بهشت  تلفن  دارد بابا زنگ  بزند ؟

مدت‌ها در کوچه‌های تنگ و باریک و خیابان‌های فیروز بهرام بچرخی و بچرخی و نتوانی خانه شهید را پیدا کنی تا در کوچه‌ای تنگ و باریک، بنر‌ها و پلاکاردهایی که عکس شهید روی آن نقش بسته را دنبال کنی و برسی به کاشی شماره ۲۱. بعد ببینی در آهنی آبی رنگ نیمه باز است و زنگ ندارد. حتی نتوانی تصور کنی که آن طرف در چه خبر است و خانواده شهید مدافع حرم «خیر‌الله‌حسن‌زاده» چگونه زندگی می‌کنند؟

زهره حاجیان- خانه شماره ۲۱ راهرو و حیاط ندارد و فقط یک پله بلند مهمانان را از کوچه یک راست به اتاق می‌رساند. در را که دق الباب کنی صداهای درهم و مبهم با هم می‌گوید بفرمایید در باز است.

زندگی ساده، اما همراه با خوشبختی
خانه گرم است شاید به دلیل کوچک بودن و داشتن بخاری که شعله‌های آبی رنگش بالا‌تر از حد معمول می‌سوزد یا به دلیل دیگ بزرگی که روی اجاق در حال جوشیدن است و عطر خورشت قیمه همه فضای تنها اتاق خانه را پر کرده. دور تا دور خانه را بالش‌هایی با روکش سفید گلدوزی شده چیده‌اند تا مهمانان تکیه دهند. سه برادر و دایی و چند نفر از فامیل‌های شهید ردیف نشسته‌اند تا از خیرالله و اعزامش به سوریه وشهادتش بگویند. «ربابه مهدی یار» همسر شهید لهجه افغانستانی‌ها را ندارد می‌گوید: «امشب برای خیرالله مراسم ختم قرآن گرفته‌ایم و چند نفر از همسایه‌ها و اقوام می‌آیند و هرکدام یک جزء از قرآن را تلاوت می‌کنند و بعد از شام می‌روند.»

او با اشاره به اینکه از ۲۰ سال پیش به ایران پناهنده شدیم و در تهران زندگی می‌کنیم می‌گوید: «۱۵‌ـ ۱۴ ساله بودم که با شهید ازدواج کردم و دو پسر ۱۳ و ۷ ساله دارم. آن روز‌ها خیرالله ۱۸ ساله بودکه ازدواج کردیم و زندگی‌مان خیلی ساده بود و هر چند به سختی می‌گذشت اما خوشبخت بودیم.»

عاشق حضرت زینب(س) بود
همسر شهید با اشاره به اینکه شهید شغل ثابتی نداشت، اما هر‌کاری از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد می‌گوید: «بعضی از کار‌ها مانند کار روی زمین‌های کشاورزی را با هم انجام می‌دادیم. با هم می‌رفتیم و غروب‌ها خسته به خانه می‌آمدیم. درآمدمان زیاد نبود، اما در کنار هم و بچه‌ها خوشحال زندگی می‌کردیم و اصلاً تصور هم نمی‌کردم که روزی ما را تنها بگذارد و برود.»

بعضی از کار‌ها مانند کار روی زمین‌های کشاورزی را با هم انجام می‌دادیم. با هم می‌رفتیم و غروب‌ها خسته به خانه می‌آمدیم. درآمدمان زیاد نبود، اما در کنار هم و بچه‌ها خوشحال زندگی می‌کردیم


او می‌گوید: «بار اول گفت که برای کار به قزوین می‌رود و یک هفته بعد از سوریه زنگ زد و گفت برای دفاع از حرم رفته‌ام و بعد از آن ۷ بار دیگرهم اعزام شد.»شاید به جرئت بتوان گفت که خیرالله حسن‌زاده از معدود افرادی بود که ۸ بار به سوریه سفر کرد و هر بار سالم برگشت. همسر شهید با بیان این مطلب می‌گوید: «نخستین بار سال ۹۳ به سوریه رفت. مدت‌ها بود که مرا آماده می‌کرد و مرتب از جنگ و تجاوز دشمن به حرم ائمه(ع) در سوریه می‌گفت، اما نمی‌دانم چرا اصلاً فکر نمی‌کردم که روزی مرا و بچه‌هایش را‌‌ رها کند و برود. حالا که به عقب برمی‌گردم می‌بینم عشق به حضرت زینب(س) همه وجود او را پر کرده بود و اگر نمی‌رفت عجیب بود.»

هر روز در کنار مزار پدر
ربابه مهدی‌یار، آخرین سفر همسرش به سوریه را خوب به خاطر دارد: «بار آخری که ساکش را جمع می‌کرد گفتم دیگر نرو، گفت قول می‌دهم این دفعه آخرین بار است. می‌روم با حرم خانم خداحافظی کنم و برگردم و درست روزی که قرار بود فردا به تهران بیاید به شهادت رسید.»

