خبر رحلت امام سخت ترین خبر عمرمان در  اردوگاه عنبر کمپ 8 رمادیه  بود

بدون شک هنوزبعد از 28 سال خبررحلت امام یکی از سخت ترین خبرها و اتفاقات دوران ماست اما این اتفاق برای عده ای سخت تر و طاقت فرسا تر از دیگران بود جانبازان ،خانواده های شهدا مخصوصا فرزندان شهدا از این گروه هستنداما قبول داریدکه این خبربرای اسیران جنگ بسیاردردناک تروسخت تربود؟

زهره حاجیان- اگر پای درد دل هر کدام از آزاده ها بنشینی بیشتر از لحظات سخت اردوگاه ها می گویند اما سخت ترین خاطره شان بی گمان رحلت امام (ره )بوده است .

این نوشتار را مرور خاطرات مردی پر می کند که در زمان رحلت امام (ره)در اسارت دشمن بود و به اعتراف خودش بدترین خبرعمرش راشنید.

بدون شک هر کس از روزهای رفته عمر خود تعریف خاصی دارد نمونه اش " سید کریم حسن علی " که در 15 سالگی به جبهه رفت و نردیک به 100 ماه در اسارت نیروهای بعثی بود و بدترین خاطره اش در این مدت رحلت امام (ره) بود.

چانه گیرنانوایی به جبهه رفته ؟

وقتی در شاد آباد یکی از جنوبی ترین مناطق تهران به دنیا آمده و بزرگ شده باشی با وجب وجب محله آشنایی و حس تعلق خاطرت به محله نمی گذارد از آنحا دور شوی.

بدون اغراق بیشتر اهالی حوالی میدان شاد آباد سید کریم را می شناسند و به او احترام می گذارند قدیمی ترها، پسری را که در نانوایی محله کنار دست مادرش چانه می گرفت و کمک حال مادری بود که مانندشاطری حرفه ای نان می پخت را خوب به خاطر دارند.

پدرش را به یاد ندارد حتما به این دلیل که چند ماه پیش ازتولدش او رادر زلزله بویین زهرا از دست داده و خاطره کودکی اش را مردی به نام" محمود چناری" به عنوان پدرپر کرده است و هم او بود که به اصرار و خواهش های سید کریم با رفتنش به جبهه موافقت کرد.

پایگاه شهید شهسواری را هنوزهم دوست دارد زیباترین خاطره اش برمی گردد به ثبت نام در پایگاه و دستکاری کردن شناسنامه ای که می گفت سید کریم متولد 1344 است و سن اش برای رفتن به جبهه کفایت نمی کند و روزی که از آنجا عازم پادگان افسریه شد و پس از آموزشی فشرده به اهواز اعزام شد.

گوش به فرمان امام بودیم

نوجوانان در جبهه های جنگ حضور پر رنگی داشتند نوجوانانی که با شرکت درمناطق جنگی تجربه ای بزرگی کسب کردند و در 8 سال دفاع مقدس تجربه هایی به دست آوررند و به مسئولیت های بزرگ رسیدند و عده ای هم شهید شدند.

سیدکریم با اشاره به اینکه با علاقه و عشق به امام و فرمان او به جبهه رفت می گوید : 15 ساله بودم و با احتساب مردود شدن های زیاد درکلاس پنجم درس می خواندم نه اینکه درس خواندن را دوست نداشتم بلکه مجبور بودم هم کار کنم هم درس بخوانم و نمی توانستم هر دو را با هم انجام دهم با شروع جنگ دوست داشتم به جبهه بروم اما خیلی کوچک بودم و مادرم اجازه نمی داد سال 61 بود که در پایگاه بسیج شهسواری ثبت نام و به اهواز اعزام شدم ودر عملیات خرمشهر به همراه عده ای از بچه های محله شرکت کردم . قدرت الله پاکی ،اکبر حدادی(که مجروح شیمیایی بود و 4 سال پیش به شهادت رسید )،اصغر سلیمانی و ...به شهادت رسیدند و من مجروح شدم.

خودم را به مردن زدم ...

سید کریم فقط 20 روز در جبهه حضور داشت که به اسارت دشمن در آمد .

