شب «مارینا تسوتایوا» برگزار شد

عصر یکشنبه، بیست و یکم آذرماه دویست و هفتادمین شب مجلۀ بخارا با همراهی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، کانون زبان فارسی، انتشارات گاندی، مجلۀ کاروان مهر به شب «مارینا تسوتایوا» اختصاص داشت.

به گزارش ایسکانیوز، در این شب احمد پوری، فرزانه قوجلو، نسترن زندی، نعیم بزاز عطایی به سخنرانی پرداختند و ناتاشا بلییوا (Natasha Belyaeva)، فرزند رئیس موزۀ خانۀ مارینا تسوتایوا در روسیه که جهت شرکت در جشنوارۀ سینما حقیقت به ایران سفر کرده و در این جلسه حضور یافته بود، به بخش هایی از تاریخ این مکان اشاره داشت. این جلسه به مناسبت رونمایی از دهمین شمارۀ مجلۀ کاروان مهر، ویژۀ این شاعر روس با حضور سخنرانان و استاد منوچهر انور، برگزار شد.

در ابتدا علی دهباشی ضمن خوشامدگویی به میهمانان حاضر در این نشست با سپاس از حضور منوچهر انور، از مجموعه شب های بخارا ویژۀ شاعران و نویسندگان روس یاد کرد و گفت:

"مجلۀ بخارا شب های دو شاعر بزرگ روس: آنا آخماتووا و ماندراشتاین -که هم زمان در آن سال ها ویژه نامه هایی نیز به همان مناسبت منتشر شد- را تا کنون برگزار کرده است. امشب به مناسبت اینکه شمارۀ جدید مجلۀ کاروان مهر به مارینا تسوتایوا اختصاص یافته است، از مدیرمسئول آن خواهش کردیم تا با همکاری یکدیگر این شب را اجرا کنیم تا به یکی دیگر از آرزوهای خود که برگزاری شب این شاعر برجسته بوده است و موفق نشده بودیم که ویژه نامه اش را در بخارا منتشر کنیم، برسیم."

در دقایق نخستِ این نشست، از مجلۀ کاروان مهر ویژۀ مارینا تسوتایوا با همراهی سخنرانان، فرزانه قوجلو (مدیر و سردبیر این مجله) و با حضور استاد منوچهر انور رونمایی شد.

سپس نخستین سخنران این شب، احمد پوری، به بخشی از زندگینامۀ مارینا تسوتایوا، اشاره داشت و گفت:

"من در واقع قبل از این شاعر، اشعار آنا آخماتووا را ترجمه می کردم. حداقل دو مجموعه از ایشان با ترجمۀ من منتشر شده است و یک مجموعۀ دیگر از او در دست چاپ دارم که امیدورام در طی ماه های آینده منتشر شود. در اواخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم چندین غول بزرگ هنری در روسیه این جهان را ترک کرده بودند: داستایفسکی، تولستوی و چخوف. از آن نسل تنها ماکسیم گورکی را داشتیم که وقتی انقلاب به وقوع پیوست او و هم نسلانش حدود بیست و چهار سال سن داشتند: خانم آنا آخماتووا، مارینا تسوتایوا و بسیاری دیگر از جمله: مایاکوفسکی و ماندر اشتاین. ایشان جوانانی آرمانگرا و هنرمند بودند و شعار هایی که در انقلاب داده می شد آن ها را شیفتۀ خود ساخت و همه به نحوی به استقبال انقلاب رفتند. انقلاب راه خود را طی می کرد و به آن شکل کاری با آن ها نداشت و در مواقعی که مجبور بودند و دست و بالشان بسته بود تا آن چیزی را که به آن ها دیکته می شود، بگویند، لب به اعتراض می گشودند. این نسل با انقلاب درگیر شد، هر کدام از این شاعران راه خود را پیدا کردند. مثلا آخماتووا از همان ابتدا هنگامی که شرایط را دید، تصمیم گرفت که تنها شعر خود را بگوید و با سیاست درگیر نشود. ماندر اشتاین درگیری بیشتری داشت چرا که لب به اعتراض گشود و اشعارش به مذاق استالین خوش نمی آمد. از جمله اینکه شعری هم دربارۀ استالین گفت و همین اثر سبب تبعید او شد و سر آخر در دوران تبعید از دنیا رفت. نفر بعد بوریس پاسترناک بود که تا حدی از اشعار سیاسی کناره گرفت و سکوت کرد. اما خانم مارینا تسوتایوا همانند آخماتووا از همان ابتدا قصد این را داشت که اشعار عاشقانۀ خود را بگوید و کاری به انقلاب نداشته باشد. ولی از بدشانسی او همسرش به گارد سفید پیوست. در نتیجه از مسکو خارج شد و مارینا با دو فرزندش تنها ماند که در اثر فقر و روزهای قحطی مسکو، بانوی شاعر ناچار شد که یکی از فرزاندانش را به نوانخانه بدهد تا کودک گرسنه نماند که اتفاقا بچه در همانجا از گرسنگی مرد. پنج سال در این وضعیت بود و مطلع شد که همسرش زنده است. به وین رفت و او را یافت و یک سال در برلین به سختی زندگی کردند و سپس به فرانسه رفتند. در پاریس میان مهاجرین زندگی را شروع کردند. چون از نظر درآمد نمی توانستند کاری انجام دهند، مارینا ناچار بود با نوشتن مقالاتی به زبان فرانسه برای مجله ها ی این کشور و مجلات مهاجرین زندگی خود را تأمین نماید. اما روز به روز عرصه تنگ تر می شد. از چیزهایی که مارینا بدان اعتقاد داشت این بود که وارد سیاست نشود و شعر خود را بگوید. همین باعث شد که مهاجران از او کناره بگیرند. مشکل دیگر این بود که دربارۀ همسرش شایعاتی وجود داشت که وی جاسوس شوروی است. (گرچه بعدها مشخص شد که واقعیت دارد.) روزگار سخت بود تا اینکه روزی دختر مارینا تحملش طاق می شود و اصرار دارد تا به وطن بازگردد. مارینا می گوید:"رفتن تو پایان یک تراژدی با یک تراژدی دیگر خواهد بود!" دختر قبول نمی کند و به روسیه باز می گردد. این زمانی است که شایعات جاسوسی شوهر مارینا به حدی بالا گرفته است که بعد از رفتن دخترش او احساس می کند که دیگر نمی تواند بماند چرا که همه از این خانواده کناره گرفته بودند و از او بازجویی می کردند. تا اینکه پدر نزد دخترش می رود و مارینا می ماند و تنها پسرش."

