کارگر باغ شازده محمد علی میرزا/ پدرشهید واقف و کشاورز نمونه است

آمده ، با عصا کنار درخانه ای که پلاک ندارد و تنها نشانه اش درخیابان شهید مختاری حسینیه یزدی هاست ایستاده  تا راه را گم نکنم و وقتی می بیند که از اوسراغ پدر شهید مختاری رامی گیرم  می خندد و دندان های طلایش بیرون می افتد ومی گوید: من خودم پدر شهیدم.

زهره حاجیان- ایسکانیوز: 65 سال پیش که پیرمرد به تهران آمد تا چشم کارمی کرد بیابان بود وخبری از آبادانی و سرزندگی نبود مگردر گوشه ای که دیوار کوتاهی کشیده بودند و پشت دیوارباغی پرازمیوه و سبزیجات بود و کشاورزان بدون وقفه مشغول کار بودند.
حالا مردی که با چند کشاورز دیگر در"باغ شازده محمد علی میرزا" کارمی کرد واز کار کردن خسته نمی شد 83 ساله است وهمه اهالی محل او را به اسم "علی مختاری" کشاورز و واقف بزرگ می شناسند حتی اگر ندانند که پسرش"حسین علی مختاری" و دامادش "محمد بنایی حسن آباد" در ایام جنگ و دفاع مقدس به شهادت رسیده اند.

خانه ای میان باغ

منزل خانواده شهید آپارتمانی بزرگ در یک طبقه وسط باغی بزرگتراست دورتا دور خانه باغ ومحوطه باز است و بخشی رابرای نگهداری ازگوسفندان در نظرگرفته اند. ازحیاط صدای چند گوسفند شنیده می شود و پیرمرد می گوید: 11 -12 تا گوسفند داریم جایمان بزرگ است وحتی اگر100 راس گوسفند هم داشته باشیم جا می شود.

باغ شازده محمد علی میرزا

پیرمرد خودش را روی مبل جابجا می کند و عصایش را کناری می گذارد و از روزهایی که کشاورزبود می گوید: 65 سال برای خودش عمری است ما از سال 1331 به تهران آمدیم آن روزها ارباب رعیتی بود و ما درهمین محله ای که بعدها اسمش کوی 17 شهریور شد ساکن شدیم . کمی دورتر ازاینجا باغی بود که به نام صاحبش "شازده محمد علی میرزا" معروف بود من و تعداد زیادی از کشاورزان آنجا کارمی کردیم و صبح زود تا غروب مان با کاشتن هویج و لوبیا سبز وسبزی و گل کم و کلم پیچ و فلفل و برداشت محصولات سر می شد و فردا صبح روز از نو بود و روزی از نو....

حاج علی دستی به زانوانش می کشد ومی گوید: اینطور که نبودم تا می توانستم کارمی کردم و شب و روز برای کسب روزی حلال می دویدم الان 5-6 سال است که دیگر نمی توانم کارکنم و ازاین بابت ناراحتم.

به دلیل سادات بودن من به حسین می گفتند میرزا حسین

کمی دورتر ازاینجا باغی بود که به نام صاحبش "شازده محمد علی میرزا" معروف بود من و تعداد زیادی از کشاورزان آنجا کارمی کردیم و صبح زود تا غروب مان با کاشتن هویج و لوبیا سبز وسبزی و گل کم و کلم پیچ و فلفل و برداشت محصولات سر می شد و فردا صبح روز از نو بود و روزی از نو....

اسم مادر شهید"خدیجه بیگم حسینی" است و ازساداتی که جدشان به سید الشهدا (ع)می رسد. سخت راه می رود و با عصا می آید کنارمردی که حداقل 65 سال است با او زندگی می کند می نشیند وبا صدایی گرفته می گوید: همه ازآنجایی که من سید هستم به "حسین علی" می گفتند "میزراحسین" و چشمانش خیس اشک می شود .مرد به شانه اش می زند وبا لبخند نگاهش می کند زن اشک اش را پاک می کند و به روی مرد لبخند می زند.

پیرمرد با لهجه شیرین یزدی به همسرش اشاره می کند و می گوید: "او" زود بغض می کند و گریه می کند.

