به گزارش باشگاه خبرنگاران دانشجویی (ایسکانیوز): سالروز ارتحال عالم مجاهد زندهیاد آیتالله ابوالقاسم خزعلی، فرصتی مغتنم برای بازخوانی سیره اوست. در مقالی که پیشروی شماست، بخشهایی از منش فردی و اجتماعی آن بزرگ به مدد روایاتی از نزدیکان او، مرور شدهاند.
آیتالله بروجردی فرمودند اگر دختر داشتم، حتماً به آقای خزعلی میدادم!
شاید نزدیکترین کسی که بتواند سیره هر شخصیتی را به واقع بنمایاند، همسر اوست. چه اینکه شریک زندگی هر فرد، سّر و علن وی را دیده و آن را از نزدیک درک کرده است. مرحومه مغفوره بانو طاهره کلباسی، همسر زندهیاد آیتالله ابوالقاسم خزعلی بود و سالیان فراوان با وی زیست. او پس از رحلت آن بزرگ و طی یک گفتوشنود، شمهای از خاطرات مربوط به ازدواج و زندگی مشترک خویش را اینگونه باز گفت:
«بعد از آنکه پدرم به رحمت خدا رفتند، آقای خزعلی به خواستگاری من آمدند. به همین خاطر مادرم با عمویم که در تهران ساکن بودند و از سوی پدرم سمت قیم ما را داشتند، تماس میگیرند و موضوع را با وی در میان میگذارند و نظرشان را در این خصوص میپرسند. ایشان هم برای تحقیق نزد آیتالله بروجردی میروند. در آن دوران آقای خزعلی شاگرد آیتالله بروجردی در قم بودند. وقتی عمویم نزد آیتالله بروجردی میرود و در خصوص خواستگاری آقای خزعلی صحبت میکند، آیتالله بروجردی میفرمایند: «اگر دختر داشتم، حتماً به این خانواده میدادم.» همین حرف برای عمویم کافی بود تا به مادرم تلفن کند و بگوید حتماً قبول کنید. پس از آن مادرم دیگر مخالفتی نکردند. آقای خزعلی هم آمدند و مرا خواستگاری و عقد کردند. خیلی برایم مشکل بود. یک دختر ۱۳ ساله بودم که از مشهد به قم رفتم و زندگی مشترک را شروع کردم. آن زمان تنهای تنها بودیم و، چون هیچ یک از اقوام در قم ساکن نبودند، با هیچکس رفت و آمد نداشتیم! آقای خزعلی تنها هفتهای یک بار، برای زیارت مرا به حرم میبردند. البته نه مثل حالا که آقا و خانم، شانه به شانه هم راه بروند. ایشان به فاصله پنج شش متری جلوتر از من میرفتند که وقتی طلبهها میایستند و سلام و علیک میکنند، نفهمند من همسر ایشان هستم! دورادور همراه هم میرفتیم و من بین زنها زیارت میخواندم و ایشان هم بین مردها و بعد به خانه برمیگشتیم. سالی یکبار هم مرا به مشهد و نزد خانوادهام میبردند و دو ماه محرم و صفر و یک ماه رمضان را هم منبر میرفتند. در واقع هر شهری که از ایشان دعوت میکردند، برای منبر میرفتند. اخلاقشان خیلی خوب بود. من هم یک دختر چشم و گوش بسته و سازگار بودم و با همه چیز میساختم. مادرم جهیزیه بسیار مختصری دادند، به همین خاطر زندگی بسیار سادهای داشتیم. من هم دختر یک روحانی بودم و مردمداری پدرم را دیده بودم که طلبهها را میآورد، لباس میپوشاند و عمامه سرشان میگذاشت. همیشه از هر جا که مهمان میآمد، در خانه پدری ساکن میشد. همین روحیات سبب شد عموی ما، خانه ارثیه پدری را بفروشد و به داییمان بگوید اگر این پول را برایش بفرستم، مثل پولهای دیگری که تا به حال خرج طلبهها کرده است، همین کار را میکند! در حالی که الان چهار بچه دارد و نتیجتاً تا آخر عمرش اجارهنشین خواهد ماند. شما خانهای برای خرید پیدا کنید تا من پول را بفرستم. در نتیجه عمویم پول را فرستاد و داییام برای ما خانهای خرید. به همین جهت پس از فوتشان برای ما بچهها هیچ ارثی باقی نگذاشتند. خانهای هم که خودمان داشتیم وضعیتش همینطور بود. آقای خزعلی میگفتند طلبهها گرسنه باشند و من خانه داشته باشم؟ آقای خزعلی هم اخلاق پدرم را داشتند. مثلاً یک فرش ماشینی داشتیم که کهنه شده بود، به همین خاطر دو فرش با پول خود خریدم و قسطهایشان را هم خودم پرداخت کردم. اما آقای خزعلی با دیدنشان گفتند مگر فرش قبلی چه عیبی داشت؟ گفتم آبرومند نبود و پاره شده بود. این را هم از پول خودم خریدهام و تحمیلی به خرج زندگی نبوده است! اما ایشان خمس آن فرشها را پرداختند و بعد رویش نماز خواندند. البته من گفتم پول این فرشها را ذرهذره دادهام و اصلاً خمس به آنها تعلق نمیگیرد! در واقع تا این حد در خصوص خرج کردن پول احتیاط میکردند.»
