محقق ایرانی ساکن آمریکا: دولت باید خودش را از دو حوزه دانشگاه و صنعت بیرون بکشد

محقق ایرانی در موسسه تراساکی در آمریکا می‌گوید: دولت باید خودش را از دو حوزه دانشگاه و صنعت بیرون بکشد و اجازه دهد که دانشگاه و صنعت به عنوان دو ارگان کاملا مستقل کار خود را انجام دهند. فقط در این شرایط است که بستر ارتباط این دو فراهم می‌شود.  

به گزارش خبرنگار علم و فناوری ایسکانیوز، دانیال خورسندی متولد سال ۱۳۷۱ در شهر اصفهان است. مادرش دبیر ریاضی دوره متوسطه است و پدرش در صنف لوازم‌التحریر و کتابفروشی کار می‌کند. به همین دلیل در دوران کودکی در فضایی کاملا فرهنگی رشد پیدا کرد و در کنارش به ورزش هم علاقه نشان داد.

برای کنکور در دو رشته دندانپزشکی دانشگاه آزاد و زیست‌فناوری دانشگاه صنعتی اصفهان قبول شد، ولی با راهنمایی پسردایی‌اش زیست‌فناوری را انتخاب کرد. برای دوره فوق لیسانس به اسپانیا مهاجرت کرد و در دانشگاه بارسلونا در رشته زیست‌فناوری تحصیل کرد.  سپس به شهر بوستون آمریکا رفت تا پروژه پایانی دوره کارشناسی ارشدش را در دانشگاه هاروارد تحت نظر دکتر علی خادم‌حسینی، دانشمند رشته مهندسی پزشکی، بیومتریال و مهندسی بافت و برگزیده جایزه مصطفی(ص) ۲۰۱۹، بگذراند.

درمان‌ها را شخصی‌سازی می‌کنیم/ نامیرایی؛ تخیل یا حقیقتی دست‌یافتنی

دانیال دوره دکتری‌اش را نیز در همین رشته و در دانشگاه بارسلونا گذراند، و باز هم پروژه‌ دکتری‌اش را با دکتر خادم‌حسینی این بار در دانشگاه کالیفرنیا در لس‌آنجلس انجام داد.

او هم‌اکنون حدود ۶ ماه است که دوره پست‌دکتری‌اش را در موسسه تراساکی، یکی از مراکز تحقیقاتی و فعال در زمینه زیست ماده و نوآوری زیست پزشکی در آمریکا، می‌گذراند و در زمینه «ارگان روی ریزتراشه» تحقیق می‌کند.

 مصاحبه ما را با این محقق جوان و پرتلاش می‌خوانید:

چه خاطراتی از کودکی دارید؟

پدرم کتابفروشی داشت.‌ من و خواهر و برادرم تابستان‌ها به کمک پدرم می‌رفتیم. نزدیک ماه مهر حسابی سرمان شلوغ می‌شد و برای آماده کردن و فروش کتاب‌های مدرسه تا دیر وقت در مغازه می‌ماندیم. آخر شب اسکناس‌ها را در یک کیسه زباله می‌ریختیم و با خودمان به خانه می‌بردیم تا آنها را دسته‌بندی کنیم. در آن زمان اسکناس ۵ هزار تومانی هنوز نیامده بود و اسکناس‌ها از ۵۰۰ تومانی تا ۲ هزار تومانی بود. من و خواهر و برادرم اگر بین پول‌ها، اسکناس ۱۰۰ یا ۲۰۰ تومانی پیدا می‌کردیم، برای خودمان بود. ما بیشتر دنبال پول خرد بودیم تا اسکناس‌های درشت. در آن زمان مدرسه به ما درس قناعت آموخته بود، چیزی که بعدها فهمیدیم برای پیشرفت به هیچ وجه به درد نمی‌خورد!

خاطره دیگری که از کودکی یادم می‌آید این است که ما به طور میانگین هر دو-سه سال یک بار اسباب‌کشی داشتیم، چون در هفت سالگی‌ام، پدرم تصمیم‌ گرفت فروشگاهش را بزرگ‌تر کند و به همین دلیل خانه‌مان را فروخت و ما اجاره‌نشین شدیم. تقریبا هر سال خانه‌مان را عوض می‌کردیم و به محله‌های مختلف می‌رفتیم. پدرم با فروش آن خانه در آن سال‌هایی که من هفت سال داشتم و خواهرم تازه چند ماهی بود که به دنیا آمده بود ریسک بزرگی کرد و به هر سه ما فرزندانش آموخت که اگر به عملکرد خود اطمینان داریم، از ریسک کردن هرگز نترسیم.

چه شد که به فکر مهاجرت افتادید؟

من در یک خانواده خیلی بزرگ رشد کردم؛ از سمت پدرم، هشت عمو و پنج عمه دارم و از سمت مادرم، پنج خاله و دو دایی. ما اکثر اوقات در باغ مادربزرگم دور هم جمع می‌شدیم و در جمع فامیل بودیم. به همین دلیل از نسل‌های بزرگ‌ترمان تاثیر گرفتیم. زمانی که به نسلی رسید که مهاجرت‌ها شروع شد (دهه شستی‌ها)، پسردایی‌ام که متولد ۱۳۶۳ بود، در سال ۱۳۸۸ برای ادامه تحصیل به مونترال کانادا مهاجرت کرد. آن زمان من سوم دبیرستان بودم، ولی از همان زمان می‌دانستم که می‌خواهم مثل پسردایی‌ام (که ۹ سال از من بزرگ‌تر است) مهاجرت کنم؛ البته برای دوره فوق لیسانس. حتی معلم‌هایم که می‌خواستند برای انتخاب رشته مشاوره دهند، می‌دانستند که من قرار است به خارج از کشور بروم.