می پرسم "او" یعنی خدیجه بیگم ؟ پیرمرد می خندد و دندان های طلایش دیده می شود.

عکس روی دیوار پسرجوانی را نشان می دهد که مانند پدرش چشمانی روشن دارد و در قاب در کنار عکس دیگری نشسته که داماد خانواده است و او هم شهید شده است.

پدر عکس شناسنامه میرزا حسین را نشان می دهد عکس شبیه پدری است با چشمان آبی اما مادرمعتقد است که شبیه پدرش نبود و هردو ریز ریز می خندند.

مادر شهید با اشاره به اینکه سال ها در باغ شازده زندگی کردیم می گوید: تا چشم کار می کرد بیابان بود و سه راه آذری برایمان حکم شهر داشت تازه برای رفتن به آذری باید تا نزدیک شیر پاستوریزه پیاده می رفتیم و ازآنجا سوار ماشین هایی که از کرج می آمد می شدیم و به آذری می رفتیم و خرید می کردیم .

او ادامه می دهد : تهران برایمان شهر دوری به نطرمی رسید و مجبور بودیم خرید هفتگی خود را از تهران می خریدیم و حتی مجبور شدیم کنار خانه تنور بزنیم و خودم نان می پختم.

مادر شهید با بیان خاطره ای با لهجه زیبای یزدی در مورد بیابانی بودن محله 17 شهریور می گوید: یک بار در شهربه مهمانی رفته بودم زمان برگشتن برف دیوانه ای باریده وهمه جا را پوشانده بود وسگی هم دنبالم می کرد آن روز یکی از سخت ترین روزهای زندگی من بود.

پدر شهید واقف بزرگ

حسینیه بزرگ یزدی ها یکی از بزرگترین مراکز دینی و مذهبی تهران است که علاوه بر برگزاری مراسم و مناسبت ها هر روز سه نوبت نمازبه امامت "حجت الاسلام اسدی" اقامه می شود و زمین این حسینیه را حاج علی مختاری وقف کرده است .

پدر شهید در این باره می گوید: من مایل بودم هزینه ساخت حسینیه را هم بدهم که موافقت نشد و دوستان دیگر زحمت ساخت آن را کشیدند زمین مسجدی به نام امام حسن مجتبی (ع)در شاد آباد و یک تکه زمین هم در سعید آباد برای احداث حوزه علمیه دادم و چند قطعه زمین دیگر داشتم که وقف کردم و اگر بیشتر می داشتم باز هم وقف می کردم.

کشاورزی در حاشیه های شهر دارد می میرد

اطراف خانه باغ است با انواع درخت هایی که بیشترشان از بی آبی خشک شده است.

پدر شهید می گوید: کشاورزی کار آبا واجدادی ماست اما به دلیل کمبود آب و خشکسالی در حال نابودی است تاهمین چند سال پیش که کارمی کردم خیلی تلاش کردم تا با زدن چاه عمیق مشکل کم آبی را حل کنیم که تلاش ما کافی نبود و فکرمی کنم اگر میشد آب کافی را تامین کرد کشاورزی بهترین شغلی است که می تواند درزمینه اشتغال موثر باشد و حتی جوانان زیادی را ازبیکاری نجات دهد.

حاج علی می گوید: حالا پسرهایم که سال ها در کارکشاورزی بودند دکه ای گرفته اند و میوه و سبزی می فروشند وبا اینکه کار آبرومندی دارند اما اگر آب بود می توانستند به کشاورزی ادامه دهند .

میرزا حسین هم کشاورز بود

او می گوید: پس از باغ شازده ، باغی خریدم و با 9 فرزندم 16 سال درآنجا زندگی کردیم در آنجا هم کشاورز بودم و پسرهایم درکار به من کمک می کردند. میرزا حسین هم تا 6 کلاس خواند و به من کمک می کرد تا زمانی که دفترچه آماده به خدمت گرفت .

تهران برایمان شهر دوری به نطرمی رسید و مجبور بودیم خرید هفتگی خود را از تهران می خریدیم و حتی مجبور شدیم کنار خانه تنور بزنیم و خودم نان می پختم

حاج علی ادامه می دهد: هنوز 5-6 ماه تا رفتن به سربازی اش مانده بود که اصرار کرد که از طرف بسیج به جبهه برود اما از آنجایی که پسر خوبی بود به حرفم گوش داد و تا روزی که اسمش برای سربازی اعلام نشده بود کنارما ماند و کار کرد. برای آموزش به کرمان افتاد و ازآنجا به میل خودش به جبهه جنوب رفت و همه دو سال خدمتش را درجبهه ها گذراند .

