به گزارش ایسکانیوز و به نقل از روابط عمومی و ستاد شاهد وایثارگر دانشگاه آزاد اسلامی واحد سبزوار مهدی موحد نیا از دانشآموختگان رشته الکتروتکنیک ( برق صنعتی ) دانشگاه آزاد اسلامی واحد سبزوار در نبرد با تروریستهای تکفیری در سوریه به مقام شهادت نائل آمد.
شهید مهدی موحدنیا از نیروهای سپاه قدس و از بسیجیان پایگاه شهید شجیعی سبزوار و عضو هیات دانشجویی مذهبی این دانشگاه بود و همیشه در صف اول برنامههای معنوی بود.
دانشگاه آزاد اسلامی سبزوار به وجود چنین دانشجویان و دانشآموختگانی افتخار میکند
کم نیستند عزیزانی از بین دانشجویان که همهروزه در جبهههای نبرد علیه تکفیریهای ظالم حضور مییابند و بیریا و با اخلاص جان خود را درراه زنده نگهداشتن اسلام و پاسداری از سرزمینهای اسلامی فدا میکنند.
روابط عمومی و ستاد شاهد وایثارگر دانشگاه آزاد اسلامی سبزوار این واقعه جانسوز را به پیشگاه امام زمان(عج)، مقام عظمای ولایت حضرت آیتالله خامنهای و دانشگاهیان و خانواده این شهید والامقام تسلیت می گوید.
جانانه و بیباک میجنگید...
به نقل همرزم شهید: مهدی موحد نیا در این چند روزه جانانه و بیباک میجنگید طوری که همه میخواستند بدانند که او اهل کجاست که جگر شیر دارد.اما بدانید رفیق شهیدم اهل آسمان بود.
دلنوشته ای زیبا از یک دانشجوی بسیجی برای شهید مدافع حرم مهدی موحدنیا
قلم از نفس افتاد وقتی که قطره های خونت دوباره سرمشق شب های عاشقی ام شد...
آری چه میفهمد زمین قدم هایت را وقتی که از جان خویش میگذری...
چه میفهمد آسمان وقتی قصد در آغوش گرفتنش را داری...
چه میفهمد زمان وقتی به هق هق می اندازی اش...
و من چه میفهمم که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند و شب و روز با خودم تکرار میکنم «اللهم الرزقنا توفیق الشهادة...» بی آنکه توانسته باشم از سیم خاردارهای نفسم عبور کنم.
چقدر غم دوریتان سخت می شود وقتی که مستطیل ستاره نشان شناسنامه تان به فیض شهادت نائل می آید...
و آن گاه شهادت خواهان بی دردی هم چو من می مانند و آوارگی در مسیر گلزاری شهدای شهر...
کاش بشنوی صدای نوشته ای که ده ها بار برای سر هم بندی کلمات ناتوانش دکمه های گوشی لمس شده اند و آخر سر دور هم جمع شده اند چند جمله کوتاه و پر از پشت، نوشت های غم انگیزی که شاید فقط تو بدانی...
میدانم آمدن ناگهانی تصویرت روی صفحه گوشی ام همینطور بی حساب و کتاب نیست و با آن حال و هوای قبلش بی ارتباط نیست اما یادت نرود
«ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده...»
هیچ چیز به اندازه نبودنت نمیتواند دل بیقرارم را بیقرارتر کند.
اینک که رفته ای و بر بلندای گنبد آقا بال در بال کبوتران حرمش،نجوای عاشقانه سر میدهی،مارا یاد کن.
ما بچه های پایگاه سیدابراهیم،از کودکی در میان بیرق های عزای اباعبدلله دست دردست یکدیگر قد کشیدیم و در،دخمه حسینیه عطارها،سر بر شانه یکدیگر ضجه زدیم.
نمیدانم در آخرین سفرپیاده روی به مشهد چه کردی و چه گفتی به اقا،که تورا در روزشهادتش انتخاب کرد.اما بی انصافی ست اگر برایمان شهادت نخواهی.
تو کیلومترها از ما دوری اما نمیدانی اینجا در دل هر رفیقت چه غوغایی است از فراقت.هرکسی که نامت را میبرد،بارانی از اشک را بدرقه نگاهت میکند.
این رفتن،دومین داغی ست که بعدازمرگ کیوان، بردل پایگاه نشست.
نیستی اما همه جا ودر هرلحظه آشنا و غریبه،برای لحظه ای باتوبودن بیقراراست.
هنوزصدای خندهایت،در گوش مان است.هنوز مردانگیت را به خاطرداریم،این خاطرات زجرآورترین،شکنجه دنیاست.
نبودنت زین پس در میانمان دردی ست جانکاه و غمی ست لاینحل.
رفیق شهیدم،دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت...