برای روز جهانی شعر/ با چشم هایم می بینم که قفسه کتاب ها راه می روند

امروز 21 مارس همزمان با روز جهانی شعر است.

به گزارش ایسکانیوز امروز روز جهانی شعر است. یونسکو در سی امین اجلاس کنفرانس عمومی خود که در سال ۱۹۹۹ برگزار شد، به اتفاق آرا، روز ۲۱ مارس را به عنوان روز جهانی شعر تصویب کرد. به همین مناسبت مسلم خراسانی یادداشتی را در اختیار ایسکانیوز قرار داده است.

- برای روز جهانی شعر

اینکه منتظر بمانم تا روزی نویسنده ای شهیر شوم و قلمم آنقدرجوهر و اعتبار بیابد تا پشت جلد کتاب ها خط بکشم و به پاسسال هایِ تلاش و خستگیِ سیری ناپذیرم قرعه ی این حکم به ناممبیفتد که پیام روز جهانی ادبیات را بازگو کنم، امیدی محال است.

پس پیش ازآنکه صدای اندکی که برایم مانده از دست برود،چیزی را که می شود گفت خواهم گفت تا در انتظار جفت شدن تاس ها و چفت شدن بخت در زُمره کسانی در نیایم که « میمیرندبی آنکه حرفی زده باشند ».

***

« باید چیز های نادیده را میدیدیم (میدیداندیم) نشنیده ها رامیشنیدیم (مشنیداندیم) مسیرهای نرفته را میرفتیم (میرفتاندیم)با امید آنکه به سرزمین ها و دیارهای رهاتر، مهربان تر و انسانیتر پا بگذاریم. هر چند که انسان مفهوم مخدوشی شده بود که هر کس افسارش را به هر کجا که میخواست میکشید. چرا که انسان به هیچ سرزمین موعودی تعلق نمیگرفت.

با اینهمه باید افسارهایش را باز میکردیم، نعل ها را ،زین ها را، و این همه خستگی را از قامتش فرو مینشاندیم. اما نمیشد به همان سادگی که یراق ازپیکرش باز میکردیم آنچه در ذهنشانباشته بود را نیز به یکباره معدوم و نابود ساخت. هرچه پاشویهاش کردیم و تیمار، این تب فروکش نکرد. هر چه بخور دادیم وعطر پراکندیم تعفن فکرهای فرو خورده فرو ننشست. حتی در میان گل و لای و لجنِ شفا بخش رودها خواباندیم و شستشو دادیم. اما این ذهن اندوهگین و مملو تسکین نیافت و آرام نگرفت.

از هجومِ انبوهِ جهان های سرریز و اندیشه ها و احساسات مجالنیافته ی ذهن، کله هامان بزرگ شد و بزرگ تر و روی شانه هایاستخوانیمان سنگینی میکرد. باید پرواز میکرد و بیرون میجهید از این جمجمه ی استخوانی هر آنچه فکر و خیال و آرزو، اندیشه و جهان ناگفته محبوس مانده بود. باید گفته می شد، شنیده میشد، زیسته میشد حتی اگر در حد یک لبخند. حتی در حد باز شدن لب ها ازهم.

باید سرزمینی میجستیم، قلمروی تازه و آزاد حتی کوچکتراز زیر کوچک دوپایمان، که بتوان روی آن ایستاد، نفس کشید و زندگی کرد »

وتمام اینها تنها در زمینه ی جوهری کاغذ ها، در تسلسل پی در پی حروف و زنجیره ی بی امان واژه ها امکان وجود یافت. و ما در چیدمان منظم خطوط کتاب ها و دست نوشته ها در هستی ای با نام و وسعت ادبیات « ازعشق های خیالیمان گفتیم.از چیزهایی که می خواستیم و نمی شد. در جهان همین نوشته های بی جان و لابلای همین سطرهای موازی لب هایی را که نمیشد بوسیدبوسیدیم. در الفبای صرف شده همین کلمات بود که دست هایی را که نمیشد گرفت گرفتیم. آرزوهای دور را نزدیک کردیم. آواز زمزمه هایی که به گوش نمی رسید را در حلزونی گوش ها پیچاندیم. ازسختی ها گفتیم از زیبایی هایی که وجود نداشت. از زخم هایکهنه، از دلخوشی های بی تاریخ، از جبرهای بزرگ، از فراق و آزادی، اسطوره، قدرت، فقر، خیانت، تمام چیزهایی که کسی باور نداشت، تجربه نمیکرد، نمیدانست، یا رها کرده بود و چشم بر آن بسته بود.

موجودی بی بدیل جان گرفت و هستی ای شد که چون غول جادوهمه چیز را به یکباره در خود داشت و ما را از هر بازیچه ی دیگری باز می داشت. حتی زندگی واقعی.

در ادبیات بود که پنجره هایی را که بسته بود باز کردیم. دیوارهایی را که ایستاده بود فرو ریختیم. دیوارهای تازه به پا کردیم با پنجره هایی گشوده تر تا شاید روزنی باشد که چشمان زندگی را بهدیدن فراخ تر کند.

در ادبیات بود که نفرین کردیم. طلب عشق کردیم. آه کشیدیم. حماقت کردیم. فریاد زدیم. مسخره کردیم. نترسیدیم، جنگیدیم.زیرپا گذاشتیم. انقلاب کردیم. کشتیم. کشته شدیم و دوباره زندگی را از سر گرفتیم.