سال ۱۳۹۰ کنکور دادم و رشته زیست‌فناوری کشاورزی دانشگاه صنعتی اصفهان و همینطور دندانپزشکی دانشگاه آزاد خراسگان قبول شدم. همه تصور می‌کردند که رشته دندانپزشکی را انتخاب کنم، اما وقتی با پسردایی‌ام مشورت کردم، با اطمینان زیاد گفت: حتما برو رشته زیست‌فناوری! چون هدف تو مهاجرت است، اگر رشته دندانپزشکی را انتخاب کنی راه مهاجرت برایت سخت‌تر می‌شود. علاوه براین، دانشگاه صنعتی اصفهان یکی از بهترین دانشگاه‌های ایران است. پس من هم همین کار را کردم.

روز اول دانشگاه را هیچ وقت از یاد نمی‌برم. زمانی که برای جلسه معارفه به دانشگاه رفتیم، مدیر گروه‌مان رو به ما کرد و گفت: اگر در ایران بمانید، یکی مثل من می‌شوید! پس به فکر ماندن نباشید و بروید! ...و من برای رفتن مصمم‌تر شدم.

چطور از دانشگاه خارج از کشور پذیرش گرفتید؟

 در دوره لیسانس، دانشجوی متوسطی بودم. معدلم ۱۴/۹۷ بود و فقط یک صدم درصد با میانگین معدل دانشجویان آن دوره (۱۴/۹۸) فاصله داشتم. به همین دلیل سعی کردم که رزومه‌ام را بالا ببرم. در آن دوره، منبع فارسی برای درس‌هایمان نداشتیم و باید از روی کتاب اصلی انگلیسی کپی می‌گرفتیم و خودمان روی آن به فارسی می‌نوشتیم. از این رو، تصمیم گرفتم که کتاب ترجمه کنم.

در ترم‌های اول دانشگاه در تیم والیبال دانشکده بازی می‌کردم و در آن تیم با دکتر مهدی رحیم‌ملک، استادی که زیست‌فناوری گیاهان دارویی درس می‌داد، آشنا شدم. شنیدم که او هم منابع درسی به زبان فارسی ندارد. پس به او پیشنهاد دادم که از منابع انگلیسی برایش کتاب بنویسم. باور نمی‌کرد و زمانی که اصرار من را دید، گفت که یک فصل از کتاب را بنویسم. یادم می‌آید که در طول سه هفته، یک فصل از آن را نوشتم. در حالی که زبانم در حد دانشجو بود و خیلی اوقات از گوگل ترنسلیت استفاده می‌کردم. استاد از فصل اول کتاب خوشش آمد و با کمک هم سرفصل‌ها را تعیین کردیم و طی یک سال کتاب «شناخت ترکیبات و زیست‌فناوری گیاهان دارویی» را توسط انتشارات جهاد دانشگاهی چاپ کردیم.

این شد که در ترم هفتم، کتابی را می‌خواندم که اسمم روی جلدش بود و این اولین رزومه من شد و توانست من را کمی از هم‌کلاسیانم جلو بیندازد.

ترم ششم با پسردایی‌ام در مورد مهاجرت صحبت کردم و او ایمیل‌هایی که قبلا برای درخواست پذیرش به اساتید داده بود، برایم فرستاد و پیشنهاد داد که من هم به اساتید ایمیل بزنم. از او پرسیدم که از کدام دانشگاه شروع کنم و جواب داد: از هر دانشگاهی که دوست داری در آن درس بخوانی!

با وجودی که معدلم پایین بود، ولی به حرفش گوش دادم و شروع کردم به پیدا کردن اساتید مرتبط با رشته‌ام از تاپ‌ترین دانشگاه‌های دنیا و با اینکه زبان انگلیسی‌ام خیلی خوب نبود و معمولا مجبور بودم که ایمیل‌هایم را برای تصحیح برای پسردایی‌ام بفرستم، روزانه ۵۰ تا ایمیل می‌زدم. از ۱۰۰ ایمیلی که می‌فرستادم، فقط حدود ۱۵ تا جواب می‌دادند. از این ۱۵ تا ۱۲ تا جواب‌شان این بود که متاسفانه ما جایی برای شما نداریم. چند تای باقی‌مانده هم از من توصیه‌نامه می‌خواستند. یعنی نه مثبت بود و نه منفی. در کل فکر می‌کنم که بیش از  هزار ایمیل فرستادم.

تا اینکه استاد رحیم‌ملک پیشنهاد داد که در کنفرانسی که در بلغارستان برگزار می‌شد، شرکت کنم. خیلی علاقه‌مند بودم که به این کنفرانس بروم، اما باید هزینه‌هایش را خودم می‌پرداختم. ثبت‌نام آن ۹۰ یورو هزینه داشت که پسردایی‌ام این مبلغ را پرداخت کرد. فروردین ۱۳۹۵ ثبت‌نام کردم و زمانی که فهرست داوران کنفرانس را دیدم، تصمیم گرفتم که به آنها هم ایمیل بزنم و در واقع این بار هدفمندتر ایمیل‌هایم را ارسال کردم. یکی از آنها جوابم را داد که استاد دانشگاه بارسلونا بود و گفت که ما روی این زمینه کار می‌کنیم و اگر دوست داری به آزمایشگاه من بیا.

در حالی که تازه خرداد از دانشگاه صنعتی اصفهان فارغ‌التحصیل می‌شدم، شروع به انجام کارهای پذیرش کردم و در این میان استاد دانشگاه بارسلونا هم خیلی کمک کرد. آنقدر سریع کارهای کاغذبازی را انجام داد که من خرداد وقت سفارت اسپانیا گرفتم؛ در حالی که فارغ‌التحصیل شده بودم، ولی هنوز مدرکم را نگرفته بودم و روزها پشت اتاق رئیس دانشگاه می‌ایستادم تا او را ببینم و امضای مدرکم را بگیرم تا آن را به سفارت بدهم. بالاخره این مراحل تمام شد و من شهریور همان سال بارسلونا بودم. در حالی که کنفرانس بلغارستان آبان ماه بود و من نرفتم. چون هدف من از رفتن به کنفرانس، گرفتن پذیرش بود.

چه شد که بعدا از دانشگاه هاروارد سر درآوردید؟

در اسپانیا دوره فوق لیسانس یک ساله و ۶۰ واحدی است؛ ۴۰ واحد تئوری و ۲۰ واحد  پروژه. ۴۰ واحد تئوری را تقریبا در هشت ماه می‌خوانیم و امتحان می‌دهیم. بعد ۲۰ واحد دیگر را شروع می‌کنیم که همان تز است و حدود ۶ ماه طول می‌کشد. این پروژه کاملا در اختیار خودمان بود که چه زمینه‌ای و چه دانشگاهی را انتخاب کنیم. اگر دانشگاهی که انتخاب می‌کردیم در اروپا بود، دانشگاه بارسلونا کمک هزینه آن را به ما می‌داد، ولی اگر خارج از اروپا بود، دانشگاه فقط در فرآیند رفتن به آنجا کمک می‌کند و هزینه تحصیل را نمی‌دهد.

ترم دوم دوره فوق‌ لیسانس در دانشگاه بارسلونا، به ما گفتند که برای ۶ ماه دوم باید دنبال یک گروه تحقیقاتی بگردیم. یادم افتاد که در یکی از ایمیل‌هایی که به دانشگاه هاروارد فرستاده بودم، استادی به من گفته بود که متاسفانه دانشجو نمی‌پذیرد و فقط به دنبال محقق است. این استاد دکتر علی خادم حسینی بود! دوباره به او ایمیل زدم و به او گفتم که برای انجام پروژه تحقیقاتی‌ام قصد کار کردن تحت نظر او را دارم. دکتر خادم حسینی موافقت کرد و من با یکی از دانشجوهای پست‌دکتری او مصاحبه کردم و پذیرفته شدم.

این در حالی بود که من هنوز درس‌هایم را در دانشگاه بارسلونا تمام نکرده بودم. به همین دلیل با مدیر گروه‌مان مشورت کردم و او پیشنهاد داد که دروس باقیمانده را حذف کنم و دو درسی را بردارم که خودش تدریس می‌کرد؛ در صورتی که این دروس به زبان اسپانیایی برگزار می‌شد و من اصلا این زبان را بلد نبودم. با این حال، استادم گفت که این دروس را بردارم تا بتوانم به آمریکا بروم.

پس به آمریکا رفتم و زیر نظر دو دانشجوی پست‌دکتری دکتر خادم‌حسینی دکتری‌ام را شروع کردم. بعد از آن هم به اسپانیا برگشتم و از تزم دفاع کردم. مدیر گروهم با وجودی که من اصلا کلاس‌هایش را شرکت نکردم و دروسش را نخواندم از ۱۰ به من نمره ۸/۵ داد!

مهاجرت به آمریکا برایتان چطور بود؟

وقتی به بوستون رسیدم، شب شده بود و هوا به شدت سرد بود. هیچ کس را نمی‌شناختم. سوار تاکسی شدم. راننده تاکسی به جای ۲۰ دلار ۵۰ دلار از من گرفت. این موضوع عصبانی‌ام کرده بود. بعد وارد خانه‌ای شدم که پسردایی و پسرخاله‌ام برایم اجاره کرده بودند. صاحبخانه‌ام یک مرد بلندقامت بود و زمانی که در را برایم باز کرد، اولین چیزی که گفت این بود که یک ساعت زودتر رسیدی. من هم عذرخواهی کردم و وارد شدم. یک اتاق کوچک ۲ در ۲ متر بود که لامپ هم نداشت و اصلا شبیه عکس‌هایی که صاحبخانه‌ برایم فرستاده بود، نبود.

به شدت حالم گرفته شده بود، با پسردایی‌ام تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. کمی دلداری‌ام داد و گفت که چند روز دیگر دنبال خانه بگردم و جایم را عوض کنم. یک ربع بعد دوباره زنگ زد و گفت که بروم در خانه را باز کنم و یک دو دلاری به کسی که پشت در است، بدهم. در را باز کردم و دیدم که یک نفر با پیتزا پشت در ایستاده است. پسردایی‌ام از کانادا برایم در آمریکا پیتزا سفارش داده بود! و من به یاد آن روز هنوز جعبه آن پیتزا را نگه داشته‌ام.

پسردایی‌تان الان چه کاره است؟

او دکتری زیست‌فناوری منابع غذایی دارد و در یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های تولیدکننده مواد غذایی دنیا در آمریکای شمالی کار می‌کند.

زمانی که برای دوره فوق‌لیسانس به آمریکا رفتید، روی چه زمینه‌ای تحقیق کردید؟

زمانی که به آمریکا رفتم، دکتر خادم حسینی به من پیشنهاد داد که روی هر زمینه‌ای که خودم دوست دارم، تحقیق کنم و من پروژه ساخت چسب پیوند قرنیه را انتخاب کردم.

موقعی که قرنیه چشم در اثر حادثه‌ای پاره یا مجروح می‌شود، فرصت بسیار کمی برای پیوند وجود دارد. از همین رو، در این پروژه با کمک مواد پروتئینی یک چسب مایع طراحی کردیم که روی قرنیه ریخته می‌شود و آن را به هم می‌چسباند.

