دعای بچه ها زود به آسمان می رسد

این صدمین باری بود که به صفحه ساعتش نگاه می کرد و دلش می لرزید . شنل بافتنی سفیدش را محکم تر به خود پیچید و روی نیمکت سبز محوطه مرکز جابجا شد .

زهره حاجیان- ایسکانیوز: دل توی دلش نبود و نگرانی شیرینی به دلش چنگ می انداخت و نمی دانست کمی دورتر از محل کارش چه اتفاقی خواهد افتاد:

- مونا مواظب باش خاله

مونا برگشت و موهای لختش روی شانه هایش ریخت . لبخند زد و با صدایی شبیه به جیغ گفت: مواظبم خاله نگام کن و روی سطح صاف سرسره سر خورد.

بچه ها پشت لباس یکدیگر را گرفته بودند تا به ترتیب از پله های باریک سرسره بالا بروند و با هیجان سر بخورند .

هوا فروردین ماه سرد نبود اما هما ته دلش می لرزید و می ریخت توی تن و بدنش .

تازه ساعت 11 بود. با خودش گفت تا ساعت 4 می میرم که .

- بچه ها خسته شدین ؟

صدای بلند و کوتاه بچه ها فضای بزرگ مرکز را پر کرد : خاله هما نه... نه... یه کم دیگه .... فقط یه کم ...

نوبت بهنام بود که مثل هر روز گرگ شود و دنبال بچه ها بدود و بچه ها خودشان را برسانند به اولین بلندی سر راهشان و با صدای بلند فریاد بزنند بالا ...

- بسه دیگه سرما می خورید .. بیا غزل جان ،سینا شلوغ نکن ،امید پسرم عجله کن ...

گرمای مطبوع سالن به جان بچه ها نشست و هما به ساعتش نگاه کرد .

ساعت 4 که بشود از درهای بزرگ مرکزی که نامی ندارد خارج خواهد شد و به سرعت خود را به ایستگاه اتوبوس های تند رو خواهد رساند اما این بار به جای اینکه مستقیم به خانه برود باید به دفتر انتشارات برود و جواب آخر رابشنود .

- یعنی امروز کتابم چاپ می شود ؟ وای ...

از خوشحالی جیغ کوتاهی شنید و با دیدن نگاه بچه ها خودش را جمع و جور کرد و با صدای بلند گفت : دخترای گلم ، پسرهای خوشگلم حالا وقت چیه ؟

-وقت ناهار ....

با خودش فکر کرد خدا کند فرامرز هم بیاید ...بند دلش پاره شد . مدت ها بود که متوجه نگاه های فرامرز شده بود اما نمی شد فکر این مرد که مدرس دانشگاه بود و نویسنده چندین عنوان کتاب بود خواند .

فرامرز کم حرف می زد و موقع حرف زدن مرتب دست می کشید به موهای کم پشتش و وقتی می خندید دو طرف لپش چاله می افتاد چقدر او را دوست داشت اما حتی تصور هم نمی کرد روزی بتواند حرف دلش را به او بگوید .

ساعت 4 بود و باید خود را به دفتر انتشارات می رساند .اتوبوس های تندرو با وجود جمعیت زیادی که از در و دیوارش آویزان بودند در این لحظه برایش نعمتی بود و به سرعت او را به میدان انقلاب می رساند

از روزی که در مرکز نگهداری از فرزندان بی سرپرست و بد سرپرست شروع بکار کرده بود موفقیت های زیادی بدست آورده بود حق با مدیر مرکز بود با دعای دل های پاک 35 فرزندش موفق بود و حتی مادر بیمارش سلامتی خود را بدست آورده بود .

در دفتر روی پاشنه در چرخید و صورت خندان فرامرز در قاب در ظاهر شد .

- تبریک خانوم مستوفی ... خوب می دانم که انتشار اولین کار هر کسی چه حس و حالی دارد.

روبروی در اتاق آقای علیخانی مدیر انتشارات ایستاده بود و با لبخند گفت مبارکه دخترم .

هما آرام روی مبل راحتی دفتر فرو رفت و آه بلندی کشید. فرامرز آرام زمزمه کرد خانم مستوفی چند دقیقه از وقت شما را می توانم بگیرم ؟

دل هما لرزید .یاد بچه هایش در مرکز افتاد.

آقای علیخانی دستی به موهای سفیدش کشید و گفت :مبارکه دخترم فرامرز پسر خوبی است من تضمینش می کنم ....

هما یاد دست های کوچک فرزندان 5-4 ساله مرکز افتاد که شب ها قبل از خواب دعا می کردند.

105105

کد خبر: 619402

وب گردی

وب گردی