به گزارش گروه علم و فناوری باشگاه خبرنگاران دانشجویی(ایسکانیوز)؛ چند وقت پیش، ویدئویی در شبکههای اجتماعی دست به دست چرخید که مربوط به یک سخنرانی تدکس یک زن ایرانی بود. نام این سخنران و محقق مریم قدیری است. قدیری دکتری آوای منظر و آموزش محیط زیست از دانشگاه پردوی آمریکا دارد و هماکنون در حال تاسیس شرکتی در زمینه توسعه حرفهای و شخصی است.
قدیری در ابتدای ویدئوی مذکور میگوید: سال ۲۰۱۲ زمانی که با همسرم برای آمدن به آمریکا آماده میشدیم، بسیار خوشحال بودم، چون تصور میکردم که میخواهم به سرزمین آرزوها، آزادی و زندگی باکیفیت بروم. یک چمدانمان مملو از عکس، سوغاتی و چیزهایی بود که سرزمین مادری را برایمان تداعی میکرد و چمدان دیگرمان پر از رویا و امید برای آیندهای روشن بود.
او در ادامه با نشان دادن تصاویری از نقاط سرسبز و زیبای ایران، خیابانهای پرترافیک تهران و دختران جوانی که به راحتی در خیابان راه میروند، میگوید: من از ایران به آمریکا آمدهام؛ سرزمینی که براساس رسانههای جهان، فقط کویر است و هیچ گیاهی در آن نمیروید! برف و بارانی هم نمیبارد! به باور خیلی از مردم جهان، در ایران هیچ ترافیکی وجود ندارد، چون همه با شتر رفتوآمد میکنند! و زنانی مانند من هیچ حق و حقوقی ندارند و از سر تا نوک پا حجاب دارند و نه درس میخوانند و نه روابط اجتماعی دارند. (همه در سالن سخنرانی در حال خندیدن هستند).
قدیری میافزاید: تمام این تصاویر را در نمایشگاهی تحت عنوان «ایران؛ فرای سیاست» به نمایش گذاشتم، اما ایده این نمایشگاه از کجا آمده؟ زمانی که به آمریکا آمدم و شروع به تحقیق کردم، همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه متوجه شدم، زمانی که خودم را به عنوان یک ایرانی معرفی میکردم، با سه واکنش متفاوت مواجه میشدم؛ یا اصلا نمیدانستند که ایران چیست و کجاست و در مورد آن هم کنجکاوی نمیکردند، یا آن را با کشورهایی مثل عراق اشتباه میگرفتند و یا به دلیل خبرهای سیاسی نگاه منفی به ایران داشتند و دسته سوم که تعدادشان محدود بود آنهایی بودند که ایران را با کلمه پارسی یا Persian میشناختند و میگفتند که مثلا پدربزرگم فرش پارسی دارد یا عمهام گربه پرشین دارد. این مورد آخر به مذاق من خوش آمد و از این به بعد تصمیم گرفتم که خودم را به جای ایرانی، پارسی معرفی کنم.
او در ادامه میگوید: بعد از مدتی یک دوست فرانسوی پیدا کردم و در تعاملات روزانه متوجه شدم که همه فرانسه را دوست دارند. به همین دلیل، زمانی که با هم فرانسوی صحبت میکردیم و دوستم خودش را به عنوان یک فرد فرانسوی معرفی میکرد، من ساکت میماندم چون حوصله توضیح دادن و برخورد منفی را نداشتم و متوجه شدم که دیگران تصور میکنند من هم فرانسوی هستم و به این ترتیب، از من هم استقبال میشد. یک مدت همین کار را ادامه دادم و با سکوتم تظاهر میکردم که یک فرانسوی هستم. اما بعد از مدتی احساس گناه کردم و به خودم آمدم و متوجه شدم که من ملیتم را انکار میکنم و با این کار هویتم، خانوادهام، دوستانم و هر چیزی که برای ۲۶ سال آنها را داشتم انکار میکنم. پس تصمیم گرفتم که خودم را با هویت اصلیام نشان دهم و برای این کار میبایست ایران واقعی را فراتر از سیاست به همه معرفی و آشنا میکردم. به همین دلیل این نمایشگاه را با عکسها و شرح آنها برگزار کردم.
در ادامه مصاحبه ما را با مریم قدیری میخوانید:
لطفا یک بیوگرافی از خودتان بگویید.
من در سال ۱۳۶۴ در روستای خاناپشتان در نزدیکی رامسر به دنیا آمدم. بعد از مدتی به همراه خانوادهام به همدان و بعد به تهران و نهایتا به کرج نقل مکان کردیم. اما با این وجود تمام خاطرات کودکیام به گیلان و زمانی که با مادربزرگم در طبیعت، باغ و جنگل سپری میکردم، برمیگردد. دوران کودکیام روی تک تک روزهای بزرگسالیام تاثیر گذاشته و حتی انتخاب رشته، علاقهام به طبیعت و باغبانی به همین دوران برمیگردد.