این ماده که «ژلما» نام دارد یک هیدروژل‌ زیست‌سازگار مطرح در کاربردهای مختلف مهندسی پزشکی است. ژلما زیست‌پلیمری است که از واکنش مستقیم ژلاتین (نوعی پروتئین) و متاکریلیک انیدرید به‌دست می‌آید و به دلیل خواص زیستی و فیزیکی مناسب در طراحی و مهندسی داربست‌ها، ایجاد میکرو یا نانوکامپوزیت‌های پلیمری، طراحی سامانه‌های دارورسانی، سیگنال‌دهی سلولی، زیست‌حسگرها، انتقال ژن و کاربردهای مختلف مهندسی پزشکی است. این ماده را علی خادم حسینی ابداع و با این کار، تحولی را در صنعت سیلندر ایجاد کرد.

این ماده که اصلا برای بدن ضرر ندارد، زخم را می‌بندد و به واسطه نور بسته می‌شود. یعنی ژل از حالت مایع به حالت ژل سفت تبدیل می‌شود تا اجزاء را بهم متصل کند. در بسیاری از موارد از نور فرابنفش برای سریع بسته شدن زخم‌ها استفاده می‌شود، ولی در این پروژه چون قرار بود از چسب برای چشم استفاده شود، نمی‌توانستیم از نور فرابنفش استفاده کنیم و همه نوآوری این پروژه پیدا کردن روشی برای استفاده از نور مرئی در بستن ژلما بود. در واقع، باید ترکیبات پلیمری ژلما و سیلندر را طوری طراحی کنیم که با نور مرئی ببندد.

حدود ۶ ماه در این پروژه کار کردم و این تز فوق‌لیسانم در دانشگاه بارسلونا شد. و در کنار آن دو مقاله هم با دکتر خادم‌حسینی در زمینه «ارگان روی تراشه» نوشتم. در این پروژه با کمک دکتر امیرکمال میری و دکتر ابراهیم مصطفوی و استفاده از زیست‌پرینتر «ارگان روی تراشه» را طراحی کردیم تا بتوانیم روی تحویل دارو روی ارگان‌های مختلف تحقیق کنیم. این مقاله در مجله «بایوفبریکشن» چاپ شد که یکی از مجلات معتبر دنیاست.

بعد از فوق‌لیسانس چطور با استاد دکتری‌تان آشنا شدید و دوره دکتری را شروع کردید؟

زمان تحصیل در فوق‌لیسانس، دوره‌ای شد که نیاز شدیدی به پول پیدا کردم، چون یورو به شدت گران شده بود. دانشجو بودم و پولم همچنان از ایران می‌آمد. به جایی رسیدم که فقط یک اسکناس ۱۰ یورویی داشتم، چون روند انتقال پول هم با مشکل مواجه شده بود. مجبور بودم که هر روز فقط چای و بیسکویت بخورم و تا دانشگاه را پیاده بروم. دچار استرسی شدم که بعدها اسم آن را «استرس خوب» گذاشتم. چون باعث شد که به جنب‌وجوش بیفتم.

دوباره شروع کردم به اساتید دانشگاه‌های مختلف ایمیل فرستادن. دیگر یاد گرفته بودم که چطور هدفمند این کار را انجام دهم؛ وارد وب‌سایت دانشگاه‌ها و سپس بخش شهرک‌های علمی-تحقیقاتی می‌شدم و به اساتید آنها ایمیل می‌فرستادم و توضیح می‌دادم که من پذیرش از دانشگاه هاروارد دارم و تا زمانی که به آمریکا بروم، چهار ماه فرصت دارم تا بتوانم کمی پول پس‌انداز کنم و به همین دلیل دنبال کار تحقیقاتی می‌گردم.

یکی از اساتید شهرک علمی-تحقیقاتی به نام «بارسلونا اسکین ژنومیک» جوابم را داد. این شرکت روی مشکلات پوستی کار می‌کند. پروفایل ژنتیکی فرد دچار مشکلات پوستی را می‌گیرد و آن را با پروفایل ژنتیکی افراد سالم مقایسه می‌کند تا متوجه شود که کدام ژن فرد نیاز به مکانیسم تنظیم کاهشی (downregulation) یا تنظیم افزایشی (upregulation) دارد. به این معنا که ژن فرد بیش از اندازه یک پروتئین را کد می‌کند یا کمتر از اندازه.

بعد از مصاحبه با رئیس این شرکت در آنجا مشغول به کار شدم. رئیس شرکت به من پیشنهاد داد که در ازای کار روزانه از ۱۰ صبح تا پنج بعدازظهر، هفته‌ای ۱۰۰ یورو حقوق بگیرم. کلاس‌هایم در دانشگاه بارسلونا از ساعت ۶ تا هشت شب بود. هفته اول (زمانی که هنوز حقوق نگرفته بودم) صبح از خانه بیرون می‌آمدم، پیاده به شرکت می‌رفتم تا ساعت پنج بعدازظهر و از آنجا می‌رفتم دانشگاه. تنها شانسی که آورده بودم، دانشگاه دقیقا پشت شرکت بود و لازم نبود که زیاد پیاده‌روی کنم.

شروع به کار در این شرکت کردم و با همکاران و جمع‌آوری اطلاعات مقالات، پایگاه داده‌ای درست کردیم که نشان می‌داد اگر ژنی نیاز به تنظیم دارد، کدام آنتی‌اکسیدان مورد نیاز است. بعد از این آنتی‌اکسیدان در داروی پوستی استفاده می‌کردیم تا فرد را درمان کنیم. این دارو با توجه به اطلاعاتی که از فرد می‌گرفتیم و اطلاعاتی که از پایگاه داده داشتیم، کاملا شخصی‌سازی می‌شد.

