136 روز در انتظار پیکرپدر/ اسدالله  ابراهیمی شهید مدافع حرم جاوید الاثر است

با تکان‌های آرام پای مادر، چشمان زینب سنگین می‌شود و به خواب می‌رود. ۲۰ دقیقه‌ای می‌شود که «معصومه قنبری» دختر ۱۶ ماهه‌‌اش را روی پایش تکان می‌دهد و آرام‌آرام برایش لالایی می‌خواند. زینب آنقدر کوچک است که متوجه نمی‌شود پدرش «اسدالله ابراهیمی» در سوریه به شهادت رسیده است. شاید سال‌ها بعد از مادر سؤال کند که چرا او را دختر و داداش حسینش را پسر شهید مدافع حرم می‌نامند.

زهره حاجیان- نام شهیدان مدافع حرم این روز‌ها در شهرهای دور و نزدیک و در همین گوشه وکنار پایتخت به گوش می رسد . حالا دیگر بیشتر مردم آنها را می‌شناسند و می‌دانند برای چه به سوریه اعزام می‌شوند. حالا هر هفته که به خانه خانواده‌های شهدای مدافع حرم می‌رویم با بچه‌های قد و نیم قد و همسران جوان آنها روبه‌رو می‌شویم و در کنار افتخار کردن به آنها دلمان می‌گیرد.

مردی که دستگیر نیازمندان بود
سرت که در حساب و کتاب باشد زندگی و آینده‌ات را هم روی حساب و کتاب بنا می‌کنی و منطقی می‌اندیشی و دلی کار می‌کنی، مانند همین مرد که همه اعضای خانواده و اقوام و آشنایان به او اعتماد می‌کردند و می‌دانستند اگر خواسته‌ای داشته باشند و‌کاری ‌طلب کنند «آقا اسد» با جان و دل انجام می‌دهد. تا آن کار انجام نمی‌شد دست‌بردار نبود به‌ویژه اگر گرفتن دست نیازمندی بود. «معصومه قنبری» همسر شهید که خواهر شهید «محمد قنبری» هم هست می‌گوید: «آقا اسد با همه مردانی که دیده بودم فرق داشت. بسیار مهربان و مسئولیت‌پذیر بود و حامی خانواده. تصور کنید چقدر دفاع از حرم برایش مهم ‌بود که با این همه مهربانی و مسئولیت‌پذیری من و 2 فرزند و پدر و مادر و خواهرانش را به خدا بسپارد و راهی سوریه شود.»

136 روز نبودن یک همسر و پدر
همسر شهید می‌گوید: «پسرم حسین ۸ ساله است و دخترم زینب ۱۶ ماهه و امروز 136روز است که پدرشان در سوریه شهید شده و ما را برای همیشه تنها گذاشته است.» پتو را می‌کشد تا زیر گلوی زینب و زیر لب می‌گوید: «نکنه سرما بخوری... هوا سرد شده» و بعد بغض می‌کند. کمی دور‌تر حسین به زینب که روی پاهای مادر به راست و چپ تکان می‌خورد نگاه می‌کند و یاد حرف‌های مردم در این چند ماه می‌افتد که تا او را می‌بینند می‌گویند حالا دیگه مرد خونه تو هستی. حسین و مردهای کوچکی مثل او خیلی زود بزرگ می‌شوند، خیلی زودتر از بچه‌های همسن و سال خودشان. شاید‌‌ همان لحظه‌ای که خبر می‌آورند پدرشان رفته پیش خدا و حس می‌کنند که دیگر پشت و پناهی ندارند یکباره بزرگ می‌شوند و نامشان می‌شود فرزند شهید و مرد خانه... دیگر نمی‌توانند مانند بچه‌ها گریه کنند؛ بغض‌شان را پنهان می‌کنند و سعی دارند خودشان را بزرگ نشان دهند.

