ایسکانیوز: صبح یکشنبه بیست و هشت فروردین 62 کوی مقصودیه تبریز همراه با "استادشهریار"در منرل قدیمی اش (که اکنون تبدیل به موزه شده )...باقیچی باغبانی ،باغچه کوچک خانه را سروسامان دادیم وشاخه های خشکیده و خارها را با راهنمایی استاد هرس کردیم وعکس انداختیم ...چای خوردیم ...سیگار کشیدیم ...خندیدیم ... پیریش در کنار باد و باغچه، دیدنی بود ... و با غچه اش پر از دلتنگی ... استاد بعد ها شعری هم برای باغچه اش سرود ! شعری با نام "باغچه ام فاسد شده"...لحظاتی بعد در کنار باغچه ..."شهریار "دو تا از شعرهایش را برای ما خواند ... شعر نیمایی و غزل..." فال گردو و مناجات اقبال "...من بودم و حال و هوای شاعرشوریده ی تبریزو ...دوستم مجتبی نخجوانی راهم باخود برده بودم و عکس هارا هم او انداخت ... خوب که از کار و خنده و خاطره خسته شدیم ...شهریارگفت برویم بالا ...چیزی بخوریم ..."هادی " پسراستاد منزل نبود و من رفتم آشپزخانه و چای وشیرینی راآماده کردم ...و بردم اتاق مخصوص خوداستاد کنار کتاب و دفتر و کاغذهای پراکنده اشعارش ...شهریار آن روز برای ما آواز خواند ...خواند وچه سوزناک هم خواند...آن قدرکه شروع کرد به گریستن ویک دل سیرگریست ..چشمان من هم خیس شد ...به یاد مظلومیت زنش "عزیزه خانم "معلم مهربانی که عمرش را پای شهریارگذاشت وجوانیش در تبریز مه آلود ...تبریزی زیبا و دوست داشتنی که زمانی درگذشته و خاطره هابود نه تبریزی که الان هست ...! و نیز به یاددوستش "حبیب ساهر " افتادو بغض کرد...کسی که بعدها ازشعرای به نام آذربایجان شد...رفته رفته آفتاب که رفت ودم دمای غروب شد،وکلاغ ها هم بالای درخت بیتوته کردند...یواش یواش آماده رفتن شدیم ...استاد شعر "کتاب های یتیم " رااز پستوی اتاقش ... زیر تشکچه ای که روی آن می نشست وشعر می نوشت ،از لای پوشه ای برداشت و به من دادوگفت:تو علی جان "نیما" را مثل من دوست داری ..این شعر را با یادآن مرد شمالی وسبک شعری او نوشته ام زیاد دندان گیر نیست، مال ایام جوانیه اما بدهم نیست !..خواستی ببرش درنشریه ای جایی چاپ کن ...من ودوستم با استاد روبوسی کردیم واز منزل خارج شدیم ،باران تازه شروع به باریدن کرده بود وقطرات آن با اشگ چشم من در هم می آمیخت وآن روزرا به خاطره ای گرم ودلنشین بدل می کرد!...واکنون درآستانه ی سالروز درگذشت شهریارهستیم .27 شهریور.. دو روزتا تلخی سفرابدی شهریارباقی است... رندرندان ...عاشق عاشقان ...شاعرشاعران ...استاد سید محمدحسین شهریار...با یادعزیزش ...شعرآزادو نیمایی "کتاب های یتیم "را با هم می خوانیم ...پائیز برای برگ ریزان داردخودش را آماده می کند...مهرو مهربانی درراه است ...پائیزجان ...پائیزدل ...پائیزمهر.....بازباران با ترانه ...موسیقی ناصرچشم آذرونم نم "باران عشق" که غوغا می کند....به یاد آن شب ها و روزها با راوی هزارویکشب ...آری ...بازباران با ترانه با گهرهای فراوان ...بازشعرهای توی راه مدرسه ...بازهم زنگ انشا و عطر دلنشین پیراهن ابریشمین خانم معلم ...بازهم بوی کیف و مدادو پاک کن ...بوی کفش و دفتر و کتاب های نو،کتاب های خوشبخت و کتاب های یتیم...


* "کتاب های یتیم "

شعری زیبا و خواندنی از استادشهریار


خزیده اند به یک گوشه گرد وخاک آلود
چو کودکان یتیمی که در شب سرما
به هم فشرده و لولیده، خواب شان برده است
نه بالشی ونه روپوشی ونه زیر انداز...