وی در ادامه بیان داشت:

"مارینا در سال 1941 به خانواده اش در مسکو پیوست و همانطور که گفته بود تراژدی پایان تراژدی شروع شد و دخترش را به جرم جاسوسی دستگیر کردند و بلافاصله همسرش نیز به دام افتاد. در زیر شکنجه ها دختر اعتراف کرد که پدرش جاسوس است. اما دو سه ماه بعد اعترافش را پس گرفت. گرچه دیگر خیلی دیر شده بود، چون پدرش را اعدام کردند و دختر به چندین سال زندان محکوم شد. البته از این وقایع مارینا خبری نداشت. در سال 1941 م، مسکو بمباران شد و شوروی عده ای از نویسندگانش از جمله آنا آخماتووا را به مکان های امن منتقل کرد. در یکی از دهکده های دور از مسکو جایی فقیرانه به مارینا دادند. او و پسرش در آنجا ماندند و متأسفانه فقر و گرفتاری های زندگی روز به روز بیشتر شد تا جایی که در یادداشت های خود نوشت:"دیگر نمی توان ادامه داد و من باید خود را بکشم!" پسرش از این نوشته ها خبر نداشت. شاید در غیر این صورت آن زمان کاری می کرد. برخی از دوستان مارینا در دهکده ای بالاتر اسکان داده شده بودند که البته در آنجا اوضاع بهتر بود. او از مسئولین می خواهد که او را به این مکان منتقل کنند اما با در خواستش موافقت نمی شود. دو روز بعد از بازگشت پسرش به خانه می آید و می بیند که در مقابل خانه، مارینا بعد از نوشتن سه نامه خود را از درختی آویزان کرده است. یکی از این نامه ها خطاب به اولین کسی است که جسد او را پیدا می کند، دیگری خطاب به دوستانش است که پسرش را به آن ها سپرده و آخرین نامه، وصیتش دربارۀ وسایل و لباس هایش است. به این ترتیب او در سن 48 سالگی در همین مکان به خاک سپرده شد. نمی دانم! شاید اگر می ماند شاعری در حد آخماتووا می بود. البته بدین معتقدم که چیزی از او کم ندارد و در اینکه شاعر بزرگی بود و با آن عمر کوتاه و گرفتاری ها میراثی ارزشمندی از خود در ادبیات به جای گذاشت، شکی نیست."

احمدی پوری در ادامۀ سخنان خود اشعاری از مارینا با ترجمۀ خویش را برای حاضرین خواند.