بعد از چهار ماه به آمریکا رفتم و ۶ ماه آنجا ماندم و دوباره برگشتم به بارسلونا. این بار استاد همین شرکت پیشنهاد داد که برای دوره دکتری با او کار تحقیقاتی روی درمان‌های پوستی در یک بیمارستان را انجام دهم. دانشگاه بارسلونا با این موضوع موافقت کرد و من از هفته بعد از دفاع فوق‌لیسانسم، دوره دکتری را در زمینه زیست‌فناوری پزشکی در این شرکت شروع کردم. چون قبلا هم در این شرکت کار می‌کردم، به من پیشنهاد شد که ماهانه ۶۰۰ یورو به من بدهند که واقعا مبلغش کم بود، ولی زمانش از ۹ صبح تا یک بعدازظهر بود.

پس برای گذران زندگی‌تان چه کار کردید؟

چون ۶۰۰ یورو برایم کافی نبود، دنبال کار گشتم و در یک رستوران ایرانی از ساعت هشت شب تا سه صبح کار پیدا کردم. بعد از ۲۰ روز کار کردن در این رستوران، یک روز چهارشنبه ۹ صبح در محل کارم در بیمارستان از فرط خستگی در حال چرت زدن بودم که استادم در اتاقم را باز کرد و حالم را پرسید و من گفتم خوبم، ولی خیلی خوابم می‌آید. به در تکیه داد و گفت سعی کن که وسط هفته کمتر خوشگذرانی کنی و زودتر بخوابی. من هم گفتم که من شب‌ها کار می‌کنم. و زمانی که گفتم که در رستوران کار می‌کنم با تعجب گفت که تو با این رزومه‌ات چرا باید در رستوران کار کنی؟ منم جواب دادم که حقوقی که می‌گیرم کفاف زندگی‌ام نیست. خداحافظی کرد و رفت.

روز جمعه اساتیدم یک جلسه گذاشتند. ابتدای جلسه لپ‌تاپم را باز کردم تا در مورد پروژه‌ توضیح دهم. اما استادم در لپ‌تاپم را بست و گفت که امروز قرار نیست در مورد پروژه صحبت کنیم و بعد رو به بقیه اساتید گفت که دانیال شب‌ها در یک رستوران کار می‌کند. بعضی از اساتید تبریک گفتند و بعضی تعجب کردند. و در نهایت تصمیم گرفتند که برای من دنبال کار بگردند تا مجبور نباشم که در رستوران کار کنم.

یکی از اساتیدم من را به یکی از دوستانش معرفی کرد که به تازگی یک شرکت داروسازی افتتاح کرده بود. بعد از مصاحبه شروع به کار کردن در آنجا کردم و  بیش از پنج سال در این شرکت کار کردم. اسم این شرکت «Procare Health Iberia» است و بیشتر کارهایم در این شرکت مربوط به تحقیق و توسعه زیست فناوری در حوزه سلامت زنان بود.

در این شرکت چه تحقیقاتی انجام ‌دادید؟

در این شرکت ایده ساخت «دهانه رحم روی تراشه» را دادم که از آن استقبال زیادی شد. رئیس شرکت برای انجام آن با یک شرکت هلندی وارد مذاکره شد و بعد از آن به من گفت که آنها برای انجام این کار ماهی ۲۵ هزار یورو از ما پول می‌خواهند. منم گفتم: اگر به من اعتماد دارید، من این پروژه را برایتان به صورت مجانی انجام می‌دهم. به واسطه ارتباطات خوبی که با دانشگاه‌های آمریکا از جمله دانشگاه کالیفرنیا در لس‌آنجلس دارم، به صورت تحقیقاتی این پروژه را پیش می‌برم و شما فقط حقوق من را بدهید.

با دکتر خادم‌حسینی در مورد این پروژه صحبت کردم و او استقبال کرد. پس این پروژه را در دانشگاه کالیفرنیا شروع کردیم و حدود پنج ماه روی آن کار کردیم. در همین زمان کم دو مقاله دیگر با دکتر خادم‌حسینی نوشتم و با شاگردان بسیار خوب او همچون دکتر امیر شیخی، دکتر صمد احدیان، دکتر فرناز لرستانی، دکتر ریحانه حق‌نیاز و دکتر امیر نساج‌پور آشنا شدم.

این پروژه به مرحله‌ای رسید که باید ویروس پاپیلوما (HPV) را به سیستم اضافه می‌کردیم، ولی زمانی که باید روی ویروس تحقیق کنیم، باید اول آزمایشگاه در سطحی از ایمنی باشد که اجازه استفاده از ویروس را بدهد. پس من باید دوره‌های تخصصی را در مورد ویروس‌ها می‌گذارندم و چون ویزای آمریکایم تمام شده بود و زمان نداشتم، این پروژه نیمه‌تمام ماند.

دو سال بعد دوباره از طرف شرکت این بار به کانادا رفتم و بقیه پروژه را این بار در آزمایشگاه دکتر توحید دیدار انجام دادم. اما از بخت بد، زمانی که به کانادا رفتم، پاندمی کرونا اتفاق افتاد و همه جا تعطیل شد و من هیچ کاری از پیش نبردم. از کانادا به بارسلونا برگشتم و نوامبر سال گذشته از تز دکتری‌ام دفاع کردم.

