجایی که محمدزمان، ماه‌ها در نقاط مختلف کار می‌کرد و بعد از تمام شدن کار به خانه می‌آمد این بار هم اصلاً شک نکردیم و منتظر بودیم برگردد.» اما انگار قرار نبود انتظار پدر و مادر محمدزمان به پایان برسد و آنها بار دیگر فرزندشان را ببینند.

مردم ایران سنگ‌تمام گذاشتند

سلطان درباره روز تشییع فرزندش می‌گوید: «بیشتر از 3 هزار نفر در مراسم تشییع محمدزمان حاضر بودند و بسیاری از اهالی محل و اقوام و آشنایان برای دفن او به امامزاده ابوطالب آمدند.» حوا با بیان اینکه باور نمی‌کرده که ‌این همه ایرانی در تشییع فرزندش که غریبه و مهاجر بود شرکت کنند می‌گوید: «رفتار ایرانی‌ها با مردم افغان خوب است، اما هرگز در باورم نمی‌گنجید که محمدزمان و خانواده ما را از خودشان بدانند و برای مراسم او سنگ تمام بگذارند. هم در مراسم تشییع و هم‌ترحیم و چهلم در امامزاده جمعیت زیادی شرکت کرده بودند.» به گفته سلطان، هزینه مراسم تشییع و غذا دادن به حدود 2000 نفر را شهرداری منطقه برعهده گرفت و مراسم به شکل آبرومندانه‌ای برگزار شد.

کجا برگردم؟ فرزندم اینجاست!

پدر شهید می‌گوید: «محمد زمان خیلی سخت و بی‌مادربزرگ شد و از زمان نوجوانی با من کار کرد و بعد از شهادتش خیلی غمگین‌ام، اما به خودم دلداری می‌دهم که برای هدف بزرگی به شهادت رسید و در راه خوبی کشته شد.» این روزها پدر شهید بیکار است و به دنبال کار می‌گردد: «7 سال در دامداری کار کردم، اما دیگر توان ندارم در دامداری با گرد و خاک کار کنم و با اینکه زندگی در ایران راحت است و امنیت داریم، اما تأمین خرج زن و 5 بچه سخت است و باید کار پیدا کنم.» او می‌گوید: «ما به‌صورت قانونی در ایران زندگی می‌کنیم، اما اگر یک روز بگویند باید به کشورتان برگردید من نمی‌توانم برگردم.» حوا میان حرفش می‌دود که: «مرد! کجا می‌توانیم برگردیم وقتی بچه‌مان اینجاست؟ »

محمدزمان برایم با پسران خودم هیچ فرقی نداشت

سلطان از روزهایی می‌گوید که خبر شهادت پسرش را به او می‌دهند: «یک روز مردی که من نمی‌شناختم با من تماس گرفت و نشانی خانه را پرسید. گفت برای تکمیل مدارک مهاجرت به منزل ما خواهد آمد و حتی زمانی که آمد و از ما در مورد مدارک و وضعیت زندگی‌مان سؤال می‌کرد فکر نمی‌کردیم خبری در مورد محمدزمان داشته باشد. به خودم چیزی نگفتند اما به صاحب‌کارم در دامداری زنگ زده و جریان شهادت محمدزمان را به او گفته بودند اما او به من هیچ نگفته بود و به مرور که شک مرا دید از قول سرهنگی که به خانه ما آمده بود گفت انگار محمد شهید شده و باید به معراج شهدا بروی و پیکرش را شناسایی کنی.» سلطان درباره روزی که برای شناسایی پیکر فرزندش به معراج شهدا رفته بود می‌گوید: «در معراج خود محمد را ندیدم. تصویر شهدا را در تلویزیون بزرگی نشان می‌دادند و از آنجا توانستم محمد را شناسایی کنم.» به ‌اینجای قصه که می‌رسیم حوا بغض می‌کند و می‌گوید: «دلم برایش تنگ شده. محمدزمان اصلاً فرقی با 4 پسر دیگرم نداشت و حتی او را بیشتر دوست داشتم و با اینکه دفن کردنش را دیدم هنوز باورم نمی‌شود که پسرم در جنگ سوریه کشته شده باشد.» حوا و سلطان و همه اقوام افغان آنها حتی تصور هم نمی‌کردند که در مراسم تشییع جنازه محمدزمان یا هر شهید افغان دیگری این همه جمعیت حاضر باشند و همه خیابان برای تشییع شهید بسته شود.

افغان‌ها مورد احترام ایرانی‌ها هستند
پدر شهید هم مانند پسرش عاشق اهل‌بیت(ع) است و دلش می‌خواهد از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند. سلطان صداقت، پدر شهید محمدزمان صداقت می‌گوید: «اگر یک روز بگویند که برای جنگ و دفاع از اسلام و حرم حضرت زینب(س) برو با اشتیاق می‌روم، چراکه در جنگ با طالبان تجربه‌های زیادی دارم و تنها چیزی که مانع رفتنم می‌شود حضور زن و 5 بچه قد و نیم قد است. به این فکر می‌کنم که با رفتن و شهید شدن من نمی‌توانند زندگی کنند. چون اینجا کسی را هم ندارند.»
حوا، مادر شهید با بیان خاطره‌ای از فرزندش می‌گوید: «محمدزمان در کارهای سخت خانه به من کمک می‌کرد. عید نوروز سال گذشته به زحمت فرش را جمع کرد و می‌خواست برای شستن به پشت‌بام ببرد اما نمی‌توانست بلند کند و با کمک دوستانش فرش را بالا برد و تمیز شست.»
حوا بیشتر ترجیح می‌دهد در خانه بماند و به امور خانه و بچه‌هایش برسد و می‌گوید: «این محله و همسایه‌ها را خوب نمی‌شناسم، چون تازه آمده‌ایم، اما در نوروزآباد همه همسایه‌ها مانند اعضای یک خانواده بودند و همیشه هوای هم را داشتند و به مردم کشور ما هم احترام می‌گذاشتند، اما در این محله هنوز کسی را نمی‌شناسم و ترجیح می‌دهم در خانه بمانم و به امور خانه و بچه‌ها برسم.» آرزوی سلطان و حوا یکی است و هر دو آرزو دارند بچه‌هایشان بزرگ شوند و در راه راست حرکت کنند و سایه‌شان بر سر خانواده شلوغ‌شان باشد.
سلطان از مردم هیچ توقعی ندارد و از اینکه به آنها احترام می‌گذارند و آنها می‌توانند در آرامش و امنیت کنار هم زندگی کنند راضی هستند. امان و رحمان و نازنین محصل هستند و در محله خلیج‌فارس به مدرسه می‌روند. با اینکه حوا و سلطان کاملاً بی‌سوادند و نمی‌توانند به آنها کمک کنند، اما هر سه شاگرد اول هستند و خوب درس می‌خوانند و به ‌آینده امیدوارند. به گفته حوا، محمدزمان، برادران و خواهرش را خیلی دوست داشت و این حس متقابل بین برادران باعث شده بود که بعد از شهادت زمان، آنها خیلی گریه و بی‌تابی کنند.

105105

کد خبر: 673516

وب گردی

وب گردی