دوره دبستان تا دبیرستان را در همان کرج گذراندم و در کنکور دانشگاه تهران رشته محیط زیست قبول شدم که در آن دوران کلاسهایش در پردیس کرج دایر میشد. سال آخر کارشناسی تصمیم گرفتم که فوق لیسانس بخوانم و برای اینکه قبول شوم، ۹ ماه باقیمانده تا کنکور ارشد را به غیر از سه روز –عید، تولد و مهمانی خانه فامیل- تماما درس خواندم.
به خودم قول داده بودم که باید قبول شوم و با تمام وجود درس میخواندم. حتی گروهی تشکیل داده بودم که عصرها نکات درسها را با هم به اشتراک میگذاشتیم. یادم میآید، زمانی که برای کنکور ارشد درس میخواندم، روی دیوار کتابخانه دانشگاه تهران نوشتم: من رتبه اول تا سوم ارشد خواهم شد و در نهایت با رتبه سه در همین رشته و دانشگاه قبول شدم و توانستم به عنوان اولین عضو خانواده ارشد بخوانم.
چه شد که به فکر مهاجرت افتادید؟
بعد از اتمام دوره ارشد در یک گروه تحقیقاتی فوقالعاده در دانشگاه تهران همکاری کردم که روی اطلس پرندگان ایران کار میکرد. اما بعد از آن برای هر کاری اپلای کردم، کاری پیدا نکردم. چون با وجودی که دانش بالایی داشتم، مهارتهای فنی بلد نبودم. در آن زمان چند مطلب محیط زیستی برای مجلات و روزنامهها چاپ کردم و همینطور چند داستان کوتاه برای کودکان نوشتم. حتی یک سری داستان محیط زیستی برای کودکان نوشتم که همه آنها رد شد و دلسردم کرد.
با تماس یکی از دوستانم که قصد مهاجرت داشت، فکر رفتن از ایران به یکباره به ذهن من و همسر سابقم خطور کرد و برای آمریکا و کانادا درخواست فرستادیم. همسرم از دانشگاه پردوی آمریکا پذیرش گرفت و ما بعد از یک سال و نیم راهی آمریکا شدیم و زندگی جدیدی را شروع کردیم.
بعد از ورود به آمریکا، از آنجا که من پذیرش نگرفته بودم و بیکار بودم، با استادی تماس گرفتم تا هفتهای 20 ساعت در آزمایشگاهش تحقیق کنم. با او ملاقات کردم و با موافقتش روبهرو شدم. اما او زمان خداحافظی سوالی از من پرسید که به نوعی زندگیام را عوض کرد. از من پرسید که اجازه کار دارم یا نه. من اصلا نمیدانستم که اجازه کار چیست و تازه متوجه شدم به عنوان همراه همسرم، حق کار کردن ندارم. خیلی ناراحت شدم و به فکر پیدا کردن موقعیت تحصیلی افتادم. به همین دلیل شروع به ارتباط با اساتید دانشگاهی کردم. همزمان هم دو مقاله از تز ارشدم چاپ شد. جالب است که آن مقالات را اول به فارسی نوشته بودم، ولی استاد ارشدم در ایران با بیلطفی آنها را رد کرده بود؛ بدون اینکه حتی بخواندشان. من از روی ناراحتی و برای اینکه نشان دهم تحقیقم در مجلات خارجی سطح بالا قبول میشود، هر دوی آنها را به زبان انگلیسی ترجمه کردم و توانستم در مجلات خیلی خوبی به چاپ برسانم.
یکی از این مقالات در مورد پراکنش (میزان و درجه پراکندگی) دو نوع دارکوب و دیگری در مورد پراکنش پرندگان در جنگل هیرکانی و مقایسه آن در بخشی از جنگل بود که درختان به صورت مدیریت شده قطع کرده بودند و بخش دیگری که دست نخورده باقی مانده بود.
یکی از اساتید دانشگاه پردو که علاقهمند به حوزه تحقیقاتیاش بودم از من دعوت کرد روی یک پروژه اکولوژی یا بومشناسی با او کار کنم، اما من اصرار داشتم که روی پروژهای مربوط به آموزش محیط زیست به کودکان کار کنم؛ در حالی که او تازه پروپوزالی را در این زمینه نوشته بود. با این حال، چیزی نگذشت که توانست برای این پروژه یک فاند میلیون دلاری بگیرد و بدون انجام مصاحبه از من دعوت به همکاری کرد، چون من با ذوق از رویای کار کردن با کودکان به او گفته بودم و در کنار رزومه خوبی که داشتم برای برایان، استادم، همین کافی بود. شروع به گذراندن دوره دکتری و همکاری با او کردم. البته ۶ ماه طول کشید تا توانستم ویزای همراه را به ویزای دانشجویی تغییر بدهم.