***
به کارشان نه دگر نظمی و ترتیبی
نه گردگیری ونه رفت ورو و جاروئی
نشسته گرد یتیمی به هر سر و روئی
مگر نه این همه معشوقکان من بودند
مگر نه منزلشان روی زانوی من بود
مگر نه نور دوچشمم نثار این ها بود
مگر نه غالب شب ها نهاده لب بر لب
بسان عاشق و معشوق خوابمان می برد
چه شد که حالی از اینان کسی نمی پرسد
نوازشی دگر از کس به خود نمی بینند
چه شد که دوست به سر وقت شان نمی آید
چه عاشقی که فراموش کرده ازمعشوق
چه گنج های در و گوهری که با این هاست
چه شد که این همه بازارشان کساد شده است
عزیزکان من آخر چه شد که خوار شدند
تو گو که با همه از بی نوازشی قهرند
دگر به گوش دل کس سخن نمی گوید
چه چشم خورد ندانم به بزم الفت ما
که شب نشینی و آن چشم و آن چراغش نیست...

***
به گوش دل شنو این ها کتاب های منند
دوسالی هست که دستی نخورده بر سرشان
نرفته دست دل من به سمت هیچ کدام...

***
در این اطاق که چون مغز من بر آشفته است
همه غبار غم از سقف تا در و دیوار
به قطعه فرش لک و پیس رنگ و رو رفته
ز دود و دوده فضا هم گرفته و ابری است
گذشته بر سر طوفانیش زمستان ها...

***
نهیب باد که کوبیده در بخاری "ارج"
همه اثاث به چرک و به دوده آلوده است
ولی هنوز نشان اصالتش باقی است
نمونه ای است به هرچیز از سلیقه و ذوق
چه قدمتی که گرفتار بی مراقبتی است
تو گو که گوشه ای از کاخ "قیصر روم" است
گذشته از پل طولانی فتنه ایام...

***
به جای مانده یکی تختخواب اشرافیش
که یادگار شباب و شب عروسی ماست
چه تختخواب که روزی حجله گاهی بود
ولی به دوش زمان رفت وشد یکی تابوت
بسان حجله شیرین، نشانی از خسرو
ولی حکایت شیرویه هم به بالینش...

***
برای من اگرش قصه تلخ یا شیرین
هنوز بستر رویا و مهد خاطره هاست
دقایق خوشی از عمر من به یادش هست
چو شمع، شاهد بزم عروسی است و عزا
زفاف و شام غریبان کنار هم دیده است
لبش به خنده و چشمش به گریه آلوده است...

***
به نقد، سمبلی از درد و رنج و بیماری است
به تخت گوشه بیمارگاه می ماند
چرا که حامل نعشی است چون من بیمار...

***
دو صندلی و یک مبل تک، که چون مهمان
نشسته اند به بالین تخت این بیمار
حساب کن که برای عیادت امده اند
یکی تشکچه چرکین به کنج دیگر پهن
بدان مخده چرکین تکیه بر دیوار
به چشم دل همه چون یادگار عهد عتیق
همه به حرمت تاریخ و گرد و خاک قرون...

***
اثاث خانه در این جا همیشه هست ولو
چو موزه ای که به عمدا، نمی زنندش دست
چرا که دست عزیزی به روی آن گشته است
اجاق نفتی و جارختی و چراغ شبش
بسان آینه اش غرق در غبار غمند
به گرد و خاک هم این جا بهای قدمت است
بهل ترا به خدا تا به حال خود باشند
به هرچه می نگرم یادی و نشانی از اوست
کتاب های عزیز من از همه بدتر
به سرنوشت یتیمی من گرفتارند...

***
دل شب است و جهانی به خواب و من بیدار
به گوش راز زبان های حال می شنوم
زبان حال زبان بستگان همه گویاست
شبی است داده به بهت و سکوت ما پایان
تو گو که دمل دل ها رسید و سر وا کرد
یکی پس از دگری بغض ها که می ترکند...

***
کتاب های من اول شکسته قفل سکوت
خطاب با دل من با عتاب می گویند:
چه جرم رفته که با ما سخن نمی گویید؟
چه بود آن همه شوری و این چه بی نمکی است؟

***
دل شکسته من مانده سخت در محظور
سری به گوش دل هریکی فرو برده
بدان زبان فسون کار شعر می گوید:
عزیزکان من این قصه بازگو مکنید
که چشم داغ دل از خواب می شود بیدار
چه جای گفت وشنودی مگر نمی بینید
که حجله هنر ما دگر عروسش نیست
همه به داغ عروس هنر سیه پوشند
دگر چراغ دل شهریار خاموش است...!
..........................................................
* معاون سردبیر

001 copy


کد خبر: 81521

وب گردی

وب گردی