همسر شهید فقط ۲۶ سال دارد و خیلی جوان است. او می‌گوید: «اختلاف سنم با پسرم غلامرضا ۱۴ سال است.» غلامرضا، پسر بزرگ خانواده در خانه نیست، مادر می‌گوید: «هر روز بعد از ظهر به کنار مزار پدرش می‌رود و ساعت‌ها می‌نشیند و حرف می‌زند اما علیرضا که امسال به کلاس اول رفته زیاد معنی مرگ و شهادت را نمی‌داند و هر روز می‌گوید مامان مگر بهشت تلفن ندارد که بابا به من زنگ بزند؟‌»

غلامرضاهر روز بعد از ظهر به کنار مزار پدرش می‌رود و ساعت‌ها می‌نشیند و حرف می‌زند اما علیرضا که امسال به کلاس اول رفته زیاد معنی مرگ و شهادت را نمی‌داند و هر روز می‌گوید مامان مگر بهشت تلفن ندارد که بابا به من زنگ بزند؟‌»

علیرضا هر روز منتظر زنگ پدر از بهشت و گوشش به موبایل مادر است. ام«ولی حسن‌زاده» برادر شهید و همرزم او در جنگ علیه داعش در سوریه بود. او می‌گوید: «من و برادرم خیر‌الله‌ با هم در حلب و در یک منطقه خدمت می‌کردیم. او معاون فرمانده بود.»

عکس یادگاری در آخرین روز
برادر شهید با یادآوری روز شهادت خیرالله می‌گوید: «مرتب با بی‌سیم با من و بچه‌های تیپ فاطمیون در ارتباط بود. تماس می‌گرفت‌. همان روز شهادتش با بی‌سیم به من گفت سرت را از سنگر بیرون نیاور، به همه بچه‌ها هم گفته‌ام مراقب باشید دشمن خیلی به ما نزدیک است.» برادر شهید با اشاره به اینکه اسم فرمانده ما «ذوالفقار» بود و خیر‌الله را به نام ذوالفقار یک می‌شناختند می‌گوید: «در همان لحظه یک خمپاره آمد و برادرم زخمی شد. دیگر صدایش از بی‌سیم نمی‌آمد. من به زحمت خودم را به سنگر او رساندم و او را روی دوشم به درمانگاه صحرایی رساندم. هنوز زنده بود. در درمانگاه هم هنوز نفس می‌کشید، اما نمی‌توانست حرف بزند.» بغض می‌کند و با لهجه زیبای افغانی می‌گوید: «هنوز خلاص نشده بود فقط نگاه می‌کرد و بعد از چند دقیقه خلاص شد.»

برادر بلند بلند گریه می‌کند. کمی آرام می‌شود و می‌گوید: «انگار به دلش افتاده بود که شهید می‌شود. صبح‌‌ همان روز اصرار کرد در اتاقی که رزمنده‌ها غذا می‌خوردند عکس یادگاری بیندازیم. به بچه‌ها می‌گفت یعنی می‌شود ما هم در راه حضرت زینب(س) شهید شویم؟‌»

می‌ترسیم به ولایتمان برگردیم
«ولی حسن‌زاده» به شرایط امنی که در ایران وجود دارد اشاره می‌کند و می‌گوید: «همه افغان‌هایی که به ایران پناهنده شده‌ایم به دلیل داشتن امنیت و آرامش، ایران را دوست داریم اما زمانی که خبر حمله دشمن به حرم حضرت زینب(س) را می‌شنویم نمی‌توانیم تحمل کنیم و به هر‌ترتیب شده خود را به سوریه می‌رسانیم و از حرم دفاع می‌کنیم.»

همه افغان‌هایی که به ایران پناهنده شده‌ایم به دلیل داشتن امنیت و آرامش، ایران را دوست داریم اما زمانی که خبر حمله دشمن به حرم حضرت زینب(س) را می‌شنویم نمی‌توانیم تحمل کنیم و به هر‌ترتیب شده خود را به سوریه می‌رسانیم و از حرم دفاع می‌کنیم

او با لهجه زیبای افغانی تأکید می‌کند: «ایران کشور خوبی است، اما قانون در افغانستان نسبت به ما که برای دفاع از حرم می‌رویم بغض دارد و ما نمی‌توانیم به ولایتمان «دایکوندی» برویم.»

خیرالله سومین فرزند خانواده‌ای بود که ۱۲ بچه داشتند و دیپلمش را در افغانستان گرفته بود. برادر شهید می‌گوید: «خاطرات زیادی از کودکی‌های خیرالله دارم. زندگی در افغانستان واقعاً سخت بود، درس خواندن هم همین‌طور. سال‌ها پیش درس خواندن به شکل امروزی نبود، آن سال‌ها هر دانش‌آموز 3 سال تحصیلی را در یک سال می‌خواند و تعطیلات تابستان هم نبود، ولی در حال حاضر هر سال تحصیلی را مانند ایران در یک سال می‌خوانند.»

