به گزارش ایسکانیوز و به نقل از شهروند او رفت تا روستاییان گزانه را از سرما نجات دهد و گرما را به خانههایشان هدیه دهد، اما خودش در میان شعلههای این گرما سوخت. حالا امروز او مانده است با بدنی سوخته و یک زندگی بر باد رفته؛ کنج خانه نشسته و همسر و فرزندانش هر روز با دلهره و نگرانی، چشم به التیام دردهای مرد خانه دوختهاند؛ دردهایی که بعد از گذشت ٤سال همچنان مثل روز اول تازه است و هیچ درمانی برایش پیدا نشده؛ داغ حمید هنوز تازه است. زخمهایش هم همینطور؛ اما تنهایی بیشتر از همه اینها او را آزار میدهد. فداکاریاش تاوان سنگینی داشت؛ تاوانی به اندازه تاولهایی روی پوستش و تنهاییای که پایان نمییابد.
سیما فرهانی در این گزارش می نویسد: حمید گلههای زیادی دارد، از تنهایی، از اینکه کسی به او سری نمیزند و حالا مانده است با این همه درد و از همه مهمتر رنجی که از او به خانوادهاش میرسد. اینها را همسرش میگوید. زهره ٤٧ساله در گفتوگو با «شهروند» به سالهای گذشته برمیگردد و میگوید: «زمستان سال ٩١ بود. روزی که حمید به همراه پسرم که آن زمان سال آخر دبیرستان بود، راهی محل کارش شدند. ساعتی نگذشته بود که پسرم با من تماس گرفت و گفت میخواهیم برای روستای گزانه در آمل نفت ببریم. آنها رفتند و چند ساعت بعد خبر شوم را به ما اطلاع دادند. شوهرم سوخته بود و به هر بیمارستانی که او را میبردیم، میگفتند امیدی به زنده ماندنش نیست. به همسرم افتخار میکردم، اما جواب پزشکان هر روز بیشتر ناامیدمان میکرد. شوهرم به خاطر نجات جان ١٢٠ روستایی، بدون در نظر گرفتن حال خودش، درحالیکه داشت میسوخت، تانکر ١٩هزار لیتری نفت را جابهجا کرد تا منفجر نشود. اگر آن تانکر منفجر میشد تمام افراد روستای گزانه که ١٢٠ نفر میشدند، میسوختند، اما حمید به تنهایی مانع شد. کار بزرگی که از عهده هر کسی برنمیآید. در آنجا هیچ وسیله ایمنی هم برای خاموش کردن آتش نبود. آن روز پنجشنبه بود و همسرم را به درمانگاه گزانه و پس از آن به تهران منتقل کردند. او ٢ ماه در بیمارستان مطهری بستری بود، روزی یکمیلیون و ٢٦٠هزار تومان نیز پول آمپول پرداخت میکردیم.»
زهره کیانی در ادامه صحبتهایش میگوید: «بعد از این حادثه تلخ بود که من و خانوادهام هر روز در بیمارستانها بودیم و شوهرم را از این بیمارستان به آن بیمارستان میبردیم. حالش خیلی بد بود و تمام بدنش در آتش سوخته بود. همان ابتدا پس از بررسی، پزشکان سوختگی شوهرم را ٥٩درصد اعلام کردند، اما با ارجاع پرونده به تجدید نظر، این سوختگی به ٤٤درصد کاهش یافت. بعد از آن هم ٩ بار شوهرم را به کمیسیون پزشکی بردیم، ولی فایدهای نداشت. از آن روز به بعد حمید بیکار شده و حتی نمیتواند به درستی راه برود، ولی کسی نه به او سری میزند و نه سراغی از او میگیرد. در این مدت حتی شوهرم بازنشسته هم نشده است تا بتوانیم حقوق بازنشستگیاش را بگیریم. چهار سال گذشته اما خبری از اهالی و افراد حقوقی نیست. کسی نیامد بگوید دست شما درد نکند که ما را نجات دادی. حتی اهالی گزانه هم سراغی از شوهرم نمیگیرند. روزی که برای بازسازی صحنه حادثه به روستای گزانه رفته بودیم، همه اهالی گفتند که ما دیدیم این مرد در آتش میسوخت اما کاری برایش نکردند. ١٢٠ نفر در گزانه زندگی میکنند و شوهرم جان خود را برای این روستا گذاشت اما کسی یادی از او نمیکند، این درحالی است که همسرم از کارافتاده شده و من نمیدانم هزینههای درمانش را از کجا تأمین کنم. تا الان ٩٠میلیون تومان پول خرج درمان همسرم کردهایم. از این ٩٠میلیون تنها ١٨میلیون تومان آن را از بیمه طرح سلامت گرفتهایم؛ بقیهاش را قرض کردهام و ماندهام چگونه این همه بدهی را بپردازم؟ فقط یک سوال دارم؛ یعنی شوهر من از دهقان فداکار اصلی که یک مشعل به دستش گرفت و جان مسافران قطار را نجات داد، ارزشش کمتر است که کسی یادی از او نمیکند. همه دهقان فداکار را میشناسند و بارها با او صحبت کردهاند، ولی کسی از فداکاری شوهر من سخنی به میان نمیآورد.»
