گروه دانشگاه ایسکانیوز_اسماعیل والی؛ پدر هم نباشی میفهمی؛ ۱۴۲ بار با دخترت تماس بگیری و جواب نگیری؛ چه اضطرابی را بر دلت حاکم میکند. «جان بابا کُجاستی»، قصه دیروز و امروز افغانستان نیست؛ قصه هر روز افغانستان است. میدانی هر روز اضطراب داشتن که نکند امروز نوبت من باشد؛ یعنی چه؟ مگر آدمی چند بار به دنیا میآید که هر روز باید از اضطراب نیامدن «جان بابا» بمیرد.
مادر هم نباشی میفهمی؛ غصه دل مادر را؛ مادری که صبح شنبه چارقد سفید دخترک را سرش کرد تا برود و روی نیمکتهای کهنه صنف ۵ بنشیند و سواددار شود؛ سواددار شود تا برای خودش کسی شود؛ اما دریغ و دریغ. کاش در دشت برچی کابل، هیچ وقت عقربههای ساعت به ۴:۲۷ دقیقه بعد از ظهر شنبه ۱۸ اردیبهشت نمیرسید تا چارقد سفید دخترک، منقش به گلهای قرمز خونین نمیشد.
همین چند وقت پیش بود که دخترکان مدرسه سیدالشهدا جلوی مدرسهشان تجمع کردند و کاغذهای کوچکی در دست گرفته بودند که «وزیر صاحب! ما معلم میخواهیم» و «وزیر صاحب! ما کتاب میخواهیم». خواستههاشان برعکس دلهای بزرگشان، کوچک بود؛ اما برای آنها همین خواستههای کوچک یک دنیا میارزید؛ دنیایی که به آنها یک روز امنیت را بدهکار ماند.
غم افغانستان، تنها غم افغانستان نیست؛ غم عالم است. این غمها مال دوری آدمها از انسانیت است؛ مثل غم دخترهای ایزدی که اسیر شهوت سیاه موجوداتی شبیه به انسان شدند. مثل غم فرزندان یمن که از گرسنگی پوست به استخوانشان چسپیده و همسایه چاق و چله سعودی تحریمشان کرده و بمب بر سرشان میریزد؛ مثل غم کشمیر؛ غم سوریه؛ غم فلسطین و غم هر جای دیگری شبیه به اینها.
خطکشیها را بردارید. انسان، انسان است؛ فرقی ندارد که چشمش آبی باشد یا سیاه. فرقی ندارد این طرف خطی به نام مرز به دنیا آمده باشد یا آن طرف. فرقی ندارد خالق را خدا بخواند یا الله یا God؛ همه ما بنیآدمیم، قرار بود اعضای یک پیکر باشیم. چه شده است که پیکر «جان باباها» را به خاک و خون میکشیم؟ چه شده است که خون به دل هم میکنیم؟
دخترک روی کتاب «کمپیوتر صنف یازدهم» نوشته است: «از استاد کیمیا پرسیدم عشق چیست؟ گفت که عشق عنصر است». عنصر است؛ یعنی نایاب است. پاسخ همین است؛ عشق نایاب شده که اینگونه «جان باباها» پَرپَر میشوند.
اما من اگر جای استادت بودم میگفتم که عشق در دل توست که در سال ۱۴۰۰ کتاب چاپ ۹۰ در دست داری. کتابی که دست به دست از دوستان سال بالاتر به تو رسیده و روی آن نوشتهاید: «این کتاب دست هر کسی که افتاد؛ لطفاً ازش خوب محافظت کند». شاید الان که کتاب به خونت آغشته شده ناراحت باشی که نتوانستی از کتاب خوب محافظت کنی.
میگفتم که عشق در دل دوست توست که در صفحه اول کتابش نوشته است: «خدایا بردیت روزه گرفتم و بر روزهیت افطار میکنم و بر تو توکل میکنم؛ ای بخشنده، گناهان مرا ببخش». گناه؛ راستی تو چه گناهی میتوانستی داشته باشی که با زبان روزه، بمب جلوی پایت منفجر کنند. ما گناهکاریم که از شنیدن سرنوشت تو قالب تهی نمیکنیم.
خطکشیها را بردارید. ظالم، ظالم است؛ فرقی ندارد، داعش باشد یا طالب؛ فرقی ندارد، صهیونیست باشد یا یانکی؛ فرقی ندارد، همزبان باشد یا غیر همزبان. مظلوم هم مظلوم است؛ فرقی ندارد، مسلمان باشد یا غیرمسلمان؛ فرقی ندارد؛ مسلمان شیعه باشد یا مسلمان سنی و فرقی ندارد مسلمان شیعه ایرانی باشد یا مسلمان شیعه افغانستانی.
شاید مخاطب صلاح نداند؛ این نوشتهای که از عمق غم و درد برخاسته را با کلماتی سیاسی آلوده کنم. اما من سیاستی را آلوده میدانم که ادعای غم خوردن داشته باشد ولی مرد میدان نباشد. غمِ «جان بابا کجاستی؟» تمام نمیشود؛ مگر اینکه مردان میدان وارد عمل شوند. دیپلماتها زیاد حرف زدهاند؛ حرف اضافه هم زیاد زدهاند. وقت آن است که مردان میدان وارد عمل شوند.
روزی چمران مرد میدان بود و تمام آسایش و رفاه پیش رویش را در آمریکا رها کرد و پناهی شد برای کودکان لبنان جنگزده. روزی حاج قاسم مرد میدان بود و شد مدافع حرم و یاور زنان و دختران مسلمان، مسیحی و ایزدی سوریه و عراق. اما برای پایان یافتن این غمهای تمام نشدنی به مرد اصلی میدان نیازمندیم.
این نوشته، نه دلنوشته است؛ نه یک یادداشت ژورنالیستی. این نوشته یک استغاثه است؛ استغاثهای به درگاه خالق. دیپلماسی دست مردان میدان را بسته است؛ مرزهای ترسیم شده توسط انسان، انسانیت را ذبح کرده است؛ مدعیان حقوق بشر، آزادی انسان را تسلیم در برابر هوس جلوه دادهاند و کار آدمی به جاهای باریکی کشیده، طاقتها هم طاق شده است. زمان آن رسیده که فریاد بزنیم و استغاثه کنیم: مرد میدان کُجاستی؟
انتهای پیام/
نظر شما