در ادبیات بود که لباس هایمان را کندیم. عریان شدیم و زلال تاپرتو نورانی آفتاب از ما عبور کند و سنگ های کینه شیشه هایمان را شکست دهند.

مغز گردوها را از میان جمجمه های استخوانی بیرون کشیدیم، لقم کردیم و با نان و پنیرِ سفید خوراک صبحمان کردیم. اما بیشتر از آنکه روشنی در نگاهمان طلوع کند تیره تر شدیم و خمیده تر از پیش در خودمان فرو رفتیم. با این همه ازامیدهایی گفتیم که مثل جوانه سبزمیشوند از میان قلوه سنگ ها. از میان خاک های بایر. در جهانی که همه چیز داشت،همه چیز میشد و همه چیز ممکن بود.

زندگی اما خودش را به هر کجا رخنه میداد.هر چه میکوشیدیم در جهان آرام خود تنها باشیم و رسم هایی نو بنا کنیم تلاشی بیهوده بود. که ادبیات جهانی آرمانی و شهری دور افتاده یا جزیره ای بی کس مانده نبود، در انتظار، تا برای کشفش با قایقهای بادبانی چوبی به سرزمین های نامکشوف پارو کشید.

کاغذ هایی که کتاب کردیم و کتاب هایی که دست به دستچرخاندیم و خط به خط خواندیم خالی از نگاه و اندیشه نبود. پس دد منشی ها و درنده خویی ها و جدال های مرسوم زندگی درلباس جدال اندیشه و جهل پا به ادبیات گذاشت. خواستیم حاشیهبنامیم و بی تاثیر توصیفشان کنیم و با رو برگرفتن، ناچیز و بیچیز تصویرشان کنیم. و از درد و کینه و دشمنی دلیلی برایبالیدن و گام های مستحکم تر بتراشیم. و با ریشه ها و سرشت درختیمان آلوده را به هوای تازه بدل کنیم. اما همین حاشیه های ناچیز رمق و جان بسیاری را که دست به قلم بودند گرفت، به دورشان میله های آهنی کشید و بسیاری را از وطن های حقیقیشان آواره کرد.

برایش قانون وضع کردند. قلم ها را شکستند. خط مشیء کشیدند.کتابها را آتش زدند. تعریفش کردند. معشوقی پری وارش ساختندکه دست هیچ پیامبری به آن نخواهد رسید و حصاری دیگر به دور جهانی دیگر کشیدند. غافل از آنکه ادبیات سرزمینی به وسعت زبان است. به وسعت زندگی است، به وسعت انسان است که با تمام حد و مرزهایی که برایش کشیده اند هر لبی که باز میکند،هر دستی که تکان می دهد و هر گامی که بر میدارد و هر پلکی که میزند جهانی تازه خلق میشود.

***

ادبیات در لباس کلمات، کالبدی لمس پذیرتر به افکارمان بخشید.هر چند واژه ها از جنس چیزها نبودند اما ادبیات جان کلام شد و جهان ذهن و اندیشه هامان تجسمی عینی تر یافت .

با ادبیات فکرهای آشفته و سرگردانمان را برصفحه کتاب ها رها کردیم. از کتاب ها روی صحنه آوردیم. تک جمله هامان وارد زندگی شدند و کم کم چیزهایی که میگفتیم را شنیدیم و چیزهایی که میشنیدیم را دیدیم و جای پای کوچکی برای قلمروهای دور ازذهنمان در واقعیت زندگی باز کردیم.

حالا دیگر ادبیات تنها چند صفحه کتاب نیست و قلمی که جوهر پس میدهد. منم که در کوچه راه میروم. شکل زیستنم. شکل نگاهکردنم. منم که انقلاب میکنم. دست های کسی است که میگیرم و رها نمیکنم. دهان کسی است که از شدت بوسه در آن فریاد میزنم. و تمام چیزها، انسان ها و هستی هایی است که میخواهیم، که ممنوع که، غیر ممکن، محال، کمرنگ و ارزشمند است.

من با چشم های خودم میبینم و با گوش هایم می شنوم که قفسه ی کتاب ها راه میرود و حرف میزند چرا که لابلای این کاغذ های به هم چسبیده انسان ها و زندگی های بیشماری در انتظار خوانده شدن ایستاده اند که واقعیتشان از کنار ما در کوچه و خیابان عبور میکند. دست سطرها و کلماتی را که لای صف فشرده و منظم کتابخانه ها مدفونند میگیرم و برای قدم زدن به خیابان می آورم. برای در آغوش کشیدن، برای فریاد زدن. برای تجربه شدن، دوست داشته شدن و زندگی کردن و نفس کشیدن. مغناطیس نامرئی ادبیات تمام قطب های بی بدیل را در هم خواهد ریخت و زندگی چاره ای جز تسلیم شدن در برابر ادبیات نخواهد داشت.

با اسکناس های ته جیبم چند دوست قدیمی را از کتابفروشی ها آزاد میکنم. از دستفروش ها چند صدای ممنوعه را باز پس میگیرم وعلی رغم میل خانواده ام معشوق قدیمی ام را به خانه میبرم. تمام سطرهای پشت کامیون ها، روی دیوارها، تنه ی درخت ها،خالکوبی ها، خطوط روی پیشانی، لای سکوت لب ها و حتی خطوط ناخوانا و ریز پاورقی ها را می خوانم

تا انسانی را که در میانشان اسیر مانده است آزاد کنم.

500

کد خبر: 742079

وب گردی

وب گردی