او با بیان این مطلب می گوید:آزاد سازی خرمشهر درچند مرحله اجرا شد و مرحله سخت عملیات جنگ تن به تن بود که تیر به زانویم خورد و با زحمت خودم را به زیر تانک کشاندم نیروهای عراقی در نزدیکی تانک گودال بزرگی را کندند و شهدا را درآن گودال ریختند و مجروحانی که اندک جانی داشتند را تیر خلاص می زدند من ترسیده بودم خودم را به مردن زدم یکی از عراقی ها مرا دید و کشان کشان به سمت عراقی ها برد تشنه بودم و خون زیادی از دست داده بودم آنها من و مجروحان دیگر را به بیمارستان بصره منتقل کردند و بعد از 20 روز به بیمارستانی در بغداد بردند و به مدت 40 روز بستری شدم روزهای سختی بود پایم را تا کمر گچ کرفته بودند و به علت عدم رسیدگی محل زخمم کرم گذاشته بود.

وقتی به تهران رسیدیم سه روز ما را به قرنطینه بردند و هر شب 150 نفر از اسیران را به حرم امام (ره) می بردند بچه ها هنوز باور نمی کردند که امام را از دست داده باشند

برای رساندن شربت خاکشیر به رزمندگان اسیر شدند

اردوگاه عنبر کمپ 8 رمادیه چند روز کمتر از 100 ماه میزبان سید کریم بود و او خاطرات تلخ و شیرینی از آن روزها دارد.

خاطراتی که بیشتر در ذهن سید کریم مانده صحنه های کتک خوردن هایی است که به هر بهانه انجام می شد و اسیران را آزار می دادند.

او می گوید :در اردوگاه بیسجیان ، سربازان و درجه داران در بخش های جداگانه ای نگهداری می شدند و 4 زن هم از اسیران در بخشی جدا زندگی می کردند آنها زنانی بودند که برای امداد گری و پرستاری از مجروحان جنگ در جبهه بودند که به اسارت در آمده بودند جریان اسارت یک پدر و پسر هم جالب بود آنها برای رزمندگان در دبه های بزرگ شربت خاکشیر درست کرده بودند ومی خواستند به همراه راننده به سنگرها برسانند که جاده را اشتباهی رفته و به نیروهای عراقی رسیده بودند نیروهای عراقی هم از این شرایط استفاده کردو برای گرفتن اعتراف از پدر ،پسر را می زدند و برای آزار پسر به پدرش آسیب می رساندند و از این آزار لذت می بردند.

تحمل گرسنگی وکتک خوردن کار هررزومان بود

در کنارمشکلاتی که اسیران تحمل می کردند کمبود غذا هم معضل بزرگی بود. سید کریم می گوید:صبح ها 14 قاشق سوپ می دادند و یک نان باگت کوچک که برای سه وعده بود و باید برای ناهار و شام هم نگه می داشتیم ناهارها معمولا برنج بود که 13 قاشق به هر کس می رسید و یکی دو قاشق خورشت و اگر مرغ می دادند هر مرغ برای 10 نفر بودو شام ها هم هر بارغذایی می دادند که قابل خوردن نبود مثلا چند کیلو بادمجان را سرخ کرده و در آب فراوان می پختند که به جرات می توانم بگویم فقط آبش به اسیران می رسید!

بعد از امام زندگی را نمی خواستیم

وقتی در جایی محبوس شوی و به بیرون دسترسی نداشته باشی تحمل خبرهای بد برایت سخت تر وغیر قابل تحمل ترمی شود بدون شک سخت ترین اتفاقی که در اردوگاه های اسیران در عراق افتاد خبر رحلت امام بود.

سید کریم در این باره می گوید:معمولا اخبار ساعت 11 صبح پخش می شد و اگر خبر مهمی در راه بود از ساعت 8 مرتب اعلام می شد که ساعت 11 خبر مهمی پخش خواهد شد.