پدر شهیدمی گوید: زمانی که در کرمان بود دوستانش خبر آوردند که حسین مریض شده و در بیمارستان بستری است من و مادر وبرادر بزرگترش به کرمان رفتیم و بیمارستان را پیدا کردیم وقتی به اتاقش رفتیم روی تختش نبود ترسیدیم گفتند رفته نماز بخواند وقتی برگشت خیلی ناراحت بود گفت که مریض شدن من تقصیر شماست چون شما اجازه ندادی من با بسیج زودتر به جبهه بروم حالا قبل از اینکه خط مقدم را ببینم مریض شده ام. من آرام اش کردم و گفتم بسیج با ارتش فرق نمی کند نگران نباش خوب می شوی و به جبهه می روی. بعد از مرخص شدن از بیمارستان به تهران آمد و چند روزی ماند و به جبهه اعزام شد.

مادر شهید در مورد مجروح شدن میرزاحسین در جبهه می گوید: دو بار درجبهه مجروح شد یک بار ترکش به سینه و پشتش خورده بود و یک بار درجبهه پایش شکسته بود و گچ گرفته بودند که به تهران آمد وبه پدرش گفت گچ پایم را باز کن و خودت پایم را ببند. پدرش شکسته بندی بلد بود و پایش را جا انداخت و دو روز بعد با اینکه مرخصی داشت به جبهه برگشت.

دلم در جبهه جا مانده است

او با اشاره به اینکه میرزا حسین همه دو سال خدمتش را در جنوب کشورگذراند می گوید: بعد ازتمام شدن خدمتش به خانه آمد و 75 روز پشت سرهم روزه گرفت می گفت همه بدهکاری های روزه ام را گرفتم و دراین مدت مرتب به پدرش اصرارمی کرد که پای ورقه اعزام به جبهه بسیج را امضا کند و وقتی پدرش مخالفت کرد که تو وظیفه ات را انجام داده ای و دو سال در جبهه خدمت کرده ای گفت بابا من ازتو توقع نداشتم که بگویی نرو اما من باید بروم چون دلم در جبهه ها جا مانده و رفت...

مادر شهید بغض می کند و ادامه می دهد: میرزا حسین این بار به کردستان اعزام شد . آنجا علاوه بر دشمن عراقی باید با گروهک های ضد انقلاب هم می جنگیدند.

حاج علی در مورد نحوه شهادت فرزندش می گوید:گویا درمحل خدمت پسرم کوه نسبتا بلندی بوده و گروهک ها دهکده ای را گرفته بودند فرمانده می گوید از بین شما کسی هست که بتواند از این کوه بالا برود و دشمن را مشغول کند تا ما روستا را از پس بگیریم ؟ میرزا حسین و یکی دیگر ازنیروها قبول می کنند و به بالای کوه می روند و سه روز آنجا با دشمن درگیر بودند تا دهکده به دست نیروهای خودی آزاد می شود و صبح زود زمانی که میرزاحسین در حال نماز بوده دشمن با گلوله به صورتش می زند ودر شهر سقز کردستان شهید می شود.

پدر شهید تاکید می کند: درمحله تشییع جنازه بسیار باشکوهی انجام شد و در قطعه 28 بهشت زهرا به خاک سپردیم .

نذری 50 ساله حاج علی در 28 صفر

حالا دیگر بیشتر اهالی محله می دانند که 50 سال است حاج علی مختاری روز 28 صفر نذری می دهد.

