زهره حاجیان - ایسکانیوز : مدتها بود که دورادور متوجه تصمیم شان شده بودم اما باور نمیکردم.نه آنها میتوانستند بیان کنند و نه من جرات سوال کردنش را داشتم.
- ما برای خودت میگوییم برای آینده پسرت، برای فرزندی که در راه داری؛ برای جوانی ات... چرا نمیخواهی قبول کنی که برای ما سختتر است...
بابا احمد جملههای آخر را بابغض ادا کرد و چشمانشتر شد.
اشک از چشمانم سرازیر شده بود قدرت و توانایی مهار اشکهایم را نداشتم چشمانم به قاب عکس بزرگ روی دیوار خیره ماند و...
- دروغ میگویند که نوزاد در شکم مادر هیچ نمیفهمد .فرزندم خود را به در و دیوار شکمم میکوبید و خیال آرام شدن نداشت سعی کردم با دست گذاشتن روی شکمم آراماش کنم، آرام نمیشد،بغض داشت انگار،شاید هم نمیخواست جای پدر نادیده اش را کس دیگری بگیرد. یتیمی را بیشتر میپسندید انگار. نمیخواست افتخار فرزند شهید بودنش را با هیچ چیز در دنیا عوض کند.
پدرش را دوست داشت پدری که نتوانست حتی برای یک لحظه هم ببیند،در آغوشش باشد، نفسهایش را حس کند....
*****
دستهای مادر آشکارا میلرزید و شانه اش نیز.کمکش کردند تا بنشیند، به پشتی تکیه داد و با صدای بلند فریاد کرد،به صدای گریه مادر همه اهل خانه به گریه افتادند و حس روزهای بازنیامدن یوسف خانه را فرا گرفت...
- نمیدانم چطورازاتاق بیرون آمدم. باغچه تنها جایی بود که آرامم میکرد دستانم راکه به برگ گلهای حسن یوسف میکشیدم آرام ترمی شدم. یوسف خودش کاشته بود با دستهای خودش وچه عشقی میکرد که نام گیاه حسن یوسف بود...
شمعدانیها منتظربودند،آبشان دادم و برای وعده شام یک دسته ریحان و تربچه چیدم دیگر اشک نمیریختم اما از پیشنهاد خانواده یوسف شوکه شده بودم.
اصلا از کجا معلوم که یوسف من درجبههها شهیدشده باشد؟ اصلا از کجا معلوم که آن مرد سیاه چرده که آمد و گفت که با چشمان خودش دیده که یوسف پودر شده و به هوا رفته راست گفته باشد؟
اصلاازکجا معلوم که همین فردا یوسف زنگ در را به صدا در نیاورد و پسرمان علی راصدا نکند وبا لبخند بگوید:کجایی بابا من اومدم؟وعلی بپرد درآغوشش ومثل همیشه پفک بخواهد ویوسف اخم کند که پسرم پفک برای سلامتیت خوب نیست برویم میوه بخریم....
اصلا ازکجا معلوم که تا به دنیا آمدن فرزندمان پیدایش نشود؟
*****
صدای زنگ در او رابه خودش آورد...نکند یوسف باشد...در دلش یکی گفت: گفتم که برمی گردد.
سراسیمه به طرف دررفت در با سروصدا روی پاشنه چرخید...
حسین پشت دربود مثل همیشه خندان با یک بغل کتاب. ازدانشگاه رسیده بود و مانندهمیشه گرسنه بود: سلام زن داداش..
- سلام حسین جان خوبی؟
- چه خوبی؟چه حالی؟ دارم ازگرسنگی میمیرم شام چی داریم؟؟
-....
- علی کجاست؟
- پیش بابا احمد بود. الان لابد داره با ستاره بازی میکنه.....
- علی کوچولو همیشه عاشق عمه ستاره بوده ستاره این هنر راداره که با بچهها بچه بشه وبا بزرگترها مثل یک خانوم رفتار کنه...