دفاع از حرم
از نوجوانی هم بسیجی بود و در مسجد علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) در فردوس خدمت می‌کرد تا اینکه طاقت نیاورد و شناسنامه‌اش را دستکاری کرد و به جبهه رفت و تا آخر جنگ و عملیات مرصاد در جبهه‌ها ماند. همسر شهید با بیان این مطلب می‌گوید: «بار‌ها از آقا اسد شنیده بودم که با تمام شدن جنگ غمگین شده و همیشه حسرت می‌کشید که چرا جنگ تحمیلی تمام شد و به شهادت نرسید. تا اینکه با شنیدن خبر جنگ در سوریه، برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) تلاش کرد تا خود را به آنجا برساند.» او با اشاره به اینکه اسد تا زمان شهادت هم در مسجد مسئول برنامه‌های اعتقادی و مربی بصیرت بود می‌گوید: «او مرد بسیار مؤمن و معتقدی بود و همیشه برای پیشبرد اهداف انقلاب تلاش می‌کرد و در خدمت خانواده شهدا بود و در یادواره‌ها وکنگره‌های شهدا، تصاویر شهدا را نصب می‌کرد.»

سربه زیر و باحیا و مؤمن بود
همسر شهید کم حرف می‌زند و خواهرش «زهرا قنبری» همراه خوبی است. او را در یادآوری خاطرات و انسجام تفکراتش کمک می‌کند. یاد روزهای خواستگاری و ازدواجش که می‌افتد لبخندی صورتش را می‌پوشاند و می‌گوید: «سال ۸۱ بود و آقا اسد را یکی از آشنایان معرفی کرده بود. در‌‌ همان دیدار اول به دل من و همه اعضای خانواده‌ام نشست، چون که خیلی محجوب و سر به زیر و با حیا و مؤمن بود. از میان دخترانی که به او پیشنهاد شده بود اصرار داشت که با خانواده شهید وصلت کند.» او می‌گوید: «با هم حرف زدیم و من حس کردم همانی است که دلم می‌خواست باشد و خودش و خانواده‌اش به حدی خوب بودند که خانواده من بدون تحقیق پذیرفتند. در ۱۴ سالی که زندگی کردیم همه اقوام و آشنایان و دوستان به او احترام می‌گذاشتند و اگر خواسته‌ای داشتند به او می‌گفتند و اسد هر‌کاری می‌توانست برای حل مشکلات‌شان انجام می‌داد.»

زندگی در تک اتاق خانه پدری
مهریه‌اش ۱۴سکه بود و آقا اسد قبل از اینکه بداند، معصومه خانم ۱۴ سکه را در نظر گرفته، گفته بود که تعدادی بگویند که بتواند پرداخت کند، چون معتقد بود مهریه برگردنش است و باید به همسرش بدهد و این‌طور شد که ۳۰ مهر ماه سال ۸۱ ازدواج کردند. و زندگی‌شان در طبقه بالای خانه پدری آقا اسد شروع شد. همسر شهید می‌گوید: «کاش آن روز‌ها برگردد. زندگی‌مان عاشقانه و زیبا بود و با اینکه خانه‌مان فقط یک اتاق و یک آشپزخانه کوچک داشت و سرویس بهداشتی و حمام در راه پله بود، اما خیلی راحت زندگی می‌کردیم. آقا اسد برای اینکه می‌توانست در کنار پدر و مادرش باشد و به آنها خدمت کند خوشحال بود.» معصومه قنبری می‌گوید: «من تا سطح ۳ حوزه درس خوانده‌ام که معادل کار‌شناسی ارشد است و آقا اسدالله کار‌شناسی حسابداری داشت.»

حضرت زینب(س) زیر نامه مرا امضا کرده
همسر این شهید مدافع حرم منطقه می‌گوید: «اسد انسانی پخته‌ عاقل و محتاط بود و بسیار سنجیده حرف می‌زد و همیشه می‌گفت که باید برای این نظام‌کاری انجام دهم.» با جدی شدن جنگ در سوریه اخبار را دنبال می‌کرد و برای اینکه ذهن معصومه خانم را آماده کند، عکس و فیلم‌هایی که در گروه‌های تلگرامی می‌آمد به او نشان می‌داد و می‌گفت ببین چه خبر است؟ همسر شهید با بیان این مطلب می‌گوید: «دو سال پیش پاسپورت گرفت و گفت می‌خواهد به سوریه برود. من با خنده گفتم سوریه تو را می‌خواهد چه‌کار و اصلاً باور نمی‌کردم که روزی برای دفاع از حرم به سوریه برود ولی روزی ناگهان به خانه آمد و گفت اگر قسمتم شود و به سوریه بروم یعنی اینکه حضرت زینب(س) زیر نامه مرا امضا کرده و من و تو را انتخاب کرده است.»