در زمان مهاجرت با چه مشکلاتی مواجه شدید؟
مهاجرت خیلی تصمیم بزرگی است؛ به ویژه اگر در ایران شرایط مالی به نسبت مناسبی داشته باشید. کلا اینکه همه خانه و زندگی را در ایران بگذاری و وارد کشوری شوی و ندانی که آیندهات چیست، کار بسیار مشکلی است. نبودن خانوادهام در کنارم و اینکه مجبور بودم تظاهر کنم که مهاجرت خیلی خوب است و خوشحالم، خیلی سخت بود. به غیر از این از نظر مالی هم خیلی در فشار بودیم. مثلا بار اولی که اقدام کردیم، به دلیل بسته شدن سفارت انگلیس در ایران، پذیرش ما رد شد و کلی از لحاظ مالی دچار ضرر شدیم. از سوی دیگر، به دلیل تحریمها و موقعیت سیاسی ایران، نمیدانی که چه در انتظارتان است و این موضوع همواره با استرس همراه است. یا زمانی که وارد آمریکا شدیم و تغییر ویزای من ۶ ماه طول کشید و از نظر مالی در مضیقه بودیم.
پروژه پژوهشیتان در دوره دکتری چه بود؟
پروژه دکتری من خیلی جالب بود و «اکولوژی آوای منظر» یا Soundscape Ecology نام داشت. معمولا حوزههای مختلف علمی مخصوصا اکولوژی کاملا بصری است و محقق باید مثلا تراکم درختان را به چشم ببیند. اما اکولوژی آوای منظر روی منظره صوتی کار میکند و کاملا شنیداری است. محقق باید صداها را ضبط کند و آنها را آنالیز و تحلیل کند. هر منظره صوتی میتواند شامل سه نوع صدا باشد؛ صدای حیوانات، صدای اقلیمی از جمله باد یا باران و همینطور صداهای انسانی مثل خیابانها یا قطار.
منظره صوتی یک جنگل را در نظر بگیرید که از صدای طبیعی اقلیمی و حیوانات تشکیل شده است. حالا نصب یک فرودگاه میتواند اکولوژی آنجا را به هم بریزد چون منظره صوتی را تحت تاثیر قرار میدهد. در واقع، حتی اگر از نظر مساحتی تغییر کوچکی در طبیعت بدهیم، تغییر کوچک میتواند عواقب زیادی برای حیواناتی که از طریق صوت با هم ارتباط برقرار میکنند داشته باشد. در اکولوژی آوای منظر، ما برای ثبت صداها دستگاههایی با نام songmeter داشتیم که در طبیعت نصب میکردیم و میتوانستیم طوری آنها را تنظیم کنیم که برای هفتهها و حتی ماهها صدای طبیعت را ضبط کند. این اطلاعات ضبط شده، شامل تمام صداها با فرکانسهای مختلف بود و به همین دلیل از یک مکان به مکان دیگر و حتی در طول روز تغییر میکرد.
پروژه تحقیقاتی من روی تاثیر صدای ترافیک یک اتوبان روی تنوع صدای پرندگان آوازخوان بود. پرندگان آوازخوان به شدت روی محیط اطراف حساس هستند و فرکانس صدایشان پایین است تا بتوانند با هم ارتباط برقرار کنند. از سوی دیگر، فرکانس ترافیک هم پایین است و در نتیجه در امواج این اصوات اختلال ایجاد میشود و پرندگان آوازخوان توانایی برقراری ارتباط با همدیگر را از دست میدهند و مثلا جوجهها مادرشان را پیدا نمیکنند. شاید این سوال مطرح شود که چرا این مساله مهم است و چرا پرندگان یا حتی حشرات مهم هستند. . زندگی روزمره ما بدون اینکه بدانیم به زندگی حیوانات و نقش اکولوژیکی آنها و سلامت طبیعت وابسته است. یکی از مهمترین نقشهای پرندگان پراکنش دانههای گیاهان و حتی گردهافشانی است و با از دست دادن پرندگان جنگلهایمان را در طول زمان از دست خواهیم داد.
در بخش دیگر این پروژه که برای خودم به شدت جذاب بود، کار کردن با دانشآموزان در قالب کلاسهای فوق برنامه بود. یک سری از کلاسهای من برای دانشآموزانی بود که بعضی از آنها کمبینا و بعضی نابینا بودند. جالب اینجا بود که این کودکان دارای قدرت شنوایی بسیار بالایی بودند و به قدری گوش و هوش قویای داشتند که انگار صداها را به صورت سهبعدی میدیدند و آنها را توصیف میکردند. من عاشق درس دادن هستم و آموزش به کودکان از همه جذابتر است. حدودا چهار تابستان این کلاسها برگزار شد و من با تمام وجود از کار کردن با این بچهها لذت بردم.
از آنجا که بیشتر بچههای نابینا فقط تا آخر دبیرستان درس میخوانند و اصولا آیندهای در علم را برای خودشان نمیبینند، ما سعی داشتیم که هم مهارت به آنها یاد بدهیم و هم اصول یک اکولوژیست شدن و همچنین استفاده از فناوری و ابزارها را آموزش دهیم.
در آخر کلاسهایم خیلی از دانشآموزان دوست داشتند که وارد دانشگاه بشوند و اگر بیشتر در دانشگاه پردو میماندم، حتما برای آنها تور یک هفتهای میگذاشتم تا به لابراتوار ما در دانشگاه بیایند و با محققان دیگر کار کنند. ولی من به فلوریدا رفتم. به طور کلی معتقدم که اگر فقط یکی از آن صدها کودک دانشمند بشود، من کارم را درست انجام دادهام.
چه شد که به فلوریدا نقل مکان کردید و چه کار پژوهشی را در آنجا انجام دادید؟
دوره دکتریام پنج سال و نیم طول کشید و دلیل طولانی شدنش این بود که در انتهای تحصیلم همزمان هم درس میخواندم و هم در یک سازمان مردمنهاد کار میکردم. در آنجا به عنوان مدیر تحقیق و توسعه یک پارک طبیعی یک گروه چهار نفره را مدیریت میکردم و تنها فرد خارجی در آنجا بودم.
پروژهای در این سازمان از سالها پیش در حال اجرا بود که در آن به کودکان درس محیط زیست داده میشد و کار من این بود که متد آموزشی که ۱۵ سال پیش طراحی شده بود را بهروز کنم و فاند بیشتری بگیرم تا بتوانیم کودکان بیشتری را جذب کنیم؛ هم با هدف آموزش به آنها و هم با هدف آشنایی آنها به اکوسیستم جالب پارک طبیعی. یکی دیگر از کارهایم صحبت کردن راجع به آموزش به کودکان در سخنرانیهای مختلف بود تا بتوانم حمایت مالی بیشتری را جذب کنم. این کار یک سال و نیم طول کشید و در این مدت توانستم دکتریام را هم تمام کنم. کودکانی که به پارک ما میآمدند اصولا از قشر فقیر و بیبضاعتی بودند که خانوادههایشان توان فرستادن آنها به مدارس خوب را نداشتند و ما به آنها این موقعیت را میدادیم که علم را در طبیعت یاد بگیرند. حتی ماهیگیری و قایقرانی را هم به آنها آموزش میدادیم. دیدن اینکه بچهها با دادن مسئولیتهای جدی چقدر علاقهمند میشدند و اعتماد به نفسشان بالا میرفت ، برای من و تیمم بسیار ارزشمند بود.
بعد از مدتی با اینکه کارم را دوست داشتم احساس کردم که شهر کوچک من در فلوریدا شهر خوبی برای زندگی یک مهاجر نیست و احساس تنهایی کردم، چون خسته شده بودم از اینکه همه من را به چشم یک خارجی میبینند و به نوعی تبعیض قائل میشوند. از این رو، به کالیفرنیا نقل مکان کردم.
هماکنون دوره فوق دکتری را در این ایالت کالیفرنیا و در دانشگاه دیویس میگذرانم. در این دوره مستقیما با کودکان کار نمیکنم، بلکه روی دادههای جمعآوری شده کار میکنم. در این پروژه با سه موزه منابع طبیعی همکاری میکنم. این موزهها برنامهای با عنوان «علوم شهروندی» یا citizen science دارند که در آن، کودکان با جمعآوری اطلاعات و دادههای زیست محیطی به دانشمندان و سازمانهای محیط زیستی مشارکت میکنند. مثلا اگر دانشمندی روی گونه خاصی از قورباغه تحقیق میکند که در رودخانههای مختلف وجود دارند، نمیتواند به تنهایی به همه نقاط برود و داده جمعآوری کند. ولی میتواند پروژهای را برای مردم علاقهمند و همچنین کودکان تعریف کند تا آنها بتوانند داوطلبانه شرکت و اطراف رودخانهها را جستجو کنند و با مشاهده قورباغه از آن عکس بگیرند و به همراه موقعیت آن برای دانشمند بفرستند. این کار را با طراحی یک اپلیکیشن راحتتر میتوان انجام داد تا از این طریق تمام بچههای دنیا بتوانند درگیر یک پروژه علمی شوند و نه تنها با علم آشنا شود، بلکه به توانایی خودشان ایمان بیاورد و بتواند در رشد و توسعه علم نقش ایفا کند.
کار تحقیقاتی من این است که دریابم کودکان در این پروژهها چه یاد میگیرند و منظور از یادگیری فقط دانستن یا حفظ کردن نام گونههای حیات وحش نیست، بلکه هدف این است که ببینیم کودکان در طول این مشارکت چگونه هویتشان رشد میکند و به خودشان و کارشان ایمان میآورند و اعتماد به نفس خوبی پیدا میکنند که نقشی در پیشرفت علم و کمک به محیط زیست دارند. شاید تاثیر این کار داوطلبانه در کوتاه مدت مشخص نشود، ولی امید من و همه کسانی که در رشته علوم شهروندی هستیم این است که بچههای امروز که شهروندانی جوان در آینده نزدیک میشوند و در جامعه حضور تاثیرگذارتری دارند به علم علاقه داشته باشند و تصمیمهایشان را اعم از رای دادن به کاندیدای ریاست جمهوری تا خرید یک ماشین براساس شواهد علمی و با احترام به محیط زیست بگیرند.