لیلاخم شد تا دسته ریحانها رابردارد حسین ازپلهها بالا رفته بود وبا سروصدا علی وستاره را صدامی زد....
لیلا با خودش گفت:حسین اگر بدانی چه آشی برایمان پختهاند؟؟
دلش برای روزهایی که حسین کوچکتربود و لیلا درسهایش را میپرسید تنگ شد روزهایی که دستان ستاره و حسین را میگرفت و رو به آسمان بالا میبرد و میگفت برای بچه دارشدن شان دعا کنند.
خدایا چه بلایی داردبه سرمان میآید؟ خدایاکمکم کن بتوانم شرایط خانه راتحمل کنم.خدایاکمک کن بتوانم تا زمان به دنیا آمدن فرزندم طاقت بیاورم خدایا کمک کن که حسین بااین پیشنهاد مخالفت کند.....
****
قابلمه را که زمین گذاشتم عطرغذا دراتاق پیچیدهمه ساکت بودند وکسی حرف نمیزد علی با عصابنیت گفت: مامان بازم که آبگوشت داریم من که گفتم دوست ندارم و باز ستاره بودکه به کمک آمدوگفت عمه جان برای تو پلو گذاشتم با کباب تابهای.
علی از جا پرید وصورت ستاره رابوسید وبا ولع شروع به خوردن کرد.
- چی شده؟چرا همه ساکتین؟ خبری شده؟
همه به طرف حسین برگشتند.
- خب بگید منم بدونم طوری شده؟ نکنه از داداش یوسف خبری آوردهاند؟
دلم هری ریخت . بابا احمد با صدای پایینی گفت: دست ما به ظرف سبزی نمیرسه دخترم لیلا زحمت میکشی؟
ستاره فضا را عوض کرد و گفت: راستی داداش چند روزبه دفاعت مونده؟
حسین بالبخندگفت:چیزی نمونده آبجی کوچیکه ...داداش حسین مثل همیشه موفق میشه وهمه لبخند زدند....
فقط لیلا و ستاره میدانستندکه حسین عاشق همکلاسیش میتراست. سالها بود میدانستندکه حسین بدون او نمیتواند نفس بکشد یوسف هم میدانست اما هیچوقت به رویش نیاورد میگفت نمیخوام رویش به رویم باز شود بگذار همین احترام بینمان باقی بماند...
لیلابا خودش فکر کرد:فاجعه یعنی این..
ستاره آه بلندی کشید وهمه به طرف مادرکه تندی فلفل ته گلویش راسوزانده بود وبه سرفه اش انداخته بودبرگشتند...
- زن صدبار گفتم که فلفل تند برای قلبت ضرر داره بابا احمدبا غیظ گفت.
مادر سرفه کرد...
- امان ازوقتی حرف توی کله ات فرو نمیرود زن...
مادر به حسین نگاه کردوسرفه کردهردوخندیدند.....
****
صدای ناله لیلا که بلند شد همه بغض کردندزمانش رسیده بود انگار. ستاره هول کرده بود ودورخودش درحیاط خانه میچرخید.مادربا صدای لرزان گفت:هول نشو مادرزنگ بزن ببین حسین کجاست؟ نه،به بابات زنگ بزن و بگو خودشو برسونه فرزند یوسفم داره دنیا میاد..
این را گفت و ازضعف کف تراس ولو شد. ستاره میترسید نمیدانست مادر را بلند کند یا زنگ بزند یا لیلا را آرام کند... پرستاربا لبخندسرش را از پنجره بیرون کرد وگفت: همراه لیلا انصاری... ستاره مثل اسپند روی آتش ازجا پرید...
- دخترشاه پریون به دنیا اومده باباش کجاست مژدگانی بگیرم؟
مادر بغض اش را فرو داد و گفت کجایی یوسفم؟
ستاره آرام به پرستارگفت: پیکر پدر دخترشاه پریون هنوز از شلمچه برنگشته میگن شهید شده...
چشمان پرستار خیس شد و عذر خواست...