اسد مرد دو ماه قبل نبود
معصومه قنبری می‌گوید: «دلم شور می‌زد، اما پذیرفتم و ۲۱ بهمن پرواز کرد و رفت و دو ماه تمام در سوریه ماند و بعد برگشت.» او با اشاره به اینکه اسد، فرمانده تیپ فاطمیون بود می‌گوید: «وقتی برگشت دیگر اسد دو ماه پیش نبود. پیر و کم‌حرف‌تر شده بود و مدام حرف از برگشتن به سوریه می‌زد. وقتی آمد همه خوشحال شدند. خانه روشن شد و گوسفندی قربانی کردیم. برای بچه‌ها سوغاتی آورده بود، اما انگار فقط جسمش اینجا بود و روحش در سوریه جا مانده بود.»

او ادامه می‌دهد: «تصمیمش را گرفته بود و به من گفت نمی‌تواند بماند و باید برود. من و بچه‌ها را به مشهد فرستاد و خودش رفت و در مدتی که آنجا بود از طریق تلگرام و تلفن با هم در تماس بودیم. مرتب می‌گفت صدا و تصویر بچه‌ها را برایم بفرست. اصلاً فکرش را نمی‌کردم که دیگر او را نبینم.»

تصویر همسرم را در تلگرام دیدم
همسر شهید با یادآوری روز شنیدن خبر شهادت اسد بغض می‌کند و می‌گوید: «دو روز از او بی‌خبر ماندم. گفته بود در عملیات نمی‌تواند زنگ بزند و من خیالم راحت بود که چند روز بعد تماس خواهد گرفت تا اینکه تصویر او را در حالی‌که شهید شده بود در گروه‌های تلگرامی دیدم. زیر عکس نوشته شده بود فرمانده فاطمیون، اسدالله ابراهیمی به شهادت رسید.» حسین، زینب، معصومه و مادر و پدر و خواهر و برادران شهید هنوز منتظرند تا پیکر اسدالله از سوریه برگردد و مزاری داشته باشد.

همسر شهید ابراهیمی مانند دیگر همسران شهدای مدافع حرم جای خالی همسرانشان را در لحظه لحظه زندگی‌شان حس می‌کنند، به‌ویژه زمانی که بچه‌های کوچک شهید بهانه پدر را می‌گیرند و مادران جوان مجبورند در کنار مسئولیت زیادی که به دوششان افتاده، آنها را آرام کنند و جای خالی پدرشان را پر. همسر شهید یک آرزو هم دارد و آن اینکه او هم شهید شود.


غریبانه شهید شد
«رجبعلی ابراهیمی» پدر شهید است. از پدر شهید می‌پرسیم آیا امیدی به بازگشت پسرت داری؟ می‌گوید: «پسرم بی‌نام و نشان و غریب شهید شده.» و شانه‌هایش می‌لرزد: «راستش نه، از وقتی دوستانش آمدند و گفتند دیده‌اند شهید شده امیدم قطع شد. فقط خدا کند پیکرش را بتوانند برگردانند و ما را از چشم انتظاری درآورند.»

مادر شهید می‌گوید: «سنگ یادبودی برای اسد در قطعه ۵۰ بهشت‌زهرا(س) گذاشته‌اند، اما وقتی پسرم مزار ندارد نمی‌توانم ارتباط بگیرم و سعی می‌کنم در خانه باشم تا خبری از اسدالله برسد.» او می‌گوید: «همسایگان قدیمی که خانواده‌های شهدا و جانبازان را می‌شناسند خیلی به ما احترام می‌گذارند، اما همسایگان جدید آمده‌اند و حق دارند که قدیمی‌ها را نشناسند، اما محله فردوس خیلی خوب است و همسایه‌ها پشت هم هستند و به هم کمک می‌کنند.»

مادر شهید:
کلیه‌اش را به خواهرش اهدا کرده بود

اینجا محله فردوس است. منزل پدری شهید اسدالله ابراهیمی و حتی اگر ندانی کدام خانه منزل خانواده شهید است تابلوی سنگی بزرگی که روی نمای ساختمان چهار طبقه کوچه «نظافتی» که رویش نام شهید حک شده نشان می‌دهد که راه را درست آمده‌ایم. در که باز می‌شود سادگی خانه و تصاویر کوچک و بزرگ شهید می‌دود توی چشمت و مادر شهید با زبان شیرین آذری پذیرایت می‌شود. گوشه‌ای از‌هال خانه، مردی پیر روی صندلی نشسته است. «گل تاج‌نظری» مادر شهید سنجاق زیر چارقدش را سفت می‌کند و با بغض می‌گوید: «اسدالله رزمنده جبهه‌های 8 سال دفاع‌مقدس بود و همراه برادرانش در جبهه‌ها می‌جنگید و از اینکه در آنجا شهید نشده بود ناراحت بود. حسرت می‌خورد و حالا قسمتش شد در سوریه شهید شود.»
به گفته مادر شهید، اسدالله عصای دستشان بوده و همه کارهای تعمیرات خانه را انجام می‌داد، خرید می‌کرد و مادر را برای غم برادرش علی که جانباز بود دلداری می‌داد و آرام می‌کرد: «حالا شما بگویید با غم از دست دادن اسد چگونه کنار بیایم؟‌» و گریه می‌کند. خانه از صدای گریه مادر پرمی‌شود و شانه‌های پیرمرد می‌لرزد و در سکوت گریه می‌کند. مادر می‌گوید: «روزی که می‌خواست به سوریه برود آمد و از من اجازه گرفت و گفت می‌خواهد به زیارت حضرت زینب(س) برود. به رسم قدیمی‌ها گفتم بنشین تا دور سرت بگردم، اجازه نداد. دستم را بوسید و رفت. یکبار هم از سوریه زنگ زد گفت که می‌خواهد با همه حرف بزند... دلم هری ریخت و تا صبح نتوانستم بخوابم.»
مادر آرام که می‌شود زیر لب می‌گوید: «می‌دانید اسدالله کلیه‌اش را به خواهرش اهدا کرده بود؟‌» آه بلندی مهمان سینه‌اش می‌شود و آرام‌تر می‌گوید: «جوان که بود دخترم مشکل کلیوی پیدا کرد و نیاز به پیوند داشت. وقتی اسدالله شنید از جبهه مرخصی گرفت و برگشت و پیشنهاد داد که کلیه‌اش را اهدا کند. روز بعد در بیمارستان کلیه‌اش را به خواهرش پیوند زدند و بعد از چند روز استراحت دوباره به جبهه برگشت و خواهر و برادر سال‌ها با یک کلیه زندگی کردند.» مادر می‌گوید: «بعد از شهادت اسدالله، دخترم که کلیه برادرش در بدن اوست خیلی بی‌تابی می‌کند.»
مادرشهید به مفقود‌الاثر بودن شهید اشاره می‌کند و می‌گوید: «با اینکه چند نفر از دوستان و همرزمانش آمدند و گفتند که اسدالله را زمان شهادت دیده‌اند اما دلم نمی‌خواهد باور کنم و همیشه چشمانم به در است که زنگ در به صدا در بیاید و پسرم وارد شود.»
مادر که آذری باشد بایاتی‌ها و لالایی‌هایی زیبایی بلد است و خدا آن روز را نیاورد که فرزند مادری آذری زبان از دست برود، آن وقت است که سوز دل مادر در قالب شعر‌ها و بایاتی‌ها و لالایی‌ها هر شنونده‌ای را به گریه وا می‌دارد.

700700

کد خبر: 690876

وب گردی

وب گردی