آیا باز هم تحقیقاتی در مورد مشارکت کودکان در کارهای علمی محیط زیست داشتهاید؟
بیشتر مقالات من مربوط به بومشناسی یا اکولوژی پرندگان است، اما همانطور که گفتم کار با کودکان در زمینه محیط زیست برای من از این موضوعات مهمتر است. من برای تحقیقاتم از دادههای کیفی استفاده میکنم؛ شامل مشاهده کودکان و نوشتن رفتارشان در طبیعت در حال جمعآوری داده و با آنها مصاحبه میکنم. این تجربه دید جدیدی به کودکان میدهد و من میتوانم از نزدیک این را ببینم. جملاتی که از آنها میشنوم، واقعا من را دلگرم میکند.
رشته دکتری من آموزش محیط زیست بود، ولی در محیطهای خارج از مدرسه مثل موزهها یا پارکها یا باغ وحشها. به این نوع آموزش «آموزش غیررسمی» یا informal education گفته میشود. با اینکه خودم در یک سیستم آموزشی رسمی هستم، ولی احساس میکنم این سیستم خلاقیت را در انسان میکشد. به همین دلیل بود که با موزهها شروع به کار کردم تا در قالب آموزش غیررسمی به کودکان مسائل علمی و مهارت یاد بدهم. این نوع تحصیلات رده سنی خاصی ندارد، ولی معمولا از رده کودکان شروع میشود.
در فلوریدا، با همکاری یکی از همکارانم یک برنامه آموزشی برای دختران رنگین پوست (اقلیت) لاتینها و سیاهپوست که دبیرستانی بودند گذاشتیم. چون این قشر در آمریکا دسترسی کمتری به امکانات آموزشی دارند و اصولا خانوادهها تحصیلات ندارند و از دانشگاه یا علوم مختلف از جمله محیط زیست بیخبرند. در این پروژه، حدود ۲۰ دانشآموز دختر را به مرکز خودمان آوردیم تا از 10 سازمان مختلف علمی بازدید کنند. در این سازمانها با چند دانشمند یا مدیر خانم شبیه به خودشان که در حوزههای علوم، فناوری، مهندسی و ریاضی (STEM) آشنا میشدند و در کنار آنها در آزمایشگاهها کارهای عملی میکردند. دیدن دانشمندانی که زن بودند و خیلی شبیه خودشان بودند برای این دختران خیلی تجربه جدید و تاثیرگذاری بود، چون میتوانستند خودشان را در جایگاه آن مدیران تصور کنند و برای آیندهشان چشمانداز جدید داشته باشند. نتیجه این کار هم برای من خیلی ارزشمند بود.
هماکنون مشغول چه کاری هستید؟
هماکنون مشغول راهاندازی شرکت خودم هستم که در زمینه توسعه حرفهای و شخصی (personal and professional development) است. ایده آن از سال 2018 به ذهنم رسید و یک تیم کوچک چهار نفره را راه انداختم که همه خانم هستیم، از سال ۲۰۲۰روی راهاندازی این شرکت کار میکنیم. در این تیم چهار نفره، ما تخصصهای مختلف داریم، ولی همگی مربی انگیزشی یا coach هستیم؛ از جمله کوچ کسبوکار که به دیگران کمک میکنیم علائقشان را بشناسند و کار مورد علاقهشان را پیدا کنند و همچنین در کوچ فردی که تخصص من هست، به مراجعانم در زمینههای حرفهای، اجتماعی و عاطفی کمک میکنم که موانع ذهنی که فرد را محدود میکند مثل ترسها، عدم برنامهریزی، عدم دانستن نیازها و ارزشهای شخصی را شناسایی کنند و متدهایی را در اختیارشان میگذارم که عوامل محدود کننده را کم کنند یا از میان بردارند و توانمندیهای بالقوشون را بالفعل کنند. به علاوه در ورکشاپهایمان متدهایی را ارائه میدهیم که روی طرز فکر یا mindset افراد کار میکند و فرد میتواند در بخشهای مختلف زندگیاش تغییر مثبت ایجاد کند. تمرکز من به عنوان مربی یا کوچ زندگی فردی بر حال و آینده (نزدیک) مراجعه کنندگان است؛ نه گذشته که کار روانشناسان است و در کوچینگ ما معتقدیدم هر فرد میتواند بهترین راه را برای خودش انتخاب کند و با کسب آگاهی شخصی پاسخ مشکلاتش را پیدا کند.
نام شرکت من «بلوط طلایی» یا Golden Acornاست و دلیل انتخاب این نام، آن است که همه ما مثل یک دانه بلوط پتانسیل بالایی داریم و توانایی درخت شدن، اما این دانه نیاز به مراقبت و منابع خاص دارد تا به پتانسیل اصلیاش برسد و درختی تنومند شود. دورهها و مربیگری ما به افراد کمک میکند که تواناییهای خود را بشناسند، جرات کنند و تصمیمهای بزرگ بگیرند و اهداف بزرگ داشته باشند و کمر همت ببندند و گام به گام به سمت هدفشان بروند.