در ادامه ناتاشا بلییوا کارگردان سینما و فرزند دمیتری بلییوا (Dmitry Belyaeva ، ریاست بخش اسناد شاعران روس خارج از کشور و مدیر موزۀ تسوتایوا) به دعوت سردبیر مجلۀ بخارا و با ترجمۀ اویا کراوچنکو (دانشجویی از روسیه در رشتۀ ادبیات فارسی دانشگاه تهران) به بخش هایی از تاریخ این موزه اشاره و اظهار داشت:

"تشکر از اینکه اجازۀ حضور در این همایش به من داده شد. به علت شغل پدرم من نیز سال ها میهمان موزۀ تسوتایوا بودم. برای همین می توانم چند داستان در مورد این موزه برایتان بگویم. تاریخچۀ این موزه دو بخش هفت ساله و هفتاد ساله دارد. اولین بخش آن مربوط به دوران زندگی مارینا در این خانه از سال 1914 تا 1922 میلادی است. هفتاد سال بعد مربوط به زمانی است که وی این خانه را ترک کرد. در بخش تاریخ هفت ساله دقیقا زمانی است که با همسرش ازدواج کرده بودند و دو دخترشان هم در این خانه به دنیا آمدند و آن زمان، دوران خوشبختی این شاعر بوده است. این خانه ساختمانی دو طبقه و چهار واحدی است که در مجلۀ کاروان مهر می توانید عکس هایش را ببینید. چند سال قبل از انقلاب دوره ای برای خلاقیت او بود که فعالیت زیادی داشت و اشعار بسیاری می سرود. چند وقت بعد شوهرش به جنگ رفت و چند سال دور از هم زندگی کردند. در این خانه تنها ماند و در فقر و سختی به سر برد و یکی از دخترانش را به نوانخانه سپرد. در این موزه از وسایل مارینا چیزی باقی نمانده و تنها یک آیینه باقی است چرا که در دوران فقر و جنگ، همۀ مبلمان را برای گرم کردن خانه اش سوزاند. حتی پیانو را برای تهیۀ غذا فروخت. آن زمان مارینا در یک کمیتۀ کمونیستی کار می کرد و چند سالی که در این خانه بود آثارش چاپ نمی شد و پول زیادی نداشت. در همین زمان بود که مهاجرت کرد."

وی در ادامه تصریح کرد:

"هفتاد سال گذشت تا زمانی که این خانه به عنوان موزه ثبت شد. سال 70 میلادی به دلیل عمر صد سالۀ این بنا قصد تخریب آن را داشتند. برای تشویق ساکنین جهت ترک آن، آپارتمانی نو ساخت به آن ها داده می شد. همه از این خانه رفتند به جز یک خانم که گفت:"من تحت هیچ شرایطی این خانه را ترک نمی کنم!" اسم این خانم: نادژدا (Nadezhda Lvanovna Lytkina Kataeva) بود. وی زمانی که به طور کاملا اتفاقی به این خانه آمد، متوجه شد که مارینا در اینجا زندگی کرده است و شاهد جمعیتی بود که گاهی کنار این خانه می آمدند و شعر می خوانند. در طول بیست سال ایشان سعی داشت که خانه را به عنوان یک موزه ثبت کند. دولت برای تحت فشار قرار دادن او جهت تخلیۀ آپارتمان، برق و آب را قطع کرد و کنار خانه اش را آتش زدند. اما او خانه را ترک نکرد. بعدها هنرمندان مشهور، با این موزه آَشنا شدند و در حفظ این بنا به او کمک کردند. خانم نادژدا تا سال 2001 رئیس این موزه و مدتی با پدرم همکار بود. پدر می گفت که ایشان قلب این موزه است. معماری داخلی این مکان به نحوی مرمت شده است که نشان دهندۀ این دوره باشد و در آن همایش ها، جلسات شعر و موسیقی برگزار می گردد و در بخش ادبیات مقاومت و مهاجرت فعالیت دارد."

در بخشی دیگر فرزانه قوجلو، مدیر مسئول و سردبیر مجلۀ کاروان مهر ضمن تشکر از همکاری مترجمان در مجله از آخرین شمارۀ این نشریه ویژۀ مارینا تسوتایوا با اشاره به متون نامه ها و اشعار این شاعر چنین گفت:

« من هم اول بار اوسیپ ماندلشتام را با شب این شاعر شناحتم که مجله بخارا در اردیبهشت ۱۳۸۵ برگزار کرد و طبعاً بعد هم آنا آخماتووا را که این عدم شناخت برمی‎گردد به فضای روشنفکری که به روزگار نوجوانی ما بر کشور حاکم بود و روشنفکران طرفدار ادبیات رئالیسمی به سبک و سیاق اتحاد جماهیر شوروی که بر این فضا نیز حاکم بودند چندان خوش نداشتند که از شاعران و نویسندگان مخالف نظام کمونیستی و به ویژه حکومت استالین کتابی منتشر شود. در صورتی که اشعار ماندلشتام به ده ها زبان زنده دنیا ترجمه شده بود و این مسئله در مورد آنا آخماتووا و مارینا تسوتایوا نیز صادق است.

