به گزارش ایسکانیوز، این کتاب برنده جایزه من بوکر سال 2015 شده است و براساس این رمان،"بلاتار"، کارگردان مجارستانی، فیلمی با همین عنوان ساخته است.
نویسنده این کتاب به خوانندگانش می گوید: تنها پیشنهاد من به کسانی که کتاب هایم را نخوانده اند این است که از خانه بیرون بروند، جایی مثلا کنار یک نهر آب بنشینند و هیچ کاری نکنند؛ به هیچ چیز فکر نکنند و مانند سنگ های کف رودخانه در سکوت سر جایشان بمانند. سرانجام کسی را ملاقات خواهند کرد که کتابهای من را خوانده است. همچنین "و.گ.سِبالد" درباره این اثر می گوید: «نگاه کراسنا هورکایی به جهان یادآور نفوس مرده ی گوگل است و فرسنگ ها با دغدغه های حقیر نویسندگان معاصر فاصله دارد».
در بخشی از رمان "تانگوی شیطان" می خوانیم:
زن که با وحشت به سقف اتاق خیره مانده بود گفت «خدایا، عجب کابوسی!» دوباره آهی کشید و دستش را روی سینهاش گذاشت. «من و این جور خوابها؟!…کی فکرشو میکرد؟…تو همین اتاق بودم که…که یه دفعه یکی زد به پنجره. جرأت نکردم بازش کنم، همین جوری واستاده بودم اون جا، از لای پرده بیرونو نگاه میکردم. فقط پشت یارو رو میدیدم چون داشت با دستگیرهی در ور میرفت، بعد یهو شروع کرد عربده کشیدن، دهنش رو دیدم، اصلاً معلوم نبود چی میگفت. ریش داشت و چشماش مثل دو تا تیله بودن…خیلی وحشتناک بود…یهو یادم افتاد دیشب کلید رو فقط یه دور چرخوندم، میدونستم تا بخوام به در برسم دیگه دیر شده، واسه همین رفتم آشپزخونه و در رو بستم، اما یادم افتاد کلیدش همرام نیست. خواستم جیغ بزنم اما صدام در نمیاومد. بعد دیگه درست یادم نیست چی شد، یهو دیدم زن هالیچ واستاده پشت پنجره برام شکلک درمیآره -میدونی که چه قیافهای هم میشه- بگذریم، داشت از پنجره توی آشپزخونه رو نگاه میکرد، نمیدونم چی شد که غیبش زد، همون موقع یارو شروع کرد لگد زدن به در، میدونستم الانه که بیاد تو، یاد چاقوی نونبری افتادم، بدو رفتم سمت کشو اما گیر کرده بود، زور میزدم بازش کنم…داشتم از ترس میمردم…اما مگه باز میشد، بعد صدای شکسته شدن در اومد، یارو از نشیمن گذشت. همون لحظه کشو باز شد، چاقو رو برداشتم، اومد پشت در آشپزخونه، در رو باز کرد و اومد طرفم، دستهاش رو تو هوا تکون میداد…بعدش یادم نیست چی شد…دیدم یارو یه گوشه زیر پنجره دراز کشیده و یه عالمه قابلمهی آبی و قرمز دارن تو آشپزخونه پرواز میکنن…یه کم که گذشت احساس کردم زمین زیر پام تکون میخوره، فکر کن، آشپزخونه مثل ماشین راه افتاد…دیگه بقیهش یادم نیست…»
این رمان مجارستانی در قطع رقعی، 288 صفحه توسط موسسه انتشارات نگاه به چاپ دوم رسید.
502