چه شد که در تدکس شرکت و سخنرانی کردید؟
از آنجایی که معمولا در جاهایی کار میکردم که همه خارجی بودند و ایرانی در میان آنها نبود، این موضوع برایم خیلی آزاردهنده بود. چون اکثرا زمانی که ملیت من را میپرسیدند، یا اصلا ایران را نمیشناختند یا به دلیل تصویر بدی که از ایران برایشان ترسیم شده بود، من را نادیده میگرفتند. در صورتی که دوستی داشتم که فرانسوی بود و زمانی که دیگران متوجه میشدند که اهل کجاست، حسابی تحویلش میگرفتند. از طرفی خسته شده بودم آنقدر که سعی میکردم ایران را برای دیگران توصیف و تعریف کنم. به همین دلیل به فکر راه انداختن نمایشگاه کوچکی از عکسهای مربوط به ایران افتادم، اما از آنجا که دانشجوی هنر نبودم، با این ایده من موافقت نشد و مجبور شدم که با رئیس دپارتمان دانشگاه صحبت و او را متقاعد کنم. یک سال وقت گرفتم تا نمایشگاهی به مدت دو هفته برگزار کنم. برای دسترسی به یک سری عکسهای مربوط با ایران با سردبیر مجله «سرزمین من» ارتباط گرفتم. سپس از افرادی که علاقهمند بودند دعوت کردم تا در نوشتن شرح عکس و ترجمه آنها به زبان انگلیسی به من کمک کنند. بالاخره بعد از یک سال و دو ماه این نمایشگاه تحت عنوان «ایران فراتر از سیاست» برگزار شد و در این دو هفته بیشتر از ۶۰۰ نفر از نمایشگاه من دیدن کردند.
از طرف دیگر، یک دوست ایتالیایی داشتم که اتفاقی با او آشنا شدم. یک روز بعد از خوردن غذا با هم به نمایشگاه رفتیم. سردر این نمایشگاه متنی را نوشته بودم که بازدید کننده آگاه شود هدف این نمایشگاه چیست و چه چیز الهامبخش من برای برگزاری این کار هنری بوده است. در این متن همچنین شرح داده بودم که چطور هویت یک فرد مهاجر تحت تاثیر ملیت آن قرار میگیرد. دوستم بسیار این نوشته را دوست داشت و به من پیشنهاد داد که در برنامه تدکس دانشگاه پردو سخنرانی کنم. من فکر نمیکردم من را بپذیرند، چون خیلیها برای شرکت در این برنامه پروپوزال مینویسند. با این حال، من هم پروپوزالی نوشتم و همین متن را برای این برنامه فرستادم و داوران تدکس با آن موافقت کردند.
در ابتدا داستانی را برای تدکس نوشته بودم که وقتی میخواندم خودم گریه میکردم. چون کلا زمانی که راجع به ایران صحبت میکنم، خیلی احساساتی میشوم و با تغییری که به متن دادم تصمیم گرفتم که برعکس، افراد تماشاچی را بخندانم و از همان ابتدا عکسهای مربوط به ایران را برایشان به نمایش بگذارم که برخلاف ایدههای متداولی است که از ایران دارند. مثلا همه فکر میکنند ایران کلا کویر است و من میگفتم ایران را که میشناسید، کلا کویر است، ولی عکس جنگل و دشت پر از لاله را نشان میدادم و همه کلی میخندیدند. این مقدمه کمک کرد که همه با ذوق بیشتری سخنرانیام را گوش کنند.
خیلی روی این سخنرانیام کار کردم و خوشبختانه با استقبال زیادی هم مواجه شد. این نمایشگاه در چند دانشگاه دیگر هم برگزار شد و حتی اساتید رشته معماری، هنر و انسانشناسی، دانشجویانشان را به نمایشگاه میآوردند تا در مورد بناها، هنر و تاریخ ایران به آنها توضیح دهند.
با این کار به نوعی ادای دین کردم و توانستم چهره درست ایران را به خیلیها نشان بدهم.
شما به عنوان یک زن، نقش زنان را در توسعه علم و فناوری در ایران و جهان چطور میبینید و فکر میکنید زنان برای گسترش نقششان باید چه کار کنند؟
زن جایگاه خاصی دارد، زیرا فشار زیادی روی اوست؛ هم کارهای خانه و بچهداری را انجام میدهد و هم کار بیرون میکنند. ما نیاز داریم که برای زنانمان اهمیت بیشتری قائل باشیم تا بتوانند از نقش اولیه خود بدون عذاب وجدان و با داشتن حمایت از جانب خانواده و مردانشان جدا شوند و نقش موثرتری در جامعه ایفا کنند.