و من امروز خوشحالم که دهمین شماره مجله کاروان را به شاعر برجسته روس، مارینا تسوتایوا، اختصاص دادهایم و شماره قبل هم ویژه آنا آخماتووا بود گرچه مجله بخارا ویژه نامه مفصل تری منتشر کرده بود اما در این سرزمین که مه شعر است هر چه از شاعران بگوییم با اقبال رو به رو می شود.

شاید به همین دلیل بوده که پیش از این در دو شماره به فروغ فرخزاد و سهراب سپهری پرداختیم و اکنون به شاعران نامدار جهان روی آورده ایم و قرار است که این مسیر ادامه یابد.

اما در ادامة شرحی که آقای پوری از زندگی تسوتایوا گفتند، می‎خواهم به مرگ مارینا تسوتایوا اشاره کنم.

خبر مرگ مارینا تسوتایوا آهسته و دهان به دهان گشت.دهم نوامبر 1941 بوریس پاسترناک به همسرش که در کریستوپول بود نوشت که خبر خودکشی مارینا را از کنستانتین فدین نویسنده شنیده است.«اگر این خبر صحت داشته باشد چقدر من مقصرم. هیچ وقت خودم را نمیبخشم.» این نامه و نامهی دوم پاسترناک در بیست مارس 1942 به نینا تابدیتس، بیوهی یکی از دوستانش، نشان میدهد که واقعاً پاسترناک از حال و روز و شرایط زندگی تسوتایوا خبر نداشت. او تصور میکرد که همیشه جمعی از دوستان ستایشگر مارینا را دوره کردهاند. در 1942 پاسترناک دو شعر درخشان برای مارینا سرود.آخماتووا نیز چندین شعر در رثای تسوتایوا نوشت که تا دههی 1960 اجازه انتشار نیافت.

آناستازیا تسوتایوا که به سیبری تبعید شده بود فقط دو سال بعد از مرگ خواهر باخبر شد.در تابستان 1943 نامهای از والریا افرون، خواهر شوهر مارینا، به او رسید. در پایان نامه، بعد از کلی خبرهای جدید، والریا نوشت:«موزیا، نویسنده فانوس جادویی، دیگر در میان ما نیست. پسرش به همراه اتحادیه نویسندگان جایی در قزاقستان است.» کلمات غریب مینماید. یا آن قدر والریا از مارینا دور بوده که او را با نام دوران کودکیاش به یاد میآورد و از آثار او فقط کتاب دومش را میشناسد. یا آن که به زبان رمزی که در اتحاد جماهیر شوروی متداول بود با هم مکاتبه میکردند تا از تیغ سانسور در امان بمانند. آناستازیا از پذیرفتن خبر مرگ مارینا سرباز میزند. اما در همان تابستان نامهی کوتاهی از لیلیا افرون به دستش رسید که تأییدی بود بر مرگ مارینا.«مارینا 31 آگوست دو سال پیش از دست رفت.»وقتی آناستازیا از نحوهی مرگ مارینا میپرسد، لیلیا افرون تلگرامی سه کلمهای برایش میفرستد:«مثل مادر ما.» آناستازیا میدانست که مادر سرگئی و لیلیا افرون در 1910، بعد از خودکشی کوچکترین پسرش، خود را حلق آویز کرده بود. اکنون آناستازیا تسوتایوا پاسخ را میدانست.

و با خبر خودکشیِ تسوتایوا گفتند که عقل از کف داده بود، آخماتووا در پاسخ به این ادعا به دختر تسوتایوا چنین گفت: «... او را زمانه کشت، ما را زمانه کشت... ما سالم بودیم، محیط پیرامونمان دیوانه بود...».

سپس نسترن زندی بخش هایی از نامه های مارینا تسوتایوا به آنا آخماتووا را با ترجمۀ خویش قرائت کرد. پس از آن نعیم بزاز عطایی سطرهایی از نامۀ تسوتایوا به ژوزف استالین را خواند.

در پایان این نشست بخش هایی از فیلم مستندی دربارۀ تسوتایوا با زیرنویس فارسیِ نسترن زندی به نمایش در آمد.

500500

کد خبر: 712529

وب گردی

وب گردی