سفره هفت سین امسال قهرمانان زیادی  کم داشت

روزها می‌آیند و می‌روند و تا به خودت بیایی می‌بینی نوبت صفحه آخر تقویم رسیده و باید با خاطرات و اتفاقات سال ۹۵ خداحافظی کنی بدون شک سال ۹۵ برای هرکدام از ما پر بود از اتفاقات خوب و شادی و یا بد و ناخوشایند، اما برخی ازاتفاقات هم هست که مربوط به زندگی شخصی خودمان نمی‌شود و همه مردم جامعه به نوعی با آن درگیر هستند، مانند حادثه پلاسکو که در آخرین روز از دی ماه اتفاق افتاد یا شهادت مردانی که برای دفاع از حرم به سوریه اعزام شده بودند.

زهره حاجیان- در سال ۹۵ در کنار حوادث و اتفاقات خوب و بدی که تجربه کرد، قهرمانان و هنرمندان زیادی را از دست دادیم اما مشغله های معمول برای رسیدن نوروز در آخرین ساعت های سال 95 توانستیم با خانواده ۲ آتش‌نشان فداکار حامد هوایی و علیرضا سفی‌زاده که در حادثه پلاسکو به شهادت رسیدند و ۲ مدافع حرم خیرالله حسن‌زاده و اسدالله ابراهیمی گپ و گفتی کوتاه داشته باشیم .

آتش‌نشان شهید علیرضا سفی‌زاده
یک هفته منتظر معجزه بودیم

دختران آتش‌نشان شهید «علیرضا سفی‌زاده» مثل همه مردم شهر نمی‌دانستند فردا چه اتفاقی خواهد افتاد و چه سرنوشتی برایشان رقم خواهد خورد. حالا «فاطمه» دختر بزرگ شهید با اینکه هنوز باور نمی‌کند پدرش را از دست داده باشد این روزها عزمش را جزم کرده تا آرزوی بابا را برآورده کند.

او می‌گوید: «پدرم همیشه دوست داشت که تحصیلاتم را در رشته پزشکی ادامه بدهم و روزی پزشک شوم و به مردم خدمت کنم. من هم سخت درس می‌خوانم که پدرم را به آرزویش برسانم.» او می‌گوید: «پدرم عصر روز قبل از حادثه پلاسکو در خانه خوابیده بود و یک لحظه حس کردم دلم می‌خواهد او را ببوسم. آرام بالای سرش رفتم و بوسیدمش. آنقدر خوب و راحت خواب بود که متوجه نشد. روز حادثه هم مثل هر روز از خانه خارج شد با این تفاوت که رفت و دیگر برنگشت...»

دختر آتش‌نشان شهید می‌گوید: «پدر عشق خدمت به مردم را داشت و هیچ شغل دیگری جز آتش‌نشانی او را راضی نمی‌کرد. همیشه می‌گفت که خدا خواست که در این مسیر قرار بگیرم و به مردم کمک کنم.»

فاطمه با اشاره به اینکه پدرش رئیس ایستگاه 4 مولوی بود می‌گوید: «تازه 6 ماه از ریاستش گذشته بود که شهید شد. پیش از این فرمانده آتش‌نشانی بود و حتی اگر بسیار خسته بود، اما وقتی به خانه می‌رسید با دستی پر و با لبخند وارد می‌شد و مرتب من و خواهرم زهرا را نوازش می‌کرد. خیلی دوستش داشتیم، خیلی دوستش داریم و باورمان نمی‌شود او را با همه مهربانی از دست داده‌ایم.»

لیلا بشارتی، همسر شهید می‌گوید: «علیرضا، لیسانس مدیریت ایمنی داشت و همیشه دوست داشت که دخترها ادامه تحصیل بدهند و پزشک شوند.» او می‌گوید: «همه اهل فامیل و همسایگان، علیرضا را به مردمداری و مهربانی و حلال مشکلات می‌شناختند و هرجا کسی به مشکلی برمی‌خورد نخستین کسی که برای حل مشکل اقدام می‌کرد علیرضا بود.»

همسر شهید می‌گوید: «عید را دوست داشت و هرسال پیش از عید به فکر نیازمندان بود و مبلغی را برای آنها کنار می‌گذاشت و می‌گفت خدا نکند کسی شب‌عید شرمنده فرزندانش شود.» فاطمه دختر شهید با بیان اینکه روزهای آوار‌برداری بدترین روزهای عمرمان بود می‌گوید: «همه ما هر ثانیه منتظر معجزه بودیم و دعا می‌کردیم که پدر ما به سلامت از زیر آوار بیرون بیاید.»

شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی:
حضرت زینب(س) زیر نامه مرا امضا کرده است

با شروع و جدی شدن جنگ در سوریه اخبار مربوط به آنجا را دنبال می‌کرد و برای اینکه ذهن «معصومه قنبری» همسرش را آماده کند عکس و فیلم‌هایی که در گروه‌های تلگرام می‌آمد به او نشان می‌داد و می‌گفت ببین که آنجا چه خبر است؟ همسر شهید اسدالله ابراهیمی با بیان این مطلب می‌گوید: «2 سال پیش پاسپورت گرفت و گفت می‌خواهد به سوریه برود. من با خنده گفتم سوریه تو را می‌خواهد چه کار و اصلاً باور نمی‌کردم که روزی برای جنگ به سوریه برود، تا اینکه با خواهش و تمنا از فرماندهان و مسئولان اعزام نیرو به سوریه اجازه گرفت.

وقتی به خانه آمد گفت اگر قسمتم شود و به سوریه بروم یعنی اینکه حضرت زینب(س) زیر نامه مرا امضا کرده و رفت و 2 ماه تمام در سوریه ماند و جنگید و برگشت.» او با اشاره به اینکه اسدالله، فرمانده تیپ فاطمیون بود می‌گوید: «وقتی برگشت دیگر اسدالله 2 ماه پیش نبود. پیر شده بود. کم حرف‌تر شده بود و مدام حرف برگشتن می‌زد. انگار فقط جسمش اینجا بود و روحش در سوریه جا مانده بود.» اینجا محله فردوس است، منزل پدری شهید اسدالله ابراهیمی و حتی اگر ندانی کدام خانه منزل خانواده شهید است تابلوی سنگی بزرگی که روی نمای ساختمان 4 طبقه کوچه نظافتی که رویش نام شهید حک شده نشان می‌دهد که راه را درست آمده‌ایم. گوشه‌ای از‌هال خانه، مردی پیر روی صندلی نشسته. می‌گویند حاج رجبعلی تازه از مسجد رسیده. «گل تاج نظری» مادر شهید، سنجاق زیرچارقدش را سفت می‌کند و با بغض می‌گوید: «اسدالله رزمنده جبهه‌های جنگ ایران و عراق بود و همراه برادرانش در جبهه‌ها می‌جنگید و از اینکه در آنجا شهید نشده بود ناراحت بود و حسرت می‌خورد. حالا قسمتش شد در سوریه شهید شود.» می‌دانید اسدالله کلیه‌اش را به خواهرش اهدا کرده بود؟ مادر با بیان این مطلب آه بلندی می‌کشد و می‌گوید: «جوان که بود دخترم مشکل کلیه پیدا کرد و نیاز به پیوند داشت وقتی اسدالله شنید از جبهه مرخصی گرفت و برگشت و روز بعد در بیمارستان کلیه‌اش را به خواهرش پیوند زدند. بعد از چند روز استراحت دوباره به جبهه برگشت و خواهر و برادر سال‌ها با یک کلیه زندگی کردند.» حسین 8 ساله است و زینب 18 ماهه، آنقدر کوچک هستند که ندانند بابا روز 27خرداد سال 95 در مرعاته سوریه شهید شده است.

شهید آتش‌نشان حامد هوایی
3 پسر آتش‌نشان در یک خانواده

حادثه فروریختن ساختمان 54 ساله پلاسکو نه تنها خانواده آتش‌نشانان، بلکه همه مردم ایران را در بهت و ناباوری و سوگ نشاند و حضور صدها هزار نفر در مراسم تشییع، تنها تسلای مصیبت بزرگ برای خانواده‌ها بود.

«سهیلا اجاقی» مادر شهید آتش‌نشان حامد هوایی می‌گوید: «همین چند روز پیش مراسم چهلم حامد و آتش‌نشانان دیگر بود، اما تا زمانی که از طریق آزمایش DNA که از من و حبیب گرفتند و مشخص شد که حامد یکی از پیکرهای بیرون آورده شده از زیر آوار است باور نمی‌کردم که دیگر برنمی‌گردد.» مادر که‌باشی دلت مدام شور می‌زند و نگران بچه‌هایت هستی مخصوصاً اگر بچه‌ها از یک سال پیش سایه پدر را بر سر نداشته باشند.

مادر شهید با بیان این مطلب می‌گوید: «حامد و حسام دوقلو بودند و پس از حبیب و‌ هادی به دنیا آمدند، اما دختر ندارم و خدا به جای دختر، 3 عروس خوب و مهربان نصیبم کرده است.» مادر شهید می‌گوید: «حسن هوایی، پدر بچه‌ها جانباز جنگ بود و علاوه بر آسیب‌دیدگی بر اثر تیر و ترکش، دچار موج انفجار شده بود و سال گذشته او را از دست دادیم.»

