اگر  علیرضا نبود یک منطقه  بزرگ حلب  سقوط  می کرد

علیرضا مرادی دانشجوی کارشناسی رشته الکترونیک دانشگاه آزاد واحد شهرری و تعمیرکار تخصصی انواع بی سیم و دکل های برقی بود که فکر اعزام به سوریه به سرش زد و آرام و قرار را از او گرفت و رفت و بعد از 6 روز روی دوش مردم تشییع شد .

زهره حاجیان- کاشی شماره ۴۶ در خیابان خوش‌بیان در حیدری جنوبی خانه‌ای قدیمی است در دو طبقه. پدربزرگ و مادربزرگ در طبقه پایین زندگی می‌کنند و خانواده شهید درطبقه بالا.

برای تعمیر و راه‌اندازی بی‌سیم‌های مدافعان حرم به سوریه رفته بود، اما وقتی دید که به نیرو نیاز دارند به خط زد و شهید شد. نام شهید علیرضا مرادی برای بیشتر افرادی که شهادت شهیدان مدافع حرم را دنبال می کنند آشناست، اما شاید کمتر کسی بداند که این نخستین باری است که خانواده‌اش، خبرنگاری را می‌پذیرند تا از علیرضا بگویند.

وقتی سکوت حکمرانی می‌کند
سکوت خانه نخستین نکته‌ای است که توجه‌ات را جلب می‌کند. هیچ صدایی در خانه نیست و اگر «رضا مرادی» لب باز نکند همچنان سکوت حکمفرمایی می‌کند. اما بغض به مادر امان نمی‌دهد و بی‌صدا اشک می‌ریزد.

فاطمه رسولی، مادر شهید، به زحمت می‌گوید: از زمانی که علیرضا رفت هیچ صدایی از خانه شنیده نمی‌شود و همه در سکوت به هم نگاه و خاطرات حضور شاد او را مرور می‌کنیم.

علیرضا در 16 سالگی موفق به ساخت رباتی شد که ردیاب بود و بسیار کارآیی داشت و چندین بار از او و ابداعش گزارش تهیه شد و در شبکه 5 سیما به نمایش درآمد. پدر شهید می‌گوید: علیرضا در رشته الکترونیک در هنرستانی که من دبیرش بودم درس خواند، اما تا اواخر تحصیل کمتر کسی می‌دانست او پسر من است.

دانشجوی ممتاز بود و رفت
پدر شهید در یادآوری خاطره‌ای از علیرضا می‌گوید: یک بار یکی از دبیران به علیرضا گفته بود تو پسر همکارمان هستی. هر وقت خواستی بیا از یخچال اتاق دبیران آب بردار. این جمله را یکی از دانش‌آموزان شنیده بود. علیرضا می‌گفت بابا لو رفتم... اما هرگز از موقعیت من استفاده نکرد. چون بسیار تیزهوش بود و در تست ورودی هنرستان با رتبه بالا پذیرفته شد و هر سال با عنوان ممتاز قبول می‌شد.

پدر شهید با اشاره به اینکه علیرضا دانشجوی رشته الکترونیک دانشگاه آزاد واحد شهرری بود می‌گوید: به گفته مسئولان دانشگاه از دانشجویان ممتاز بود. مشغول تحصیل در مقطع کارشناسی بود که به سوریه رفت و در کمتر از یک هفته به شهادت رسید. مسئول فاوای منطقه ای در تهران بود و متخصص تعمیر انواع بی‌سیم‌.

به گفته مسئولان دانشگاه از دانشجویان ممتاز بود. مشغول تحصیل در مقطع کارشناسی بود که به سوریه رفت و در کمتر از یک هفته به شهادت رسید. مسئول فاوای منطقه ای در تهران بود و متخصص تعمیر انواع بی‌سیم‌

متخصص نصب و تعمیرات بی‌سیم
پدر شهید با بیان اینکه پسرش یک متخصص بود می‌گوید: از 4، 5 سال پیش به‌صورت تخصصی در تعمیر و نصب بی‌سیم فعالیت می‌کرد. در هر جایی که نیاز به این کار داشتند علیرضا را خبر می‌کردند و او برای همه نهادها و سازمان‌ها و به‌ویژه بسیج رایگان کار می‌کرد.

جالب اینکه شهید از همکاران فنی رسانه‌های مکتوب کشور هم بود و در این زمینه فعالیت می‌کرد.

مادر شهید با بیان این مطلب می‌گوید: گاهی از شب تا صبح مشکل سیستم‌های چند روزنامه را درست می‌کرد، بدون اینکه برای کارش دستمزد بگیرد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردیم که پسرمان شهید شود. هنوز هم باور نکرده‌ایم. مطمئن هستم اگر می‌ماند در زمینه علمی بسیار پیشرفت می‌کرد، هرچند حالا به مقامی رسیده که بالاتر از آن وجود ندارد.