پدر با نگاه خویش ما را تربیت میکرد!
یکی از شاخصترین مدخلها به سبک زندگی هر کس بررسی شیوههای تربیتی اوست. در این باره، عالمان بر این باورند که رفتارهای تربیتی باید واجد کمترین آسیبهای عاطفی و بیشترین فرآوردههای اخلاقی باشد. دکتر مریم خزعلی فرزند آیتالله ابوالقاسم خزعلی در خاطرات خویش سعی کرده است جلوههایی از این قاعده عام و دینی را از سیره تربیتی پدر بیان کند:
«در طول پنجاه و اندی سالی که در خدمتشان بودیم، یک ارتباط بسیار صمیمی و محبتآمیز همراه با نقش تربیتی، مدیریتی و حمایتی را از ایشان میدیدیم و لحظهای حس نمیکردیم اگر مشکلی پیش بیاید، امکان دارد بدون حمایت پدر بمانیم. قبل از اینکه تقاضایی کنیم، خودشان توجه و پیگیری میکردند، در حالی که مسئولیتهای اجتماعی ایشان در حدی بود که گاهی چه برای مأموریتهای تبلیغی و آموزشی و چه در دوران تبعید و زندان، مدتها از خانه دور بودند، ولی تربیتشان به شکلی بود که ما هر لحظه حضور و حمایت وسیع عاطفی ایشان را احساس میکردیم. البته مادر در غیبت پدر، این مسیر تربیتی را با جدیت دنبال میکردند. شاید چهار، پنج سال بیشتر نداشتم، اما به خاطر دارم که برنامه پدر اینگونه بود که هنگام صرف صبحانه در فضایی مملو از محبت، هم مسائل شرعی هم درسهای اخلاقی و هم گاهی داستانهای مذهبی را برایمان نقل میکردند، در حالی که میدانستیم دو ساعت قبل از آن در سرمای زمستان، برای طلاب کلاس داشتند و با سر و صورت یخزده وارد خانه شده بودند! ولی فرزندان حتماً باید دور هم جمع میشدند و صبحانه را با هم میخوردند. بعد از آن هم خیلی با محبت ضمن داستان، مسائل شرعی را میگفتند. گاهی هم روز بعد از ما سؤالاتی را میپرسیدند که مثلاً داستانی که گفتم چه بود؟ یا مسئلهای که مطرح کردم چه بود؟ یادم است من گاهی بهجای جواب مسئله، داستانهای نقل شده را تعریف میکردم و معلوم بود داستان را خوب تحویل گرفتهام! برای ما خاطرات بسیار شیرینی است که پدر اینقدر به ما اهمیت میدادند و این دور هم جمع شدن صبحها، واقعاً برایمان ارزش داشت، در حالی که هم آموزش بود هم تکلیف و هم سؤال، ولی اصلاً احساس سختی نمیکردیم. در سنین نوجوانی گاهی در پی اشتباهی که میکردیم، تذکر و امر به معروفی لازم بود، ولی هیچوقت شاهد پرخاش و تندی ایشان نبودیم. همین که نوع نگاه ایشان عوض میشد، همه کارهایمان را تنظیم میکردیم، یعنی نگاه پدر به ما نشان میداد کار خلافی کردهایم و باید حتماً آن را اصلاح کنیم. میگشتیم، با مادر حرف میزدیم و متوجه میشدیم مادر محرمانه به پدر گزارش دادهاند و پدر دارند به این شکل ما را تربیت میکنند. آن اشتباه را اصلاح میکردیم و رضایت پدر را در نگاهشان میدیدیم. ایشان خیلی لطیف امر به معروف میکردند و ما هم بلافاصله این را درک و بدون هیچ برخوردی، اعمالمان را اصلاح میکردیم. در واقع نگاه ایشان و همراهی مادر، به ما یاد میداد باید روشمان را عوض کنیم. به هرحال، ما آموزش توسل و عبودیت را از ایشان گرفتیم. بزرگترین الگویی که در این زمینه داریم، این است که ایشان با آنکه مثلاً میتوانستند در شبهای قدر بروند و برای