پدر شهید دراین مورد می گوید: اوایل که در باغ بودیم گوشه ای ازباغ را داربست می زدیم و رویش چادرمی کشیدیم و 4 راس گوسفند را در دیگ می انداختیم و آبگوشت بزباش درست می کردیم باغ بزرگ بود و تعداد مهمان ها هم زیاد و زمان اذان امام جماعت جلو می ایستاد ومهمان ها پشت سرش نمازمی خواندند و دریکی از سال ها زمان اقامه نماز باران گرفت و از گوشه چادر به سر و گردن امام جماعت می ریخت و من همانجا گفتم یا امام حسن مجتبی (ع)خودت کمک کن که برای پخت نذری تو جایی مسقف داشته باشیم وسال بعد جایی بزرگ با امکانات کافی برای پخت نذری داشتیم هرچند 3-4 سال است که دیگر آبگوشت بزباش نمی پزیم و به جایش پلو با خورشت قیمه می دهیم .

شما اولین کسی بودید که در این سی و چند سال در ما را زدید و حال ما را به عنوان خانواده شهید و کشاورز پرسیدید. می خندند و دندان هایش بیرون می زند و می گوید: دندان هایم عملی (مصنوعی )است و 4 تایش طلاست دو تا بالا دو تا پایین. قدیم ها می گفتند طلا برای سلامتی خوب است ..

مردم برای تفریح به اطراف قنات فرمانفرماییان می آمدند

پدرو مادرشهید با یاد آوری سال های دوراز محبت و صفایی که بین مردم وجود داشت حرف می زنند.

مادر می گوید: ما معمولا درباغ زندگی می کردیم وهمسایه ای نداشتیم اما درباغی که تا چند ماه پیش هم آنجا زندگی می کردیم چندین اتاق وجود داشت و درهر کدامش مستاجری زندگی می کرد چرا که باغ 5000 متر بود و من از تنها ماندن می ترسیدم .

حاج علی به سال های دورتر برمی گردد زمانی که اطراف محله قنات بزرگ و پر آبی بود که صاحب آن فرمانفرماییان بود: جمعه ها اینجا جای سوزن انداختن نبود.

او می گوید: روزهای جمعه که می شد خانواده ها از همه جای تهران برای تفریح به کنار قنات می آمدند. مردها هیزم جمع می کردند و زنها غذا را روی آتش می پختند وبچه ها تا شب بازی می کردند. تعداد خانواده هایی که جمعه ها به اینجا می آمدند خیلی زیاد بود و دورقنات که آب سرد و گوارایی داشت در کنار هم یک روز شاد را می گذراندند.

شما اولین کسی هستید که در این سی و چند سال حال ما را پرسیدید

نزدیک اذان مغرب است و بدون اینکه صدای موذن ازحسینیه یزدی ها بلند شود بلند می شوند و وضو می گیرند .

می پرسم پدر جان آرزویت چیست؟ پیرمرد در حالیکه وضو می گیرد می گوید: همیشه نظرم پیش خداست از جوانی هم که روزی 20 ساعت کار می کردم نظرم با خدا بود و آرزو دارم افتاده نشوم و با ایمان از دنیا بروم و عاقبت بخیر شوم اما از مسئولان می خواهم که به داد کشاورزی برسند و نگذارند کشاورزی از بی آبی از بین برود.

همیشه نظرم پیش خداست از جوانی هم که روزی 20 ساعت کار می کردم نظرم با خدا بود و آرزو دارم افتاده نشوم و با ایمان از دنیا بروم و عاقبت بخیر شوم اما از مسئولان می خواهم که به داد کشاورزی برسند و نگذارند کشاورزی از بی آبی از بین برود

آرزوی مادرشهید سلامتی برای همه مردم است ومی گوید: کاش مریضی من هم تمام شود و خودم بتوانم راحت راه بروم و غذا بپزم.

پیرمرد درحالیکه با عصا و آرام به سمت حسینیه می رود تا نماز اول وقت را اقامه می کند می گوید: شما اولین کسی بودید که در این سی و چند سال در ما را زدید و حال ما را به عنوان خانواده شهید و کشاورز پرسیدید. می خندند و دندان هایش بیرون می زند و می گوید: دندان هایم عملی (مصنوعی )است و 4 تایش طلاست دو تا بالا دو تا پایین. قدیم ها می گفتند طلا برای سلامتی خوب است ....

یادمان :

نام : حسین علی مختاری

نام پدر : حاج علی

تولد: اول تیر 1341

شهادت : 12 تیر 1363

محل شهادت : سقز –کردستان

عملیات آزاد و در گیری با گروهک ها

700

کد خبر: 878049

وب گردی

وب گردی