مادر! من آخر هفته برمی‌گردم
اشک در چشمش حلقه می‌زند. در سکوت کامل آه می‌کشد و قطرات اشکش روی لباسش می‌چکد: با اینکه جسته و گریخته می‌دانستیم مسئول آموزش نظامی به افرادی است که برای رفتن به سوریه اعزام می‌شوند، اما تصور هم نمی‌کردم روزی شهید شود.

مادر است دیگر... هر سختی و ناملایمتی را می‌توان تحمل کرد، اما غم از دست دادن فرزند انگار هرگز تمامی ندارد: علیرضا از همان کودکی پسر زیبایی بود و همیشه می‌ترسیدم او را از دست بدهم. به‌خصوص این اواخر فعالیت‌هایش بیشتر شده بود و در کنار درس خواندن، همه زندگی خود را در راه خدمت به بسیج گذاشته بود.

او می‌گوید: چند روزی بود که در گوشمان می‌خواند و ما را آماده می‌کرد. شب قبل از اعزام گفت مامان من میرم و قول می‌دهم که آخر هفته برگردم...

اگر علیرضا نبود یک منطقه بزرگ حلب سقوط می کرد
فاطمه رسولی، مادر شهید، با بغض ادامه می‌دهد: زیر قولش نزد. آخر هفته برگشت، اما روی دوش بسیاری از مردم. با افتخار و باشکوه تشییع شد.

مادر می‌گوید: همرزمانش پس از شهادت علیرضا گفتند که در سه روز اول همه بی‌سیم‌ها را کدگذاری کرد. فرماندهانش می‌گفتند تا پیش از رسیدن علیرضا، سیستم‌ها و بی‌سیم‌ها شنود می‌شد و تلفات زیادی می‌دادیم، اما با انجام کار تخصصی او، سیستم‌ها درست شد و می‌گفتند اگر علیرضا بی‌سیم‌ها را کد‌گذاری نمی‌کرد یک منطقه بزرگ از حلب سقوط می‌کرد و تلفات زیادی می‌دادیم.

مادر شهید در مورد نحوه شهادت علیرضا می‌گوید: روز آخری که پسرم در حلب بود و کارهای محوله را انجام می‌داد از خط خبر می‌رسد که نیاز به نیرو داریم. او به خط می‌رود و به شهادت می‌رسد.

پسر سر بزیر محله ما بود
علیرضا در این محله حیدری جنوبی به دنیا آمد، پا گرفت و بزرگ شد. از سال 1372 به کوچه خوش بیان آمدند و در همین خانه ساکن شدند.

پدر شهید در این‌باره می‌گوید: علیرضا را به‌عنوان پسری سر بزیر و دستگیر نیازمندان و افراد گرفتار می‌شناختند و هر‌ کاری از دستش بر می‌آمد برای رفع مشکل مردم انجام می‌داد.

مادر شهید با اشاره به اینکه علیرضا همه زمان و انرژی خود را برای سامان دادن امور و گرفتاری‌های مردم می‌گذاشت می‌گوید: در مسجد باب‌الحوائج(ع) و پایگاه‌های بسیج هرچه در توانش بود انجام می‌داد و مسئولان مسجد هر کسی را که برای گرفتاری و حل مشکل مراجعه می‌کرد به علیرضا ارجاع می‌دادند. او تمام تلاشش را برای رفع کامل مشکل مردم و مخصوصاً نیازمندان محله انجام می‌داد.

پسری که هرگز خسته نمی‌شد
مادر شهید درباره کارهای خیرخواهانه پسرش می‌گوید: گاهی می‌دیدیم که ماشینش نیست. می‌پرسیدیم می‌گفت به یکی از دوستانم داده‌ام تا مشکلش را حل کند. زمانی که به او اعتراض می‌کردم می‌گفت که بنده‌ خدا مادرش مریض بود، ماشین را دادم تا به بیمارستان برود و هزینه آژانس ندهد.بارها خودش با اتوبوس و تاکسی خطی به محل کارش می‌رفت، در حالی که ماشین داشت.علیرضا در کار ساخت در و پنجره هم بود و در کنار آن به نصب و تعمیر دکل‌های برق و بی‌سیم‌ها می‌پرداخت. همچنین آموزش فنون نظامی به نیروهای اعزامی به سوریه هم جزو کارهایش بود. جالب اینکه اصلاً خسته نمی‌شد و به اطرافیان می‌گفت دو ساعت خواب برای من کافی است. دوباره صبح می‌شد و به دانشگاه می‌رفت و دکل‌های برق را نصب و تعمیر می‌کرد.