خودشان عبادت کنند، اما همه را صدا میکردند تا در کنار هم دعاها و ذکرها خوانده شود و بعد آن حالت توسلی را که هنگام قرآن به سر گرفتن در ایشان میدیدم که نمونه رفتار و نوع دعا خواندن پدر را در فرد دیگری ندیدم. من به مساجد، حوزهها و عتبات زیادی مشرف شدهام. این خلوص و سوزی را که توصیف کردم، فقط در محضر پدر و در آن یک ساعت و نیم آخرِ نزدیک سحر، در دعا و توسل ایشان میدیدم. آن عشق و عرفانی را که در ایشان میدیدم و با لذت تمام تجربه میکردم، در جای دیگری حس نکردم. همین حالت را در روابطشان با ما هم داشتند. وقتی برای بچهها مشکلی پیش میآمد، ابتدا سعی میکردند با راهنمایی، هدایت، و تذکر مشکل را حل کنند و وقتی میدیدند اثر ندارد، به اهل بیت (ع) متوسل میشدند. سالها همخانه پدر بودم و در طبقه بالای ایشان زندگی میکردم. بارها پیش میآمد با صدای گریه ایشان بیدار میشدم و میدیدم متوسل شدهاند و دعا میکنند: «خدایا! بچهام را نجات بده و به هر نحوی هست راه نجات را به روی او باز و بیدارش کن.» صدای ایشان را از یک طبقه پایینتر میشنیدم که شدت عجز و لابه ایشان را به درگاه الهی نشان میداد. همین دعا را در کنار کعبه هم کردند و شاهد شرایط ایشان در آن لحظات بودم.»
در دوران مبارزه، پدرم یا در زندان بودند یا در تبعید یا فراری!
حیات سیاسی آیتالله ابوالقاسم خزعلی، از رهیافتهای شاخص به منظومه حیات اوست. ایشان از دوران جوانی، دل در گرو مبارزات و اقدامات شهید نواب صفوی نهاد و پس از آغاز نهضت اسلامی نیز پاکباز و فداکار بدان پیوست و تا پایان حیات، همچنان در طریق حفظ دستاوردهای آن گام زد. دکتر محسن خزعلی فرزند آیتالله، در باب چرایی و چگونگی مبارزات پدر، چنین روایت کرده است:
«یک ماه قبل از فوت، پدر سفری به مشهد داشتند. آیتالله علمالهدی، امام جمعه مشهد دراینباره به نکته مهمی اشاره کردند. به دوستانی که آنجا بودند، گفتند آیتالله خزعلی قبل از خرداد سال ۱۳۴۲ انقلابی بود و فعالیتهای مبارزاتی خود را از سال ۱۳۳۸ شروع کرد. وقتی شاه به فقه و فقها دهنکجی میکند، ایشان منبر میروند و میگویند قدرت شاه در برابر قدرت مرجعیت شیعه، مثل انگشتری در دست آیتالله بروجردی است و اگر ایشان بخواهد این انگشتر را از انگشتش بیرون بیاورد، میتواند! خبر به شاه میرسد و او خیلی عصبانی میشود و ایشان را به گناباد تبعید میکند. حاجآقا خیلی از این بابت ناراحت و متأثر شده بودند و میگفتند مرا به هر جای دیگری تبعید کنند، بهتر از گناباد است!... ایشان خیلی روی مسئله تصوف و درویشبازی و این نوع مسائل حساسیت داشتند و میگفتند دکان دستگاه است در برابر مکتب امام جعفر صادق (ع)! حاج احمد خادمی، پیشکار آیتالله بروجردی، بعدها به ایشان گفته بود آقا به خاطر تبعید شما به گناباد، سه روز تب کرد و خیلی ناراحت شد! حاجآقا همیشه میگفتند من هیچ وقت آدم سیاسیای نبودم و قرار گرفتن در خدمت نهضت امام را یک کار عبادی و تعبدی تلقی میکردم. اگر دنبال امام افتادم، زمینهای داشت و آن هم این بود که در دوره آقای بروجردی بسیار شیفته مرحوم نواب شدم. نواب هم که به قم آمد، طلبهای