تهران- ایسکانیوز: از بزرگترین شاعران دوران معاصر است و بی‌راه نیست اگر ادعا کنم در غزل‌سرایی بی‌همتا است، یگانه است، نظیر ندارد و شبیه او خودش است. تاثیر پررنگ او بر موسیقی کلاسیک ایران و هم‌چنین جریان غزل‌سرائی در کنار پیشینه سیاسی و اجتماعی او آنقدر پر رنگ است که هر مشتاق موسیقی و ادبیاتی را به او و آثارش دلبسته کند.


من -به عنوان مخاطب آثار سایه- سال‌ها خانه به خانه دنبال او بودم تا او را ببینم و متاسفانه همیشه هم به دیدار او دیر رسیدم. چه این‌که زندگی در آلمان هم او را بیشتر از پیش از دسترس من و امثال من که دل در رهن مهر او دارند، دور می‌کرد.
مدتی پیش، دوستی خواست تا برای گرامی‌داشت سالروز تولد سایه، مطلبی برای مجله‌ای بنویسم و من بیشتر از آن‌كه علاقه مند نوشتن در مورد سایه باشم، دلباخته‌‌ دیدار او بودم. به دوست تماس گیرنده اعلام کردم که «یادداشت را برایت می‌نویسم،‌ اما دیدار با سایه را چه کنم؟» و فرد تماس گیرنده پشت خط بی درنگ گفت: «امشب به منزل سایه می‌روم. اگر می‌خواهی او را ببینی هفت شب خود را سر کوچه‌ او برسان». آن شب به خوش یمنی خرده‌ یادداشت‌هائی که برای اين و آنمی‌نویسم به خانه سایه رفتم.
***
پیرمرد نشسته بود روی صندلی. ربروی تلویزیون بزرگش نشسته بود و ورزش نگاه می کرد. در که باز شد، سایه را دیدم. از جایش تکان نخورد. سلامی و علیکی کردم و پیشانی اش را بوسیدم. سایه در هشتاد و پنج سالگی هنوز صلابت یک مرد پنجاه ساله را دارد.
ابتهاج جزو معدود نویسندگانی است که زندگی در غربت او را از قله‌‌نشيني در ادبيات دور نکرده است. چه بسیار نویسندگان و هنرمندانی که ایران را به سودای آزادی بیشتر در فعالیت‌های ادبی و هنری ترک کرده‌اند اما همین دوری‌ از وطن و عزلت‌نشینی در فرنگ، آن‌ها را آرام آرام از فضای ادبی و هنری کشور دور کرده و به محاق برده است. نمونه‌اش هم زیاد وجود دارد. بدیهی است که این نویسندگان در ادامه راه به دلیل ارتباط بسیار کمی که با جامعه ایرانی دارند، از فضای ادبی دور مي‌شوند و --تازه اگر بتوانند مانند گذشته اثری تولید کنند- بدیهی خواهد بود که آن اثر نتواند نیاز روز جامعه مخاطبان ایرانی را پاسخ گوید. با این حال هوشنگ ابتهاج جزو معدود نویسندگانی است -از نظر من تنها نویسنده‌ای است- که زندگی در غربت نه تنها نتوانسته در زندگی ادبی او اختلالی ایجاد کند، و چه بسا همین از دسترس دور بودن سایه، مخاطبان او را به خود او و آثارش دلبسته‌تر و دلباخته‌تر کرده باشد.
از سایه اتفاقا دلیل این موفقیت را پرسیدم. این که چرا نویسنده‌ای توانسته علیرغم زندگی در کشور دیگری، هنوز مخاطبانش را در درون کشورش حفظ کند. در پاسخم تاکید داشت برای این که هنرمند بتواند ارتباطش را با جامعه حفظ کند لازم است به درجه‌ای از بلوغ هنری در خلق آثارش رسیده باشد که دوری او از وطن نتواند در روند زندگی هنری هنرمند اختلال ایجاد کند. مانند گوجه‌ای که هنوز "نرسیده" و "کال" است و زمانی که کال از بوته چیده می‌شود هرجای عالم هم که برده شود، هنوز گوجه نشده و البته خواص گوجه را هم ندارد. چه بسیار هنرمندان جوانی که ایران را ترک می‌گویند اما زمانی که به کشور دیگری می‌روند به دلیل این که هنوز نتوانسته‌اند خود را به کمال فعالیت ادبی یا هنری خود برسانند از صحنه حذف می‌شوند.
از سایه علت دوری‌اش از محافل و مجالس را هم پرسیدم. به هر حال، در هر گوشه‌ای حضور او مایه فرخندگی خاطر اهل فضل است و بسیار همچو منی دل در گرو دیداری -حتی کوتاه- با سایه را دارند. اما ابتهاج، با همان جذبه ذاتی، تاکید داشت در این دیدارها بسیاری می‌کوشند او را ببینند و از دیدار با او به عکسی یا امضائی اکتفا می‌کنند. حال این که او معتقد بود این آثار ما است که در طول زمان با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کند و ما از رهگذار آثارمان است که می‌توانیم یکدیگر را بشناسیم. البته که حرفی به جا بود؛ اما چگونه می‌شود به کسی که شعر را با ابتهاج شناخته، کسی که سال‌ها شعر ابتهاج را بر پيشاني زندگی‌اش قرار داده و کسی که سال‌ها سودای دیدار با ابتهاج را در دل می‌پروراند به چنین گفته‌ای قناعت کند؟
ابتهاج آرشیوی غنی از موسیقی ایرانی دارد که بسیاری به آن رشک می‌برند. حتما هم باید همینطور باشد. کسی مدیر رادیو باشد، آن‌هم رادیویی که اهل موسیقی‌اش، شجریان و لطفی و همایون خرم و جلیل شهناز باشد و آرشیو غنی هم نداشته باشد؟ البته دیدن حسرت دیدن این آرشیو در خانه او بر دلم ماند اما امیدوارم روزی این آرشیو در اختیار علاقه‌مندان موسیقی اصیل ایرانی قرار گیرد.
آخر گفتگو دوباره «من ز جا برخاستم/ بوسیدمش». با خودم اندیشیدم دیدار با هوشنگ ابتهاج، بیش از این که برای من یک دغدغه باشد، یک آرزو بود. آرزویی که با توجه به زندگی سایه در خارج از ایران، حتی دست نیافتنی می‌نمود. اما این آرزوی محال، بالاخره در خانه سایه به وقوع پیوست تا منی که دیدار سایه را به خواب نمی‌دیدم، خودش را به بیداری و در خانه‌اش ببینم. آخرهای شب، زمانی که از خانه سایه بیرون آمدم نسیم خنکی در خیابان ولیعصر تهران می‌وزید و جانم را جلا می‌داد. من، کامیاب از دیدار او، با خود فکر می‌کردم آیا دوباره او را خواهم دید؟


یاداشت : احسان حسینی نسب

کد خبر: 229205

وب گردی

وب گردی