در ایران گفته میشود که دختران حدود 52 درصد از دانشجویان ایرانی را تشکیل میدهند، اما در نهایت در پستهای مدیریتی و پردرآمد مردان بیشتر پذیرفته میشوند و این اصلا منصفانه نیست. در حالی است که زنان هوش اجتماعی بسیار بالایی دارند و میتوانند به رشد یک مجموعه کاری و در نهایت جامعه کمک شایانی کنند. جوامعی را که زنان را کوچک قلمداد میکنند و به هر دلیلی مانع پیشرفت آنها میشوند و تقدس زنان را در خانهداری میبینند، پیشرفت کمتری پیدا میکنند. به همین دلیل زنان باید در تصمیمگیریهای جامعه مشارکت داشته باشند، چون بخش مهمی از آن هستند و زمانی که زنان در این بخش مشارکتی نداشته باشند، نتیجه این میشود که بعضی امور مثل محیطهای کاری برای زنان ساخته نمیشود و این موضوعات جامعه را عقب میاندازد، چون بخشی از ایدههای نو را عملا از دست میدهد.
در اوقات فراغت معمولا به چه کارهایی میپردازید؟
من عاشق طبیعتم و زمان زیادی را در طبیعت میگذرانم. زیاد سفر میکنم. وقتی خانهام یا در حال آشپزیام و یا در حال تماشای برنامههای آشپزی. به غیر از این، باغچهبانی را خیلی دوست دارم و یک باغچه کوچک برای خودم درست کردهام. عکاسی و نقاشی هم میکنم و گاهی اوقات مینویسم و میخواهم کتابی منتشر کنم.
معمولا چه کتابهایی میخوانید و چه فیلمهایی تماشا میکنید؟
معمولا کتابهای روانشناسی و خودشناسی مطالعه میکنم، ولی چند تا کتاب را هر سال میخوانم؛ «شازده کوچولو»، «کیمیاگر» و «چهار میثاق». کتاب چهار میثاق نوشته دون میگوئل روئیز است که با استفاده از آموزههای سرخپوستان تولتکها، میثاقهایی برای رهایی از دغدغههای امروزی انسان پیشنهاد میدهد. این دغدغهها خودشناسی و پیدا کردن راهی برای بهتر زیستن و تبدیل به انسان بهتری شدن است.
یکی دیگر از کتابهای مورد علاقهام «نیروی حال»، نوشته اکهارت تله است که در اکثر سفرها همراهم میبرم. این کتاب در دسته کتابهای خودشناسی و عرفانی قرار میگیرد و درباره نحوه تعامل انسان با خود و دیگران است. طبق این کتاب، تنها لحظه فعلی واقعی و مهم است و گذشته و آینده هر دو توسط افکار انسان ایجاد میشوند.
خیلی وقت تماشای فیلم ندارم و بیشتر فیلمهای آشپزی تماشا میکنم. اما یکی از فیلمهایی که خیلی روی من تاثیر گذاشت، فیلم «انجمن شاعران مرده» با بازی رابین ویلیامز است که سالی یک بار آن را تماشا میکنم.
از نظر شما نظام آموزش عالی ایران چه نقایص یا معایبی دارد و چه تفاوتهایی با آموزش عالی آمریکا دارد؟
من میتوانم از تجربه خودم در دانشگاه تهران در پردیس کرج صحبت کنم. زمانی که به آمریکا آمدم، تازه متوجه شدم که هدف از دانشگاه رفتن یاد گرفتن است نه حفظ کردن و نمره خوب گرفتن. در دانشگاه آمریکا عمیق فکر کردن و یاد گرفتن مهارتهای مختلف را یاد گرفتم و اینکه دانشجوها به رشتهشان خیلی علاقه داشتند، چون خودشان انتخاب کرده بودند.
نقص بزرگ سیستم آموزش عالی ایران این است که دانشآموزان تصادفی و بدون دانش قبلی رشتهای را در کنکور قبول میشوند. سیستم کنکور غلط است و ما خیلی از دانشآموزان را به رشتههایی میفرستیم که هیچ علاقهای به آن ندارند و در آن رشته هیچ وقت خلاقیت نشان نمیدهند. این یعنی هدر دادن استعداد هزاران نفر.
به نظر من، در این دنیا همه ما مثل پیچ و مهره هستیم و زمانی که من را به مهرهای میبندند که به من نمیخورد، هم موفق نمیشوم و هم جای یک نفر دیگر را میگیرم. منظورم این نیست که آمریکا بهشت برین است؛ اینجا هم مشکلات خودش را دارد؛ مثلا در آمریکا آنقدر روی مقاله و گرفتن گرنت تمرکز میکنند که وقت برای پژوهش عمیق خیلی کم است و استرس همه به نسبت بالاست.
در ایران، خیلی از مقالاتی که چاپ میشوند، معنی و هدف خاصی ندارند. یادم است زمانی که به آمریکا آمدم، متوجه شدم که یک نفر قسمتهایی پایاننامه من را کپی و به اسم خودش مقاله چاپ کرده است؛ حتی کلمات آن را جابهجا هم نکرده بود این وحشتناک است! سرقت ادبی کار ناشایستی است و باید با آن برخورد جدی شود، وگرنه مثل یک آفت ریشههای علم و پژوهش را خراب میکند.
ما خیلی محققان خوب در ایران داریم که مقالات ارزنده مینویسند و بسیار تلاش میکنند که علم را جلو ببرند، ولی متاسفانه وجهه بدی که مقالات با کیفیت پایین به وجهه علمی یک کشور میدهند حتی کار محققان سختکوش و بااخلاق را به صورت منفی تحت تاثیر قرار میدهد.
