پیرمردی با ریش سفید و کلاه سرخ درمرکز نگهداری معلولان/راز بزرگ بهنام

به زحمت خودش را رساند به گوشه اتاق و در گنجه را باز کرد صدای ناله در گنجه مثل صدای کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه دلش را لرزاند.عضلات شکمش را جمع کرد و صورتش پر از چروک های کوچک و بزرگ شد.

زهره حاجیان- آرام از گنجه بقچه سفید را برداشت و با دقت سنجاق قفلی آن را بازکرد. این کار را از مادرش یاد گرفته بود مادری که الان نباید از وجود این بقچه با خبر می شد .

صدای باد پشت پنجره غوغا می کرد و دانه های برف با سرعت و عجله به زمین فرود می آمد .دستش را کشید روی لباس قرمزکه مدت ها پیش پنهان کرده بود . دستانش لرزید باد دست چپ سعی کرد دست راستش را کنترل کند. ذوق کرد و صدایی شبیه جیغی کوتاه ته گلویش را خاراند .

صدای نزدیک شدن کفش های مردانه ای را پشت در اتاقش حس کرد .

- حتما مامان اومده .

به سرعت لباس ها را مچاله کرد و درون گنجه گذاشت.

- بهنام بابایی بیداری ؟

بعله ... بابا .... بابایی .

پدر مثل همیششه با لبحند وارد اتاق شد .موهای سفیدش رد پایی از درد داشت اما همه می دانستند که فقط 6- 45 سال از سن سید احمد می گذشت .

- مامانی کجاست ؟

- مامان هنوز نیومده .مدرسه است امتحانات ترم شروع شده و سرش خیلی شلوغه .

لبخندی لبهای کج و کوله بهنام را باز کردو چند قطره از آب دهانش روی لباسش ریخت . بهنام با نگاهش رد آب دهانش را دنبال کرد.

- وقتشه بابایی ؟

- وقتشه بابا .

چشمان بهنام برق زد و ذوق کرد صدای آشنایی از گلویش برخاست .

- بابایی چند رور مونده ؟

سید احمد دستی به موهایش کشید و گفت فقط یک روز به جشن کریسمس مونده و هر دو خندیدند .

- بابا این یه رازه ؟

- آره پسرم یک راز بزرگ و مامانت نباید خبر دار بشه .

دل بهنام گرفت .کاش مامان خجالت نمی کشید منو به همکاراش نشون بده . کاش مامانی ...

پدر دسته های ویلچر را گرفت و به طرف گنجه هل داد.

- امروز منو می بری آسایشگاه ؟

سید احمد لبخند زد و گفت : حتما پسرم امشب شب عید کریسمسه .

بهنام خندید . با صدای بلند خندید و گفت سرده بابایی خیلی سرده .

- تا مامان نیومده باید بریم . اگه بیاد عصبانی میشه هاااا.

سید احمد کادوهای یک اندازه و رنگارنگ را از زیر تخت بهنام درآورد و با خود برد .

بهنام از پنجره به بچه هایی که با گلوله های برف دنبال هم می کردند نگاه کرد و به پدر که کادو ها را در صندوق عقب پیکان قدیمی شان جابجا می کرد.

- حاضری پسرم ؟

بهنام با صدایی کوتاه گفت : بله بابا .... روی کول پدر جابجا شد و آب دهانش گوشه کت پدر را خیس کرد .

برف تندتر شده بود و بهنام با شوق روی صندلی پیکان فرو رفت .

پدر انگشتان جمع شده بهنام را باز کرد و کمربند ایمنی را بست و پیکان با سرعت در جاده مخصوص کرج به سمت وردآورد حرکت کرد .

****

صدای جیغ های بلند و کوتاه دختران در راهروی مرکز پیچید . الهام که می گفتند اوضاعش از دیگران کمی بهتر است دستی به ریش های بلند و سفید بهنام کشید و گفت : بچه ها بیایین بابانوئل اومده ...

دختران دور ویلچر بابا نوئل حلقه زدند و چرخیدند . یکی می خندید .یکی خیره به کلاه کج و لب های خندان بابا نوئل نگاه می کرد و دیگری در دلش می پرسید یعنی این پیرمرد که آب دهانش مرتب روی ریش سفید و بلندش می ریزد بابای همه است یعنی این بابا این همه کادو را از کجا آورده ؟

بهنام خوشحال بود و می خندید هم از اینکه به آرزویش که بابا نوئل شد بود رسیده بود و هم از اینکه توانسته بوددل عده ای را شاد کند...

******

شاید سالمندان و معلولانی که در آسایشگاه ها زندگی می کنند معنی مناسبت ها را ندانند اما آنهایی که نام خیر و نیکوکار را کنار اسمشان دارند خوب می دانند که در مناسبت های مختلف می توان دل ساکنان مراکز را شاد کرد و لبخند را مهمان صورتشان کرد . نمونه اش گروه های هنری مختلف که برنامه های خود را به رایگان در آسایشگاه کهریزک و دیگر مراکز نگهداری از معلولان اجرا می کنند .

در این میان برخی از افراد که خود ناتوانی جسمی دارند یا خانواده های آنان با خود عهد می کنند که به مناسبت های مختلف با اهدای کادو خنده را به ساکنان مراکز هدیه کنند و چه عیبی دارد بهنام که یکی از معلولان ذهنی است که در خانواده نگهداری می شود بابا نوئل شود و با تهیه هدیه هایی دل دختران کم توان ذهنی مرکز ورآورد را شاد کند.

700700

کد خبر: 715502

وب گردی

وب گردی