ازچند روز پیش که تلویزیون صحنه های بیماری امام را پخش کرده بود نگران بودیم و برای سلامتی امام دعا می کردیم ساعت 11 اخباررادیو ازبلندگوهای اردوگاه پخش شد وخبررحلت امام را داد حال بچه ها خراب شد هر کدام در گوشه ای ازمحوطه نشسته و گریه می کردند اما نمی توانستیم با صدای بلند گریه وعزاداری کنیم حتی متوجه صدای سوت مامور آسایشگاه که می گفت به داخل آسایشگاه ها بروید نشدیم برای من خیلی سخت بود دلم می خواست امام را از نزدیک ببینم و به آرزویم نرسیده بودم این همه مدت اسارتم یک طرف و سختی شنیدن ارتحال امام یک طرف خیلی شرایط سختی بود و نمی توانستیم براحتی با این خبر بد کنار بیاییم و باور کنیم.

نمی توانستیم با صدای بلند گریه وعزاداری کنیم حتی متوجه صدای سوت مامور آسایشگاه که می گفت به داخل آسایشگاه ها بروید نشدیم برای من خیلی سخت بود دلم می خواست امام را از نزدیک ببینم و به آرزویم نرسیده بودم این همه مدت اسارتم یک طرف و سختی شنیدن ارتحال امام یک طرف خیلی شرایط سختی بود و نمی توانستیم براحتی با این خبر بد کنار بیاییم و باور کنیم

پدرم کجاست ؟

چند بار اعلام کرده بودند که جنگ تمام شده و بعد مشخص می شد که به دروغ خبر را پخش کرده اند وروزی که اعلام کردند که آتش بس شده و عراق و ایران اسیران را تبادل می کنند باورمان نشد به عنوان مثال یکی از پیرمردان اسیررا 8 بار بردند و گفتند آزاد شده ای و بعد از چند ساعت برگرداندند وبار آخر که واقعا آزاد شده بود و باید به کشور برمی گشت کنار همان اتوبوس تبادل اسرا سکته کرد و از دنیا رفت.

روز بیستم شهریور سال 69 برای سید کریم روزی باور نکردنی بود باور نمی کرد که چند روز کمتر از 100 ماه را درشرایط سخت اسارت گذرانده باشد . باور نمی کرد که برگردد و دوباره مادرش "گوهر حسن علی " را ببیند و درآغوش ناپدری اش "محمود چناری " زار زارکند و از روزهای سخت اردوگاه رمادیه بگوید .

سید می گوید :وقتی به تهران رسیدیم سه روز ما را به قرنطینه بردند و هر شب 150 نفر از اسیران را به حرم امام (ره) می بردند بچه ها هنوز باور نمی کردند که امام را از دست داده باشند .

گوهر حسن علی زنده بود هر چند پیرو ناتوان شده بود او مات و مبهوت به 100 ماه دوری فکر می کرد که از پسر نوجوانش مردی میانسال ساخته بود اما علیرغم اینکه خانواده سعی می کردند از او پنهان کنند اعلامیه ای که روی رف بود نشان می داد که دیگر حاج محمود نیست تا سید کریم باز هم او را مانند پدر واقعی اش دوست داشته باشد.

زندگی با اسیران و جانبازان آسان نیست

زندگی با اسیران و جانبازانی که تجربه تحمل سختی هاعصبی و کم طاقت شان کرده آسان نیست.

"خدیجه اروجلو" همسر آزاده می گوید :سید کریم سعی می کند بیشترآرام و طبیعی باشد اما فشارها و سختی هایی که در روزهای اسارت تحمل کرده باعث می شود که گاهی کنترل اش را از دست بدهد و عصبی شود که البته من با علم بر این موضوع با او ازدواج کردم و خدا را شکر می کنم که زندگی خوب و سالمی در کنار او و سه فرزندم دارم.

شاید برایتان جالب است بدانید همسر آزاده در منزل آنها بزرگ شده است .او می گوید: 7 ماهه بودم که مستاجر خانه آنها شدیم و چند سالی در آنجا زندگی کردیم و پس ازاسارت سید کریم همچنان با مادراو ارتباط داشتیم تا اینکه پس از آزادی با هم ازدواج کردیم.

خبرنگار و منتشر کننده : زهره حاجیان

700700

کد خبر: 783872

وب گردی

وب گردی