قطعه 50 بهشت‌زهرا (س)قطعه خوبان...
15 دی سال 1394 بود که با گروهی از دوستانش به سوریه رفت و 21 دی به شهادت رسید. پدر شهید در این باره می‌گوید: «ما منتظر بودیم آخر هفته برگردد، اما یکی از همرزمانش -حسن اعرابی- به در خانه آمد و به دنبال او برادر شهید خرم و دایی علیرضا رسیدند و با دیدن حال پریشان آنها فهمیدم که از علیرضا خبر دارند...

او می‌گوید: با مادرش به معراج شهدا رفتیم و علیرضا را دیدیم که در آرامش کامل خوابیده است. واقعاً باور کردنش برایمان خیلی سخت بود. قرار بود برگردد که شهید شد.

مادر شهید می‌گوید: فردای آن روز در محله تشییع بسیار باشکوهی برگزار شد و خیلی‌ها آمدند، هرگز تصور نمی‌کردیم این همه جمعیت در تشییع حاضر شوند. پسرم با مراسمی رسمی در قطعه 50 بهشت‌زهرا(س) آرام گرفت.

شب به مشهد می‌رفت، صبح بر می‌گشت
مادر شهید با اشاره به اینکه علیرضا پسر بسیار معتقدی بود می‌گوید: برای زیارت خاص امام‌رضا(ع) شبانه با هواپیما به مشهد می‌رفت و با پرواز بعدی برمی‌گشت. خیلی روزها روزه می‌گرفت. ماه رمضان‌ها را تا سحر پای سخنرانی علما می‌نشست.

او با یادآوری خاطره‌ای از پسرش می‌گوید: سوم یا چهارم ابتدایی بود که در مدرسه گفته بودند هر کس دوست دارد به مقام معظم رهبری نامه بنویسد. علیرضا هم نوشت و بعد از مدتی که جواب نامه رسید از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و بلند بلند می‌گفت آقا جواب نامه‌ام را داده‌اند.

مادر علیرضا مانند همه مادران شهدا تنها آرزویش شفاعت کردن فرزندش در آن دنیا است و می‌گوید: فقط خدا کند پسرم در آن دنیا هوای مرا داشته باشد و شفاعتم کند.


نارنج‌های درخت حرم حضرت زینب(س)
مادر شهید با یادآوری خاطره‌ای از ایام کودکی فرزندش می‌گوید: روز اول دبستان مرتب گریه می‌کرد و از سر صف بارها برمی‌گشت پیش من و بی‌تابی می‌کرد. اما هرچه بزرگ‌تر می‌شد استقلال بیشتری پیدا کرد.

همرزمانش می‌گفتند در حیاط حرم حضرت زینب(س)، یک درخت بزرگ نارنج قرار دارد. بچه‌ها بعد از زیارت زیر درخت می‌نشستند و حرف می‌زدند. مادر شهید با بیان این مطلب می‌گوید: گویا بچه‌ها می‌خواهند از آن درخت نارنج بچینند، اما نمی‌توانند از درخت بالا بروند و علیرضا که قد بلند بود بالای درخت می‌رود و 5 عدد نارنج می‌چیند و به شوخی می‌گوید هر کس این نارنج‌ها را بخورد شهید می‌شود و عجیب اینکه همه 5 نفر به شهادت می‌رسند.
پدر و مادر علیرضا شبیه همه خانواده شهدای دفاع‌مقدس هستند؛ مهربان و مهمان‌نواز و کم توقع. حتی اگر فرزندشان دو سال پس از پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به دنیا آمده باشند باز هم شبیه خانواده‌های شهدای جنگ تحمیلی هستند.

مادر شهید می‌گوید: از هیچ‌کس توقعی ندارم. علیرضا راهش را انتخاب کرده بود و در این راه با سربلندی و افتخار به شهادت رسید.


نخستین گزارش از شهید
این نخستین گزارشی است که از این خانواده شهید گرفته می شود.تا به حال خانواده شهید به هیچ رسانه‌ای اجازه گفت‌وگو را نداده است. چشمان مادر یک لحظه هم خشک نمی‌شود، اما صدایی از او در ساختمان قدیمی شماره 46 شنیده نمی‌شود. مادر می‌گوید: علیرضا خادم گمنام بود و همیشه در سکوت کارهایش را می‌کرد و با اینکه فرمانده پایگاه مسجد المهدی(ع) و مسئول شب دژبانی پلیس راه امام‌خمینی(ره) در راه بهشت‌زهرا(س) بود، به کسی چیزی نمی‌گفت و کمتر کسی از مأموریت‌ها و مسئولیت‌های او که همه را به رایگان انجام می‌داد خبر داشت.

700700

کد خبر: 713178

وب گردی

وب گردی