برای اینکه توسط موسسه تراساکی پذیرش شوم تا پروژه‌ام را در آنجا انجام دهم، سه بار مصاحبه شدم؛ بار اول با هشت نفر. ۱۵ دقیقه زمان داشتم که پروژه‌های تحقیقاتی‌ام را توضیح بدهم و آنها از من سوال می‌کردند که مثلا این بخش از کار را با چه موادی می‌خواهی انجام بدهی.

بعد از آن، با سه نفر مصاحبه داشتم که جزو مدیران موسسه تراساکی بودند و این بار در مورد ویژگی‌های شخصیتی‌ام سوال پرسیدند. در مرحله آخر هم با دکتر خادم‌حسینی مصاحبه داشتم.

در موسسه تراساکی روی چه موضوعاتی تحقیق می‌کنید؟

پروپوزالی که برای پست‌دکتری‌ام نوشته‌ام مربوط به ساخت یک حلقه واژینال از جنس مواد زیستی است که هم از بارداری جلوگیری می‌کند و هم دارای سیستم تحویل دارو است که مواد دارویی را به تدریج در ناحیه رحم آزاد می‌کند تا از ایجاد عفونت‌های ویروسی مانند ویروس پاپیلوم ممانعت کند و یا آنها را از بین ببرد. به غیر از این، قرار است که حسگرهای زیستی به این حلقه اضافه کنیم تا شرایط داخل دهانه رحم را روی یک اپلیکیشن گوشی هوشمند نظارت کند.

هم‌اکنون نیز روی «کبد روی تراشه» تحقیق می‌کنم. به این شکل که سلول‌های کبد را روی ریزتراشه کشت می‌کنیم تا ساختار کبد ساخته شود. بعد مواد اعتیادزا مثل مورفین را روی کبد روی تراشه تزریق می‌کنیم. از سوی دیگر این ریزتراشه کبد را به تراشه دیگری که با نورون‌های مغزی شبیه‌سازی شده، وصل می‌کنیم. در واقع از این طریق فرآیند ایجاد اعتیاد به مواد اعتیادزا را روی این ارگان‌ها بررسی می‌کنیم. گفتنی است که مواد اعتیادآور بیشترین تاثیر را روی کبد و مغز می‌گذارند.

معمولا در اوقات فراغت چه کارهایی انجام می‌دهید؟

حدود دو سال است که کار موسیقی را به صورت خودآموز شروع کرده‌ام و با کمک کامپیوتر و سیستم‌های تنظیم آهنگ، موسیقی سنتی مانند آوازهای استاد شجریان را به شکلی که مورد پسند افراد جوان باشد، تنظیم می‌کنم. در حال حاضر ماهانه بیش از ۱۰ هزار شنونده روی اسپاتیفای دارم و کارهای موسیقی‌ام در ساندکلاود روزی ۴ هزار بار شنیده می‌شود.

در کنار اینها روی یک کتاب صوتی «در جستجوی زمان از دست رفته»، نوشته مارسل پروست کار می‌کنم که طولانی‌ترین رمان تاریخ است و ۴ هزار و ۲۰۰ صفحه دارد. این کتاب را به شکل سه‌بعدی درست می‌کنم؛ به این شکل که فقط خواندن کتاب نیست، بلکه صداهای محیطی هم در آن وجود دارد. در حال حاضر این کتاب را روی تلگرام، کست‌باکس و اسپاتیفای قرار داده‌ام. هفته‌ای یک قسمت آن را منتشر می‌کنم.

هر قسمت این کتاب صوتی ۲۰ تا ۳۰ دقیقه است که نهایتا چهار تا پنج صفحه کتاب می‌شود. هر ۲۰ دقیقه از کتاب صوتی حدود ۶ ساعت در هفته از من وقت می‌گیرد. چون به غیر از کار ضبط و تنظیم، مجبور شدم به دلیل عدم موافقت ناشر فارسی، حتی کار ترجمه‌اش را هم خودم با کمک دوستانم انجام دهم. حدود دو سال از صوتی کردن این کتاب گذشته است و فکر می‌کنم که کل این رمان از من ۲۰ سال وقت ببرد و می‌توانم بعد از ۲۰ سال به «زمان از دست رفته»‌ خودم بنگرم!

به غیر از اینها علاقه بسیاری به ورزش پدل (ترکیبی از تنیس و اسکواش) و گلف دارم و چند سالی است که این ورزش‌ها را شروع کرده‌ام. تقریبا یک روز در هفته هم با دوستانم والیبال ساحلی بازی می‌کنم. سفرهای یکی دو روزه هم زیاد می‌روم. به تازگی یادگیری نقاشی را هم شروع کرده‌ام.

براساس تجربیات و دانشی که دارید، آینده دنیای علم و فناوری را چطور تصور می‌کنید؟

سرعت رشد فناوری آنقدر زیاد است که عملا پیش‌بینی آینده آن ممکن نیست، ولی به نظر می‌رسد که مدل جدیدی از کامپیوتر و تجهیزات الکترونیک خواهد آمد و به موازات آن هوش مصنوعی رشد زیادی خواهد کرد.

چه چیزی در زمان انجام تحقیقات و درس خواندن به شما انگیزه می‌دهد؟

همیشه خانواده‌ام انگیزه من هستند.

معمولا چه کتاب‌هایی می‌خوانید و چه فیلم‌هایی تماشا می‌کنید؟ کدام کتاب و فیلم را پیشنهاد می‌دهید؟

معمولا فیلم‌های ژانر رمزآلود را تماشا می‌کنم و کارگردان مورد علاقه‌ام کریستوفر نولان است. فیلم‌ مورد علاقه‌ام فیلمی است که امتیاز بالایی ندارد و در سال ۲۰۱۴ ساخته شده است. این فیلم «تقدیر» یا Predestination نام دارد و در ژانر علمی–تخیلی و مهیج به کارگردانی برادران اسپیریگ است. هفت بار این فیلم را دیده‌ام و هنوز هم برایم تازگی دارد.

