خودروی شما 12 از جشنواره فیلم فجر خسته شده است

می خواهم سوار شوم اما در اتومبیل قفل است، مردی که راننده ون شماره ١٤ است از راننده ون شماره ١٢ می خواهد تا در را باز کند، مردی حدودا ٤٠ ساله با موهای مشکی که به دلیل رنگ بسیار تیره موهایش و ته ریش سفیدش می توان حدس زد که موهایش را رنگ کرده است و دوست دارد جوان به نظر برسد، او از من می پرسد؛ جشنواره می ری؟! می گویم؛ بله. در را باز می کند.
در جلوی ون را باز می کنم و سوار می شوم، راننده شماره ١٢ ضبط را روشن می کند، شاید برای اینکه من اولین مسافر هستم و نمی خواهد حوصله ام سر رود، از او می پرسم؛ چه ساعتی حرکت می کنید؟! او می گوید: تا نیم ساعت دیگه، من می گویم: چرا انقدر دیر؟! راننده کاغذی را از داشبورت اتومبیل بیرون می آورد و به من می دهد و می گوید؛ روش ساعت حرکت زده، طبق این ساعتا باید رفت و آمد کنیم.
راننده پیاده می شود و صدای ضبط که حالا تنها صدای غالب اتومبیل ون است در گوشم می پیچد" حیف حیف که عمرم به پای تو تلف شد، حیف از جوونی که با تو بی ثمر شد" و بعد از چند دقیقه یکی یکی مسافران برج سوار می شوند اما هنوز تا ٣٠ دقیقه موعودی که مرد راننده وعده اش را داده بود زمان زیادی مانده است.
زمان می گذرد و قطعات موسیقی یکی یکی خوانده می شود، ساعت ٥ می شود و راننده سوار می شود و حرکت می کنیم، هنوز چند متری از محل توقف دور نشده است که تلفن همراهش زنگ می خورد، تلفنش را جواب می دهد، می گوید؛ چی شده؟! باشه وایمیسم. تلفن را قطع می کند و می گوید؛ یکی از مسافرا جا مونده، باید صبر کنیم برسه.
ون را متوقف می کند، مسافر مردی که پشت سر من نشسته است اعتراض می کنه و می گوید: چرا ایستادی؟! راننده می گوید؛ یک نفر جا مونده باید سوارش کنم. مسافر می گوید؛ ما دیر می رسیم به برج باید زودتر حرکت کنیم.
راننده می گوید: من هر روز ٥ و ده دقیقه حرکت می کردم امروز سر ساعت ٥ راه افتادم، مسافر جامونده، اونم باید برسه به فیلم، ماشین بعدی تا نیم ساعت دیگه حرکت نمی کنه. مسافر اما همچنان زیر لب غر می زند و راننده بدون اینکه جوابی دهد راه می افتد و من به این فکر می کنم مسافری که در راه است به کدام امید می خواهد ونی را که به سمت برج میلاد در حرکت است را پیدا کند. هنوز مدتی از حرکت دوباره نگذشته است که کاغد خودروی شماره ١٢ از روی شیشه کنده می شود و راننده غرغر کنانمی گوید؛ روزی صد دفعه اینو می چسبونم اما بازم کنده می شه، این دو سه روز هم تموم نمیشه خلاص شیم.
از راننده می پرسم؛ فیلمی هم توی جشنواره دیدید؟!
راننده: نه، همش در رفت و آمدیم.
من: سینما می رید توی طول سال؟!
راننده: نه بابا وقت نمی کنم، البته می دونی خانوم فیلمام دیگه مثل سابق نیستن، یه جوری شدن.
من: چه جوری؟!
راننده: همش شده درد و بدبختی، البته خوبه که مشکلات مردمو نشون میدن ولی هیچ کی سختیای یه راننده تاکسی رو چرا نشون نمیده؟! چرا درباره این کارتن خوابای کنار خیابون فیلم نمی سازن؟!
من: شما چه جور فیلمی دوست داری؟!
راننده: فیلمای شاد، البته اکشن هم دوست دارم.
من: دوست داشتین بازیگر بشین؟!
راننده: کی دوست نداره؟! همه دوست دارن بازیگر شن؟!
من: چرا؟!
راننده: چون پول دارن، شهرت دارن، خوبه دیگه، مثه ما که نیستن از صب تا شب واسه یه لقمه نون باید بدوییم.
من دیگر سوالی نمی پرسم، راننده صدای ضبط را بلندتر می کند.
وارد بزرگ راه می شویم و از دور چهره رضا کیانیان در کنار یک کیسه دم نوش بر روی یک بنر هویدا می شود، می گذریم و خورشید در حال غروب از پس ساختمان های شهر نمایان می شود، برج میلاد را می بینم و خیالم راحت می شود که به فیلم سئانس ساعت ١٨ می رسم. صدای ضبط صوت همچنان تنها صدای غالب ون است؛ " سپیده دم اومد و وقت رفتنِ، چیزی نداریم ما برای گفتن..."


501500

کد خبر: 730139

وب گردی

وب گردی