حبیب در روابط‌عمومی آتش‌نشانی مشغول کار است و حسام و حامد هم به تأسی از انتخاب برادر، شغل او را انتخاب کردند و کنار نامشان نوشته شد آتش‌نشان. حبیب، برادر بزرگ شهید می‌گوید: «حسام سال 87 به آتش‌نشانی پیوست و حامد اواخر سال 94 بود که وارد سازمان آتش‌نشانی شد و از اواخر شهریور در ایستگاه 28 مشغول به کار شد.»

او با بیان اینکه حامد پسر بسیار شجاع و جسور و در عین حال مهربانی بود می‌گوید: «همیشه خود را برای نجات جان و مال مردم به خطر می‌انداخت و در همین حادثه هم برای کمک به مردمی که در آتش محاصره شده بودند دل به آتش زد، اما با ریزش ساختمان زیر آوار ماند و پس از یک هفته پیکرش پیدا شد.» حس دوقلوها بسیار به هم نزدیک است، اگر یکی سردرد بگیرد مطمئناً دیگری در همان لحظه از سر درد شکایت می‌کند، اگر برای یکی مشکلی پیش بیاید حتماً دیگری بی‌قرار و بی‌تاب می‌شود و حسام بعد از آن حادثه حس خفگی می‌کرد و انگار که زیر خروارها آوار‌گیر کرده باشد، دست و پا می‌زد و حامد را صدا می‌کرد.

شهید مدافع حرم خیرالله حسن‌زاده
زندگی سخت با خوشبختی زیاد

دور تا دور خانه را بالش‌هایی با روکش سفید گلدوزی شده چیده‌اند تا مهمانان تکیه دهند. 3 برادر و دایی و چند نفر از فامیل‌های شهید ردیف نشسته‌اند تا از خیرالله و اعزامش به سوریه و شهادتش بگویند. «ربابه مهدی‌یار» همسر شهید لهجه افغانستانی‌ها را ندارد و می‌گوید: «از 20 سال پیش به ایران پناهنده شدیم و در تهران زندگی می‌کنیم. 15‌ـ 14 ساله بودم که با شهید ازدواج کردم و 2 پسر 13 و 7 ساله دارم. آن روزها خیرالله 18 ساله بود که ازدواج کردیم و زندگی‌مان خیلی ساده بود و هرچند به سختی می‌گذشت، اما خیلی خوشبخت بودیم.»

همسر شهید با اشاره به اینکه شهید شغل ثابتی نداشت، اما هر‌کاری از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد می‌گوید: «بعضی از کارها مانند کار روی زمین‌های کشاورزی را با هم انجام می‌دادیم. با هم می‌رفتیم و غروب‌ها خسته به خانه می‌آمدیم. درآمدمان زیاد نبود، اما در کنار هم و بچه‌ها خوشحال زندگی می‌کردیم و اصلاً تصور هم نمی‌کردم که روزی ما را تنها بگذارد و برود.»

شاید به جرئت بتوان گفت که خیرالله حسن‌زاده از معدود افرادی بود که 8 بار به سوریه اعزام شد و هر بار سالم برگشته بود. همسر شهید با بیان این مطلب می‌گوید: «نخستین بار سال 93 به سوریه رفت. مدت‌ها بود که مرتب از جنگ و تجاوز دشمن به حرم در سوریه می‌گفت. حالا که به عقب برمی‌گردم می‌بینم عشق به حضرت زینب(س) همه وجود او را پرکرده بود و اگر نمی‌رفت عجیب بود.»

همسر شهید فقط 26 سال دارد و خیلی جوان است. او می‌گوید: «اختلاف سنم با پسرم غلامرضا 14 سال است. خیرالله، سومین فرزند خانواده‌ای بود که 12 بچه داشتند و دیپلمش را در افغانستان گرفته بود.»

همسر شهید می‌گوید: «خیرالله پسرخاله‌ام بود و بسیار صبور و مهربان. از دست کسی ناراحت نمی‌شد سعی می‌کرد به همه خوبی کند و همیشه می‌گفت اگر مردم جواب بدی‌ها را هم به خوبی بدهند دنیا بهشت می‌شود. می‌گفت همه مردم دنیا خوب هستند و باید با همه با مهربانی رفتار کرد.»

همسر شهید می‌گوید: «هر وقت که می‌خواست به سوریه برود می‌گفت دخترخاله می‌خواهم باز به سوریه بروم، تو را به جان حضرت زینب(س) نه نگو و راضی‌باش که بروم.»

خبرنگار و انتشار دهنده : زهره حاجیان

700700

کد خبر: 742188

وب گردی

وب گردی