به غیر از این، فیلم‌های «تلقین» یا Inception و «حیثیت» یا Prestige به کارگردانی کریستوفر نولان را پیشنهاد می‌کنم.

کتاب‌ مورد علاقه‌ام «امینه»، نوشته مسعود بهنود است و هم‌اکنون به دلیل مشغول بودنم به صوتی کردن کتاب «در جستجوی زمان دست رفته»، کتاب‌هایی چون «در سایه مارسل پروست» و «فانوس جادویی زمان» را می‌خوانم که به نوعی نقد آن کتاب است.

به نظر شما مهم‌ترین تفاوت بین دانشگاه ایران و آمریکا و اسپانیا در چیست؟

از هر کسی که بپرسید، جو کلی دانشگاه‌های ایران به این شکل است که دانشجوها بیشتر از اینکه از اساتیدشان تعریف کنند، از جو جنسیتی دانشگاه تعریف می‌کنند و اولویت اول درس خواندن نیست. در صورتی که در کشورهای دیگر، به دلیل اینکه از دوران بچگی در کلاس‌های مختلط درس خوانده‌اند، این مسائل عادی است و اولویت انتخاب استاد و نحوه درس دادنش است.

هدف بعدی عمده دانشجوهای ایران مهاجرت است؛ سعی می‌کنند که زودتر مدرک‌شان را بگیرند، آزمون آیلتس بدهند و از هر کشوری که می‌توانند پذیرش بگیرند. قبلا برای دانشجوها خیلی مهم بود که به کدام دانشگاه برای ادامه تحصیل می‌روند، ولی الان مهم نیست.

به غیر از بحث مسائل جنسیتی، آیا دلایلی چون عدم ایجاد انگیزه توسط اساتید یا منابع درسی منسوخ شده هم باعث می‌شود که دانشجوهای ایرانی به درس خواندن زیاد فکر نکنند؟

به نظر من تقصیر اساتید نیست، آنها کار خودشان را انجام می‌دهند. به نظرم دلیلش این است که جوانان (به ویژه نسل ما) اصلا نحوه رفتار و تعامل با جنس مخالف را آموزش نمی‌دیدند و خود خانواده‌ها هم در این راستا کم کاری می‌کنند.

به نظر شما اساتید در اسپانیا یا آمریکا چطور دانشجویان را به تحقیقات تشویق می‌کنند؟

در کشورهای اروپایی و آمریکا هیچ کس فردی را اجبار نمی‌کند، بلکه موضوع این است که فرد علاقه‌مندی‌هایش را بشناسد تا به سمت آنها سوقش بدهند. مثلا دانشجوی دکتری باید خودش با گروه‌های تحقیقاتی آشنا شود و ببیند که به تحقیقات کدام گروه علاقه دارد.

خب تصور کنید که یک دانشجو علاقه‌مندی‌هایش را متوجه شده است، حال استاد چطور او را در ادامه راه راهنمایی می‌کند؟

دقیقا مثل زمانی که برایتان تعریف کردم که می‌خواستم به آمریکا بروم و استادم در اسپانیا همه طوره من را حمایت کرد تا در مسیر پیشرفت و علاقه‌مندی‌هایم پیش بروم.

در اسپانیا برای تقویت ارتباط بین صنعت و دانشگاه چه راهکارهایی وجود دارد؟

در اسپانیا به اندازه کانادا و آمریکا اوضاع ارتباط صنعت و دانشگاه خوب نیست. چون زمانی که دانشجو درسش تمام می‌شود، خودش باید دنبال کار بگردد و دانشگاه قدم خاصی برایش برنمی‌دارد. در کل، برای کسی که در اسپانیا درس آکادمیک خوانده، وارد شدن در صنعت کار دشواری به شمار می‌آید. معمولا این کار منوط به کارآموزی در یکی از شرکت‌هاست.

به نظر شما در ایران چطور می‌توان ارتباط بین دانشگاه و صنعت را ایجاد و تقویت کرد؟

به نظرم دولت باید خودش را از دو حوزه دانشگاه و صنعت بیرون بکشد و اجازه دهد که دانشگاه و صنعت به عنوان دو ارگان کاملا مستقل کار خود را انجام دهند. فقط در این شرایط است که بستر ارتباط این دو فراهم می‌شود.  

آیا در اسپانیا هم مانند آمریکا و اروپا، کسی که از دانشگاه فارغ‌التحصیل می‌شود، آماده کار در صنعت است یا خیر؟

وضعیت فارغ‌التحصیلان اسپانیایی خیلی مشابه فارغ‌التحصیلان ایرانی است. یکی از عوامل مهم در این زمینه هم دانستن زبان اسپانیایی است. چون اگر این زبان را کسی بلد نباشد، کار پیدا کردن برایش بسیار سخت است.

به نظر شما محققان ایرانی داخل کشور برای اینکه خودشان را در سطح بین‌الملل مطرح کنند، باید چه کار کنند؟

اول از همه باید از خودشان نوآوری بروز دهند که این مساله نیز مستلزم هزینه است. به دلیل کمبود بودجه‌های تحقیقاتی و امکانات این کار برای محققان واقعا سخت می‌شود.

اگر خودتان را فرد موفق یا در مسیر موفقیت بدانید، عامل این موفقیت چیست؟

شخصا عامل موفقیتم را بازخورد محیط می‌بینم؛ یعنی بازخورد دوستانم یا اساتیدم در مورد کارهایم. به طور کلی خیلی متاثر از محیط هستم.

