سکانسی از زندگی  تنها بازمانده خانواده 3 نفره از زلزله رودبار/ زلزله خانواده و تمام دارایی ام را از من گرفت

از آن شب چیزی جز تاریکی به یاد نمی آورم، سکوت ترسناکی بر فضا حاکم شده بود هر چه سعی می کردم فریاد بزنم نمی توانستم حتی بدن خودم را زیرخروارها آوار حس نمی کردم، هیچ چیزی جز سکوت و تاریکی مطلق نبود، به مادرم فکر می کردم و خواهر کوچکم، آن ها در اتاق کناری بودند نمی توانستم فریاد بزنم و کمک بخواهم، تصور می کردم مرده ام،چشمانم را بستم و از خدا خواستم مرا به بهشت پیش پدرم ببرد و بیهوش شدم.

نیوشا یعقوبی- آخرین روز از بهار 69 بود ، ساعت 30 دقیقه بامداد را نشان می داد که آن اتفاق افتاد، گویی زمین مانند گهواره خواهر کوچکم تکان می خورد، تاریکی مطلق بود و بوی خاک و بوی خاک و بوی خاک. حس می کردم لرزش ها متوقف شده، فکر می کردم آوار روی بدنم به چند تن می رسد، سعی کردم فریاد بزنم،مادرم را صدا کنم، خواهرم را ...اما انگار کسی دستش را جلوی دهانم گرفته بود و فشار می داد، صدای خودم را نمی شنیدم سکوت مرگباری چند کیلومتری "هرزویل" را فرا گرفته بود.

مریم در آن سال تنها دختر 8 ساله ای بود که در طول روز با کودکان روستا بازی می کرد و پس از آن به خانه می آمد تا کتاب فارسی سال دوم را بردارد ودلش غنج برود که سواد دار شده و می تواند داستان مرغابی ها و لاکپشت را برای بار دهم برای خواهر 2 ساله اش بخواند.آن شب هم پس از اینکه برای خواهر خودش قصه حسنک را خواند رختخوابش را در گوشه دیوار پهن کرد و به مادرش شب بخیر گفت و خوابید اما نمی دانست که این آخرین باری است که برای خواهرش قصه می گوید و لبخند مادرش را می بیند، عروسکش آیناز را بغل کرد و به آرامی به خواب رفت...

وی درباره شب حادثه می گوید: از آن شب چیزی جز تاریکی به یاد نمی آورم، سکوت ترسناکی بر فضا حاکم شده بود هر چه سعی می کردم فریاد بزنم نمی توانستم حتی بدن خودم را زیر خروارها آوار حس نمی کردم، هیچ چیزی جز سکوت و تاریکی مطلق نبود، به مادرم فکر می کردم و خواهر کوچکم، آن ها در اتاق کناری بودند که من به خواب رفتم، نمی توانستم فریاد بزنم و کمک بخواهم، تصور می کردم مردم ،چشمانم را بستم و از خدا خواستم مرا به بهشت پیش پدرم ببرد و بیهوش شدم...

وی ادامه می دهد: دو یا سه بار به هوش آمدم ولی تاریکی و سکوت فضا هر دفعه مرا بیشتر می ترساند، دهانم مزه خاک بود و چشمانم می سوخت، پاهایم بی حس شده بود ولی دست راستم درد غیر قابل تحملی داشت ولی چه کار می توانستم کنم؟ خیلی ترسیده بودم ،بعد از مدتی کشمش با این احساسات دوباره بیهوش می شدم.

اشک در چشمانش حلقه زده ،سعی می کند بغض را فرو دهد، درباره نجات خود می گوید: پس از گذشتن ساعت هایی که به اندازه چندین قرن طولانی بود صداهایی از اطراف شنیده می شد، حس می کردم از وزن آوار کم کم کاسته می شود و بعد از آن نوری را دیدم که از شدت آن نتوانستم چشمانم را باز نگه دارم و دستان نیرومندی مرا در آغوش گرفت. یقین داشتم پدرم است که آمده تا مرا به بهشت ببرد.آخرین چیزی که از این صحنه به خاطر می آورم فریاد های مردی بود که می گفت:«خدارو شکر...این دختر کوچولو زنده س، هنوز نفس می کشه ...»

بغض مریم می شکند،گریه امانش را بریده، دختر 2 ساله اش را در آغوش می فشارد و می گوید: خواهرم دقیقا هم سن دخترم بود که فوت کرد، در آغوش مادرم بود باهم پر کشیدند و دلم را پرپر کردند. بعد از گذشتن 27 سال هنوز هم نمی توانم صحنه خاکسپاری اعضای خانواده ام را فراموش کنم، زلزله خانواده ام را تمام دارایی ام را از من گرفت، 4 ساله بودم که پدرم را از دست دادم پس از 4 سال خواهر و مادرم که رفتند واقعا یتیم شدم...

مریم در حال حاضر35 ساله است و یک دختر 2 ساله دارد اما هنوز هم بعد از سال 27 سال هر وقت کودکش را در آغوش می کشد، هر وقت مادری را می بیند که برای کودکش لالایی می گوید، هر وقت که یاد حسنک کجایی، لاک پشت و مرغابی و کوکب خانم می افتد داغ دلش تازه می شود و زمانی که در خبرگزاری ها و روزنامه ها خبری از زلزله می خواند از خدا می خواهد زلزله تلفات جانی نداشته باشد و هیچ کودکی یتیم نشود...

*تصاویر : ایرنا

701

کد خبر: 789330

وب گردی

وب گردی