به نظر شما تفاوت بین اساتید ایرانی و آمریکایی در چیست؟
باز هم میگویم که تجربه شخصی من این بود که رابطه استاد و دانشجو را در دانشگاه تهران دوست نداشتم؛ استادها برتر از دانشجوها محسوب میشدند و خیلی قدرت داشتند و گاهی دانشجویان را اذیت میکردند. به همین دلیل دانشجویی که حتی علاقه داشت، زود دلسرد میشد. اساتید خوب در دانشگاه تهران داشتیم که واقعا از ته دل کار میکردند و دانشجوها را عاشق رشته میکردند؛ مثل استاد هنریک مجنونیان که با اینکه فقط دو کلاس با او داشتم، ولی همیشه سپاسگزار منش و نگرش عمیقشان هستم. با این حال اساتیدی هم داشتیم که همیشه باد به غبغب میانداختند و سعی میکردند که قدرتنمایی کنند. این رفتارهای غیرحرفهای بسیار مخرب است، چون یک استاد دانشگاه برای دانشجویان جوان یک الگوست.
در ایران تقریبا بین صنعت و دانشگاه ارتباطی وجود ندارد و هر کدام جزیرهای عمل میکنند. به نظر شما برای ایجاد این ارتباط چه کار میتوان کرد؟
ما باید پروژهها را طوری تعریف کنیم که صنعتگر و پژوهشگر با هم همکاری کنند از تعریف و طراحی پروژه تا جمعآوری داده و آنالیز و پایان پروژه. تحقیقی که برای صنعت باشه باید نیاز و نقطه نظر صنعتگر را در تمام مراحل در نظر بگیرد.
به نظرتان تفاوت پروژههای دانشگاهی آمریکا با ایران در چیست؟
زمانی زیادی است که در ایران زندگی نمیکنم و از وضعیت کنونی بیخبرم. اما چیزی که در مورد آمریکا میدانم این است که فاند خوبی به طرحهای محیط زیستی داده میشود و از محققان حمایت خوبی میشود.
نکته مهم این است که در آمریکا بیشتر پروپوزالهای تحقیقاتی بخشی دارند که پژوهشگران باید در آن توضیح دهند این پروژه علمی چگونه به مردم محلی کمک میکند و چطور میتواند در راستای جلو بردن علم، سطح آموزش عموم را بالا ببرد.
چه توصیهای به جوانان ایرانی مخصوصا دختران دارید؟ در شرایط و وضعیت موجود، چه کار کنند تا پیشرفت کنند؟
همه ما نقشی در دنیا داریم و اگر به خاطر شرایط خانوادگی و کنکور احساس میکنید که در جایگاه خدمترسانی به مردم نیستید، دوباره جستجو کنید و مسیر واقعیتان را پیدا کنید. کنجکاو باشید، چون دنیا آگاه است و هر سوالی که از آن بپرسید جواب میدهد. جوانان به ویژه خانمها باید از خود بپرسند که چطور میتوانند مفید واقع شوند و به مردم خدمت کنند. اگر سوال کوچک بپرسند، جواب کوچک هم میگیرند، ولی اگر سوال بزرگ بپرسند –مثل اینکه چه ایده داشته باشند که مشکلی را حل کنند، جواب بزرگ هم میگیرند.
زن بودن خیلی ارزشمند، اما در عین حال سخت است. ما باید برای خودمان وقت بگذاریم و با خودان خلوت کنیم و ببینیم چه چیزی خوشحالمان میکند و چه هدفی داریم. خیلی وقتها ما منتظر تائید دیگران هستیم یا منتظریم برای ما کاری کنند و خیلی وقتها موقعیتهایمان را از دست بدهیم. ما باید در جستجو باشیم که به چه چیزی علاقه داریم، چه هدفی داریم و چطور میتوانیم به آن برسیم.
خیلی از زنان امروز تحصیلات بالا دارند و این عالی است، ولی کافی نیست و ما باید به زنها پستهای مدیریتی و مقام بالا بدهیم که جامعهای برای همه داشته باشیم.
زمانی که در آمریکا هستید، برای چه چیزی در ایران بیشتر از همه دلتان تنگ میشود؟
دلم برای خانواده و شهرهای شمالی و گیلان خیلی تنگ میشود. همچنین برای میوهها و غذاهای خوب ایران؛ به غیر از این دلم برای تئاتر شهر هم دلتنگ میشوم.
بزرگترین آرزویتان برای خودتان چیست؟
خیلی دوست دارم که یک سخنران ماهر شوم؛ کسی که وقتی صحبت میکند، قصه دل خیلی از آدمها را بگوید و صدای خیلیها باشم. به غیر از این، خیلی دوست دارم که داستانی بنویسم که تاثیرگذار باشد و با داستانهایم هم آدمها را بخندانم و هم گریه بیندازم؛ در واقع آنها را با خودم همراه کنم. خیلی هم دوست دارم که داستان کودک بنویسم.
نظر شما