*****
چشمان لیلا هنوز سیاهی میرفت بهوش میآمد و تا میآمد حرف بزند از هوش میرفت. پرستارگفت: طبیعیه نگران نباشید
لیلاچشمانش را بست وبه فکر فرورفت.
- اسم مسافرکوچولومونو چی بزاریم؟
یوسف کمی فکر کرد وگفت:اگه دخترشد بزاریم عطیه اگر پسربود میذاریم عطا موافقی؟
لیلا آهی بلند کشید و گفت: عطیه جانم خوش آمدی...
دخترم کاش این همه بیکس نبودم کاش خانواده ام تو بمباران دزفول از بین نرفته بودند...کاش میشد برگردیم و کنار آنها زندگی کنیم... کاش تو هم مثل من نمیشدی و ادامه اسم و فامیلت نمینوشتند فرزند شهید...
نمیتوانست آرام بگیرد. سرش را زیر ملحفه سفیدی که بوی مواد ضد عفونی کننده میداد کرد و زار زار گریست...
****
حسین خم شده بود وعطیه و علی روی کولش سوار بودند.عطیه با دستهای کوچکش به سرو روی عمویش میکوبید وبابا صدایش میزد... سه سالی میشد که حسین نمیتوانست به چشمان لیلا نگاه کند خجالت میکشیدند و به هر بهانه از هم فرار میکردند. سه سالی میشد که هر روز صبح زود لیلا نان سنگگ داغ را روی میز میگذاشت و برای علی کوچولو لقمه میگرفت و او را برای رفتن به مدرسه آماده میکرد. سه سالی میشد که آرام در اتاق حسین را آرام میزد و میگفت بیداری حسین جان؟ دیرت نشود؟!... و حسین آرامتر میگفت: بیدارم زن داداش. دارم مطالعه میکنم. و لیلا خوب میدانست که مطالعهای در کار نیست و حسین در سکوت فکر میکند...
-زن داداش امروز کلاس ندارم... دلم بد جور هوای یوسف را کرده. موافقی بریم بهشت زهرا؟
-من از خدامه حسین جان شما علی رو برسون مدرسه تا برگردی من و عطیه هم آماده میشیم...
با خودش فکر کرد کجا داریم میریم؟ یوسف که قبر نداره؟ یه سنگ یادبود که روش نوشتن یوسف میرکریمی، فرزند احمد، تاریخ تولد 1340 تاریخ شهادت 1366 محل شهادت شلمچه...
صدای زنگ در لیلا را از فکر بیرون آورد. عطیه بلند گفت: آخ جون باباست... از پشت آیفون صدایش میآمد که با عطیه حرف میزد. دخترم حاضر شدین؟ مامان آماده اس؟
اولین بار بود که میشنید حسین او را مامان خطاب میکند دلش لرزید...پسر کوچولویی که زمان ازدواج او با یوسف 16 سال بیشتر نداشت حالا استاد دانشگاه است و با او زیر یک سقف زندگی میکند... عطیه با انگشت اشاره قطعه شهدا را نشان داد و گفت: بابا رسیدیم ببین... لیلا آهی بلند کشید و یک قطره اشک از گوشه چشمانش چکید... لیلا دستش را به زانویش گرفت وبه سختی کنار قبر خالی یوسف نشست دستش را کشید روی تصویری که از او روی سنگ حک شده بود وگفت: مرد میدونم که اینجا نیستی این را هم میدانم هر جا هستی داری منو میبینی و صدامو میشنوی.
یوسف جانم گوش ات را بیاور جلو میخواهم رازی را به تو بگویم... میخواهم تا حسین رفته برای شستشوی سنگت آب بیاورد بگویم که هنوز من زن داداش حسین هستم میفهمی که؟ حسین خیلی مَرده که سرپرست ما شده و با اینکه اسمش تو شناسنامه منه همچنان در اتاق خودش میخوابه و منتظر روزی مونده که زنگ در را به صدا در بیاوری و من و بچهها را تحویلت بده... حسین خیلی مَرده یوسف جاااانم دعایش کن...
700