او ادامه میدهد: «فقط تیرماه سال ٩٤ بود که وزیر رفاه به ملاقات شوهرم آمد. بعد از آن هیچکس به شوهرم سر نزد. برای تأمین هزینه درمانی همسرم به شرکت نفت مراجعه کردیم فقط ٦٠٠هزار تومان بابت یک ماه اجاره منزلمان را پرداخت کردند. الان هم در خیابان رسالت مستاجر هستیم و زندگیمان با سختی میگذرد. برای همین به دیوان عدالت اداری شکایت کردهام، ولی به جایی نرسیده است.»
در ادامه حمید صبری نیز درباره آن روز به « شهروند» میگوید: «تقریبا ١٨ ماه بود که در شرکت نفت کار میکردم. راننده نفتکش شرکت نفت شرق تهران بودم و پیش از آن نیز مینیبوس داشتم، اما چون مینیبوسم را فروختم و پولش را به مسکن مهر دادم، وارد شرکت نفت شدم. پول مینیبوسم را هم خوردند و من تمام سرمایهام را از دست دادم. بعد از آن با تریلی باری، نفت حمل میکردم. آن روز هم با پسرم به محل کارم رفتم. به ما گفتند باید برای روستای گزانه نفت ببرم. من و پسرم هم رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم به آنها گفتم که این روستا کوچک است و باید با نیسان بار را ببریم ولی قبول نکردند و ١٩هزار لیتر نفت را با تریلی بردیم. وقتی به آنجا رسیدیم همکارم با لوله پولیکا میخواست نفت را خالی کند. ناگهان لوله پولیکا آتش گرفت. من از خودرو پیاده شدم که جلوی این آتشسوزی را بگیرم. در یک لحظه به خاطر نفتی که روی لباسم ریخته بود، آتش به من هم سرایت کرد. من داشتم میسوختم اما در یک لحظه دیدم که آتش دارد به تریلی سرایت میکند. من هم درحالیکه داشتم میسوختم با آتش به سراغ لوله پولیکایی که به تریلی وصل شده بود رفتم و آن را جدا کردم. بعد از آن تریلی را به پایین بردم و بعد روی زمین افتادم. در آن لحظات فقط به این فکر کردم که اگر تریلی منفجر شود برای روستا چه اتفاقی میافتد. حالا بعد از این همه مدت گوشه خانه افتادهام. حتی نمیتوانم به درستی بنشینم. پاهایم گوشت اضافه آورده است و هرچه هزینه درمان دادیم، فایدهای نداشت. الان هم شرمنده زن و بچهام هستم. یک دختر ٢١ساله و یک پسر ٢٤ساله دارم که هر روز با دیدن من بیشتر عذاب میکشند. کاری از دستم برایشان برنمیآید. من زندگی ١٢٠ روستایی را نجات دادم اما حالا زندگی خودم از بین رفته است و به خاطر این تنهایی و بیماری هر روز میمیرم.»
700700