سعی می‌کرد به همه خوبی کند
همسر شهید می‌گوید: «خیرالله پسرخاله‌ام بود و بسیار صبور و مهربان. از دست کسی ناراحت نمی‌شد و سعی می‌کرد به همه خوبی کند و همیشه می‌گفت اگر مردم جواب بدی‌ها را هم به خوبی بدهند دنیا بهشت می‌شود. می‌گفت همه مردم دنیا خوب هستند و باید با همه با مهربانی رفتار کرد.»

او می‌گوید: «گاهی که از رفتن زیاد او به سوریه و سختی‌های زندگی ناراحت می‌شدم می‌گفتم این بار پسر‌هایت را هم با خودت ببر. می‌خندید و می‌گفت من می‌دانم بچه‌هایم خدا را دارند و مادری که جانش به جان بچه‌ها بسته است و یک لحظه پسر‌هایم را تنها نمی‌گذارد.»

به جرئت می‌گویم که خیر‌الله‌و برادرانش و برادران خودم اصلاً به فکر دریافت پول نبودند و فقط برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه اعزام می‌شدند. نمی‌دانم چرا این سؤال را می‌پرسند؟‌

وقتی از همسرشهید سؤال کنی که آیا همسرش برای دریافت پول به سوریه رفته بود مانند همه خانواده شهدای مدافع حرم غمگین می‌شود و بدون درنگ می‌گوید: «من خانواده شهدای دیگر را نمی‌شناسم، اما از ما هم خیلی‌ها این سؤال را کرده‌اند و به جرئت می‌گویم که خیر‌الله‌و برادرانش و برادران خودم اصلاً به فکر دریافت پول نبودند و فقط برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه اعزام می‌شدند. نمی‌دانم چرا این سؤال را می‌پرسند؟‌»

دخترخاله! راضی شو که بروم
همسر شهید به سختی بزرگ کردن بچه‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: «مهم‌ترین مشکل من و فکر کنم همه همسران شهدای مدافع حرم پس از فقدان سرپرست خانواده، بزرگ کردن فرزندانمان است.» ربابه مهدی‌یار ادامه می‌دهد: «به‌طور کلی زندگی ما با سختی‌های زیادی همراه بود. شاید یک روز کار کنیم و ۵ روز بیکار باشیم و درآمد آن یک روز را با قناعت استفاده کنیم، اما ما عادت کرده بودیم و با این کمبودهای مالی خوشبخت بودیم و با شادی کنار هم زندگی می‌کردیم.» او می‌گوید: «همین خانه را ۳۰ میلیون رهن کرده‌ایم که ۱۵ میلیون‌اش مال خودمان بود و ۱۵ میلیون‌اش را از فامیل‌هایمان قرض کرده بودیم و از تیرماه در این خانه زندگی می‌کنیم.»

هر زمان که می‌خواست به سوریه برود می‌گفت دختر خاله می‌خواهم باز به سوریه بروم، تو را به جان حضرت زینب نه نگو و راضی شو که بروم

همسر شهید می‌گوید: «هر زمان که می‌خواست به سوریه برود می‌گفت دختر خاله می‌خواهم باز به سوریه بروم، تو را به جان حضرت زینب نه نگو و راضی شو که بروم.» شاید همین عشق و علاقه به ائمه اطهار(ع) و به‌خصوص حضرت زینب(س) است که در وجود همسر شهید هم نهادینه شده و تنها آرزویش این است که به سوریه برود و بجنگد.

آرزویم زیارت حرم حضرت زینب(س) است
همسر شهید با بیان اینکه خودش هم علاقه دارد برای مبارزه به سوریه برود می‌گوید: «زمانی که خیرالله عازم می‌شد می‌گفتم کاش مرا هم می‌توانستی ببری. من هم دوست دارم با دشمنان اسلام بجنگم. می‌گفت جنگ سوریه جای تو و زنان نیست، حتی پرستار‌های درمانگاه‌ها هم همه مرد هستند.» ربابه می‌گوید: «هر سال به مشهد می‌رفتیم. اربعین همین امسال هم با هزینه خودمان و به همراه خانواده خودم به کربلا رفتیم، اما هنوز حرم حضرت زینب(س) را ندیده‌ام و آرزو دارم به پابوس حرم خانم بروم.» همسر شهید درباره شیندن خبر شهادت همسرش می‌گوید: «پنجشنبه بود که زنگ زد و گفت سه‌شنبه هفته آینده بر می‌گردم. بچه‌ها خوشحالی کردند که بابا برای شب یلدا برمی‌گردد. رفتیم و خرید کردیم و منتظر برگشتنش ماندیم. شب قبل از آمدنش مهمان خانه برادرم بودیم. 2 برادرم از سوریه برگشته بودند. خوشحال شدم اما تعجب کردم که چرا خیرالله همراهشان نیست. زن برادرم آمد و گفت که خیر‌الله‌ دیگر برنمی‌گردد.» همسر شهید ادامه می‌دهد: «همان روز شهدا را به تهران آورده بودند، اما چند روز بعد تشییع انجام شد.»