نت‌ورک یا شبکه‌سازی چه تاثیری روی موفقیتت داشته است؟

نت‌ورک در همه جای دنیا مهم‌ترین عامل موفقیت و پیشرفت به شمار می‌آید.

هدفتان از ادامه کار چیست؟ دوست دارید که وارد شرکت بزرگ‌تر شوید یا استاد دانشگاه؟

در حال حاضر کار کردن در شرکت اولویتم است تا بتوانم پست‌دکتری‌ام را تمام کنم و برای ویزایم اقدام کنم. هدفم شرکت بزرگ‌تری مانند فایزر است.

در جاهایی که درس خواندید یا کار کردید، نقش زنان را چطور دیده‌اید؟

در شرکت اسپانیایی که کار می‌کردم، نسبت زنان به مردان ۶۵ به ۳۵ است. پنج مدیر زن داریم و چهار مدیر مرد. متوسط حقوق زنان هم بالاتر از مردان است. به نظر من هیچ گروهی به دیگری برتری ندارد و هر دو گروه دارند کار خود را درست انجام می‌دهند.

اگر در ایران مانده بودید، الان چه کاره بودید؟

فکر می‌کنم نزد پدرم در فروشگاه لوازم‌التحریر کار می‌کردم.

دلتان می‌خواهد به غیر از تحقیقات چه شغل دیگری داشته باشید؟

دلم می‌خواهد گلفروشی داشته باشم و حتما هم این کار را می‌کنم. به غیر از این، می‌خواهم نقاشی را هم ادامه دهم.

برای چه چیزی بیشتر از همه دلتنگ می‌شوی؟

فقط برای مادربزرگم دلتنگ می‌شوم.

بزرگ‌ترین آرزویتان برای خودتان چیست؟ آرزوی پدر و مادرتان برای شما چه بوده و آیا به این آرزو رسیده‌اند یا خیر؟

کشورم پیشرفت کند. آرزوی پدر و مادرم برای من سعادتمندی است. به نظرم تعریف سعادتمندی برای هر پدر و مادری فرق دارد، ولی نزدیک‌ترین تعریف این است که دلشان می‌خواهد بچه‌هایشان به چیزهایی که خودشان نرسیده‌اند، برسند. با این حال، فکر می‌کنم که با توجه به دانشگاه‌های مطرحی که درس خوانده‌ام و جاهایی که کار کرده‌ام، به بخشی از آرزوهایشان رسیده‌اند. تلاش من هم برای این است که با اعلام موفقیت‌هایم آنها را به آرزویشان برسانم.

به نظرت بزرگ‌ترین شکست و موفقیتت در زندگی چه بوده؟

بزرگ‌ترین شکست... نمی‌دانم. ولی بزرگ‌ترین موفقیتم که شاید به دست خودم هم نبوده، داشتن آدم‌های خوب در زندگی‌ام است.

چه توصیه‌ای به جوانان ایرانی دارید تا در کارهایشان موفق باشند و پیشرفت کنند؟

توصیه می‌کنم که خودباوری و اعتماد به‌نفس‌شان را بالا ببرند و دوستان‌شان را با دقت بسیاری انتخاب کنند. همچنین به همه جوانان ایرانی می‌گویم این حرف که از بچگی به ما زده‌اند که «آسمان همه جا آبی است»، اصلا درست نیست. این حرف یعنی اینکه به هر چیزی که دارید قانع باشید، ولی جوانان نباید به هر آنچه دارند، قانع باشند و باید برای بیشتر تلاش کنند. آسمان در هر جایی رنگ خاص خودش را دارد! «دروغ گفتند که آفتاب همه جا سرخ است، دروغ گفتند که آسمان همه‌جا آبی است، من آفتاب را سرخ‌تر، آسمان را آبی‌تر و خاک را حاصلخیزتر می‌خواهم».

کسی که محقق است، همیشه ذهنش به دنبال جواب سوال است و گاهی ممکن است این موضوع به زندگی شخصی‌اش آسیب برساند. شما این مساله را چطور مدیریت می‌کنید؟

ایجاد تعادل در همه چیز مهم است و این کار با برنامه‌ریزی میسر است. به نظرم خیلی مهم است که اولویت فرد چه باشد. اگر اولویت فقط کار باشد، زندگی شخصی را از دست می‌دهد.

به شخصه حتی اگر بخواهم تفریح کنم، با هدف بهتر شدن روحیه‌ام تفریح می‌کنم و چیزهای دیگر در آن زمان برایم مهم نیست.

چند ساعت در روز کار می‌کنید و چند ساعت استراحت می‌کنید؟

حدود ۱۴ ساعت در روز کار و ۱۰ ساعت هم استراحت می‌کنم.

فکر می‌کنید تا چه زمانی می‌توانید این روال را ادامه دهید؟

من به علم اینکه می‌دانم این شرایط به زودی تغییر خواهد کرد، این روند را ادامه می‌دهم. چون می‌دانم که بعد از اینکه پست‌دکتری‌ام تمام شود، وارد صنعت می‌شوم و دیگر این همه فشار کاری را تحمل نمی‌کنم.

آیا حرف آخری دارید؟

من دانیال خرسندی در تلاشم که بدانم معنی زندگی چیست و چه کاری باید در زندگی انجام دهم. هنوز ایده‌ای از معنی زندگی ندارم و به عنوان محقق به شانس هم اعتقادی ندارم! تنها چیزی که می‌دانم این است که عدم صداقت زندگی را سخت‌تر و سخت‌تر می‌کند. پس همیشه سعی می‌کنم هم با خودم و هم با دیگران راستگو باشم.

انتهای پیام/

کد خبر: 1178736

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 0 + 0 =