بودم که دنبال درس و بحث بودم. گفتند نواب آمده است و میخواهد در حرم حضرت معصومه (س) سخنرانی کند. مرحوم ابوی هر وقت این ماجرا را نقل میکردند، بدنشان میلرزید. میگفتند: «نواب در صحن حضرت معصومه (س) روی دوش یارانش رفت و بدون بلندگو خطاب به جمعیت گفت هنوز باد به پرچم عمه ما زینب (س) میوزد. یزید و یزیدیان بدانند که رفتنی هستند و مورد لعن و نفرین مردم و تاریخ.» حاجآقا میگفتند چنان پژواک صدای نواب در صحن طنینافکن بود که همه ما اشک میریختیم و حرفهای او به عنوان یک طلبه جوان و مجاهد، خیلی روی من تأثیر گذاشت و دیدم چه عزم جزمی دارد و تصمیم گرفتم راحتطلبی را کنار بگذارم و وقتم را صرفاً به فراگیری فقه و اصول اختصاص ندهم. غرض اینکه شروع مبارزات ایشان سیاسی و حماسی نبود، بلکه صرفاً دینی و عرفانی بود. ایشان در مشهد استادی به نام مرحوم آیتالله آشیخ مجتبی قزوینی داشتند. میگفتند ایشان یک وقت به خانه ما آمدند و مهمان ما شدند و من مانده بودم این برخورد ایشان یعنی چه؟ چه معنی دارد که این مرد خدا مهمان من شود و شب را هم در خانه من بمانند. ایشان فردای آن روز به من گفتند بیا با هم برویم خانه حاج آقا روحالله! خانه امام در قم تا خانه ما با پای پیاده، پنج دقیقه راه بیشتر نبود. حاجآقا میگفتند رفتیم آنجا و کمی که صحبت کردند، احساس میکردم آنها میخواهند با هم خصوصی حرف بزنند. از امام و استادم اجازه گرفتم و آمدم بیرون. اینها سه ساعت با هم صحبت کردند. وقتی آشیخ مجتبی قزوینی آمدند، بسیاری از مسائل آینده را به ما گفتند. وقتی آمدند دیدم خیلی برافروخته شدهاند. گفتند پسرم! توصیهام به تو این است که دنبال این مرد باشی. این مرد، مرد حق است و شروع میکند به مبارزه. مراجع دیگر هم اعلامیه میدهند، ولی آنها رفیق نیمهراه هستند و بعد از اینکه فشار حکومت زیاد و شرایط سخت میشود، دیگر اعلامیه نمیدهند، ولی ایشان تا لحظه آخر میایستد و در ایران حاکم میشود و شریعت را اجرا میکند. همیشه با ایشان باش... منظور اینکه فقط روحیه حماسی نبود که باعث شد ایشان در میدان مبارزه و در کنار امام باشند، بلکه گرایش عرفانی و سلوک و معنویت بود. اگر بخواهم بگویم که محبوبیت ایشان ناشی از چه بود، به نظر من علت این بود که پدر خود را سرباز وظیفه اسلام میدانست. این را قبلاً هم در چند جا گفتهام. تا آنجا که یادم است، مرحوم ابوی یا در زندان بودند یا در تبعید یا فراری! چون به محض اینکه موقعیتی پیش میآمد، سخنرانی تندی میکردند. مردم ما موضعگیریهای صریح ایشان در دوره بعد از انقلاب را به یاد میآورند، ولی ایشان قبل از انقلاب، در منبرها به مراتب شدیدتر صحبت میکردند و بعد از منبر مرحوم آقای فلسفی، منبرهای ایشان خیلی طرفدار داشت و جمعیت زیادی پای سخنرانیهای پدرم میآمدند. در آن زمان، ایشان سخنرانیای کرده بودند که رژیم خیلی ناراحت شده بود و دنبال ایشان بود. پدر هنگامی که تحت تعقیب بودند، ردایی مثل مادحین اهلبیت (ع) به تن میکردند و کلاه پوستی سرشان میگذاشتند و عینک دودی میزدند و با ماشین دامادمان ـ که مرحوم شد ـ این طرف و آن طرف میرفتند.»
الگویی از نظم عملی در حوزه علمیه بود.
اخلاقی که اعضای یک خانواده از پدر میآموزند، با سلوکی که شاگردان از استاد، ماهیتاً متفاوت است، هر چند ممکن است در مواضعی، با یکدیگر مماس شوند. طلاب بیشتر از اساتید خود، نحوه سلوک تحصیلی و کیفیت بسط هر آن چیزی را یاد میگیرند که در حال آموختن آن هستند. حجتالاسلام والمسلمین محمود محمدی عراقی، درباب سیره آیتالله ابوالقاسم خزعلی در قامت یک استاد، چنین گفته است:
«باید اعتراف کنم در این مقام، واقعاً نمیتوانم حق ایشان را ادا کنم و انشاءالله روح بلند ایشان، بیان نارسای مرا میبخشند. مرحوم آیتالله خزعلی در آن دوره، از جنبههایی منحصربهفرد بودند. شخصیت ایشان ابعاد متنوع و جذابی داشت. یکی پرکاری ایشان بود. منزل ما نزدیک منزل ایشان قرار داشت. ایشان وقتی در صف نانوایی میایستادند که نان بگیرند و حتی وقتی داشتند از کوچه عبور میکردند تا به نانوایی برسند، کتاب در دستشان بود و در صف نانوایی کتاب مطالعه میکردند! بسیار پرکار بودند و یک دقیقه هم وقتشان را تلف نمیکردند. ویژگی دوم ایشان این بود که به برنامههای درسی و آموزشی فوقالعاده اهمیت میدادند. یادم نمیآید در مدتی که ایشان استاد ما بودند حتی یک دقیقه دیر آمده باشند! تا این حد منظم بودند. البته وقتی تبعید یا زندان بودند بحث دیگری بود، ولی وقتی حضور داشتند بسیار منظم بودند. این نظم به خودی خود به معاشران و شاگردان ایشان هم منتقل میشد آنها هم پس از چندی، ناخودآگاه خود را با نظم استاد هماهنگ میکردند. نکته دیگر این است که ایشان حافظ قرآن و بعدها حافظ نهجالبلاغه بودند. در آن مقطع در حوزه و بین روحانیون و طلاب، تعداد افرادی که حافظ کل قرآن باشند، فوقالعاده کم بود. شاید بسیاری از طلاب و فضلایی که بعدها به این مسئله پرداختند، از ایشان الگو گرفتند. نکته دیگر که آن هم به قرآن مربوط میشود این است که ایشان پس از مرحوم علامه طباطبایی، اولین کسی بودند که درس تفسیر قرآن را به صورت یک برنامه مداوم در حوزه، همه روزه اجرا کردند. یادم است ایشان همیشه در مسجد فاطمیه قم در گذرخان- که بعدها مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت در آن نماز میخواندند- همیشه یک ساعت مانده به غروب آفتاب، درس تفسیر داشتند. این کاری بود که ایشان در حوزه آغاز کردند و برای سالهای سال، درس تفسیر را همه روزه ادامه دادند. تا آنجا که اطلاع دارم درس رسمی تفسیرِ هر روزه در قم نبود و منحصر بود به درسی که ایشان داشتند. ایشان در زمره شخصیتهایی بودند که ثابت کردند مبارزه با تحصیل، تدریس و پژوهشهای علمی و تحقیقاتی مغایرت ندارد و همه اینها باید با هم باشد.»
منبع روزنامه جوان
نظر شما