3 هزار نفربه فیروزبهرام آمده بودند
همسر شهید به مراسم تشییع همسرش اشاره می‌کند و می‌گوید: «مراسم تشییع جنازه بسیار شلوغ و باشکوه بود و اصلاً تصور نمی‌کردم در فیروز بهرام بیش از ۳ هزار نفر حضور داشته باشند. آنها، همسرم را تا محل دفنش در امامزاده ابوطالب(ع) بدرقه کردند و به خاک سپردند.» فاصله بین خانه تا امامزاده و مزار شهید ۵ دقیقه با پای پیاده است و هر زمانی که دل غلامرضا و علیرضا تنگ شود می‌توانند به مزارش بروند. این را غلامرضا که فرزند بزرگ‌تر است می‌فهمد که بابا دیگر برنمی‌گردد، اما علیرضا این را نمی‌داند و گاهی که می‌بیند مادر پنهانی گریه می‌کند می‌آید اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید دیدی بابا هر شب زنگ می‌زد و با ما حرف می‌زد؟ غصه نخور حتماً در بهشت تلفن هست و دوباره به ما زنگ می‌زند، دوباره تماس می‌گیرد. برادر شهید با بیان خاطره‌ای می‌گوید: «در جبهه با اسم رمز حرف می‌زدیم. یک روز قبل از شهادتش به من گفت امروز چوب دستی مرا تمیز کن باید فردا تحویل بدهم و برگردم. چوب دستی اسم رمز اسلحه بود و من هنوز فرصت تمیز کردنش را پیدا نکرده بودم که به شهادت رسید.»

مادر که پنهانی گریه می‌کند علیرضا می‌آید اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: دیدی بابا هر شب زنگ می‌زد و با ما حرف می‌زد؟ غصه نخور حتماً در بهشت تلفن هست و دوباره به ما زنگ می‌زند، دوباره تماس می‌گیرد

همسایه‌های فیروز بهرام خیلی مهربانند
میرزا حسن‌زاده، برادر دیگر شهید هم بار‌ها در سوریه جنگیده است. او می‌گوید: «در بیشتر اوقات هر سه برادر با هم به سوریه سفر می کردیم و خیرالله آنجا هوای ما و همه رزمنده‌ها را داشت.»
ربابه مهدی یار، همسر شهید می‌گوید: «همه همسایه‌های محله خوب و مهربان هستند و به ما سر می‌زنند، هر چند من زیاد اهل بیرون رفتن از خانه نیستم، اما آنها به افغانی‌ها به چشم هموطنان خود نگاه می‌کنند و مهربانند.»

او می‌گوید: «تنها توقعی که از مسئولان دارم این است که دست من و پسرانم را‌‌ رها نکنند و هوای خانواده شهدای مدافع حرم را داشته باشند.»

مظفر مظفری، دایی شهید تا پای اتومبیل همراهیمان می‌کند. عمامه مخصوص‌اش را صاف می‌کند و با لهجه زیبا می‌گوید:خانم من دلم می‌خواهد کربلا را ببینم می‌شود‌کاری کنی که مرا به کربلا ببرند


همسر شهید تأکید می‌کند: «خیلی سخت است که خانواده‌ای سرپرست خود را از دست بدهد. سخت‌تر از آن زمانی است که بچه‌ها بی‌قراری می‌کنند و دلشان برای پدرشان تنگ می‌شود و نمی‌توانم آنها را آرام کنم.»
مهمان‌ها تک تک به خانه کوچک شهید مدافع حرم وارد می‌شوند. عطر خورشت قیمه خانه را پر کرده و زنان مشغول آماده کردن سفره احسانی برای خیرالله هستند. خداحافظی که می‌کنیم صدای دنیا مظفری، مادر ربابه در خانه می‌پیچد: «خانوم بنویس خیرالله خیلی زیاد دلسوز من بود خیلی جایش خالی است.» مظفر مظفری، دایی شهید تا پای اتومبیل همراهیمان می‌کند. عمامه مخصوص‌اش را صاف می‌کند و با لهجه زیبا می‌گوید: «خانم من دلم می‌خواهد کربلا را ببینم می‌شود‌کاری کنی که مرا به کربلا ببرند».

700700

کد خبر: 723144

وب گردی

وب گردی