سفر به سرزمینی میان آسمان

این بار اولم نبود که به این سفر می رفتم امابه اندازه تمام این سالها هنوز هم زبانم قاصر است از بیان آنچه که دیده ام.

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایسکانیوز، امسال هم قسمتم شد و با  کاروان یکی از واحد های دانشگاه آزاد تهران راهی سرزمین نور شدم.

کاروان خواهران دانشگاه آزاد واحد تهران شمال
برخلاف سفرهای قبلی، این بار با اتوبوس راهی این سفر شدیم و همین امر باعث شد تا تعداد زیادی از دانشجوهایی ک از قبل ثبت نام کرده بودند در دقیقه نود نام خود را از لیست خط بزنند و این کاروان را خلوت تر و خصوصی تر کنند.

دخترانی مهربان، در عین حال سرشار از طراوت و شادابی یک جوان با همان شلوغ بازی هایی که از آنها توقع میرود.

اغلب اوقات اکثریت  افراد اردوهای راهیان نور را دختران محجبه چادری تشکیل میدهند اما در این سفر تعداد دختران غیرمحجبه که با ما همراه شده بودند هم قابل توجه بود.

دخترانی که از همان ابتدای سفر که سختی های شیرینش آغاز میشود، ابراز پشیمانی میکنند که اصلا چرا امده اند به این سفر، و دقیقا نکته همینجاست که خودشان هم نمیدانند چرا به این سفر رویایی و عجیب دعوت شده اند.

از همان ابتدا متوجه شدم بسیاری از دانشجویان این کاروان بار اولیست که به این سفر می روند، اگر میگویم بار اول ، چرا که این سفر اعتیاد اور است و اغلب کسانی که یک بار آن را تجربه میکنند با تمام وجود باز هم  دلشان هوای این سفر را میکند و باز هم مهمان شهدا میشوند.
مثل خود من که ۱۲ بار به این سفر رفته ام...
شاید اغراق نباشد که بگویم پا برهنه راه رفتن درگرمای دل انگیز این مناطق که اغلب در فصل اسفند رخ میدهد، و عطر هوایش بوی کربلا میدهد، ادم را یاد پیاده روی اربعین می اندازد.
اصلا چرا فرق کند، وقتی تک تک آن هایی که در این خاک جاودانه شدند و خونشان بر زمین ریخت در دل حب حسین ع داشتند و بر پیشانی نام اباعبدالله... 
وقتی بسیاری از آنان همچون شهدای کربلا ارب اربا شدند و همچون علمدار کربلا دستهایشان بر خاک افتاد و برخی نیز همانند سیدالشهدا سر از تنشان ....
چه بگویم...
این سرزمین بوی کربلا میدهد.
...
جوزیبایی بود که خادمین بسیج در این کاروان به حجاب دختران به اصطلاح شل حجاب پیله نمیکردند، آنها آزاد بودند، از ابتدای سفر فقط به چشم‌مهمان شهدا به آنها نگاه شد و بسیجیان کاروانمان به این مهمانان شهدا انتقادی نکردند .

سفر به سرزمینی میان آسمان


درست است که این سرزمین ها حرمت دارد، درست است که بهتر است حرمت را نشکست ، اما چه بسیار انسان هایی که در این خاک ها تربیت شدند وبه شهادت رسیدند، این یک مهمانی خصوصی میان آنان و شهدا بود.
کسی چه میداند شهدا در پس پرده دل این جوانان چه دیده اند که آنها را به قتلگاه خود دعوت کرده اند و رزق میدهند؟ 
اصلا از کجا معلوم فردای این دختران دل پاک که ظاهراشان غلط انداز است به کجا ختم بشود؟ 
مگر نه این است که از آخر مجلس شهدا را چیدند...؟!
اگر بگویم بد حجاب ترین دختر این کاروان که تا لحظه اخر هم شلوار پلنگی و تنگ و بدن نمایش را از پا در نیاورد، برای ما در اتوبوس در حال حرکت هیئت برگزار میکرد و سینه زنی راه می انداخت از ما اشک در می اورد وثواب روضه را میبرد باورتان میشود؟ 
اگر بگویم همین دختر عجیب و غریب که فامیلی عجیب تری   هم داشت بیشترین صلوات را از ما در این سفر گرفت،
که بسیاری از ایات قران را حفظ بود 
و پا به پای روحانی کاروان حدیث میگفت 
باورتان میشود؟؟؟
من که هنوز در حیرت برخی انسان ها مانده ام
و درحیرت انسان بینی شهدا...
البته عجیب نیست،
آنان که در اسمان ها جاودانه شده اند بر گذشته و اینده و نهان ما آگاهند ...خوشا به سعادتشان.

سفر به سرزمینی میان آسمان


داشتم‌میگفتم،
اولین یادمانی که پا به آن گذاشتیم دو کوهه ی با صفا بود...
ای دوکوهه...السلام ای خانه ی عشق، 
واکنش بچه ها جالب بود.
خیلی توقع دیدن یک پادگان با ساختمان هایی ساده را نداشتند.
آن شب دوکوهه مملو از جمعیت بود... آنقدر زیاد که به جای ساختمان ها مارا در حسینیه ی با صفای حاج همت اسکان دادند ...حسینیه ی حاج همت با آن حوض جلوی درش ... که البته مدتیست کمی تغییرش داده اند، به ظاهر زیبا تر شده اما ...کاش این کار را نمیکردند...
میدانید این حوض ، حوض‌مقدسیست..
چرا که تک تک آنهایی که به دسته ی اولیاء خدا پیوستند با اب این حوض وضو گرفته اند... 

سفر به سرزمینی میان آسمان


کلا این پادگان به ظاهر پر از ساختمان است اما باطن ماجرا حقیقتی دیگر دارد...
به قول بزرگان، ارزش مکان ها به انسانهاییست که در آن زیسته اند...
و همین ماجرا دو کوهه را تبدیل به قطعه ای از آسمان کرده...

سفر به سرزمینی میان آسمان

چون دیر رسیده بودیم گفتند از آخرین گروهی که به مراسم گردان تخریب میروند جا میمانید، بهتر است شام بخورید و بخوابید...
ناگهان دختران کاروان رو به اسمان کردند و خطاب به شهدا گفتند: 
تورو خدااااا مارو هم ببرید...
درست در همان لحظه بارانی لطیف از آسمان بر روی گونه هایمان ریخت و من فهمیدم که ما امشب به گردان تخریب خواهیم رفت...
دقایقی بعد تصمیم بر این شد که به مراسم برویم و من میدانم این کار شهدایی بود که با بارش باران به کاروان ما خوش آمد گفتند.
جالب آنجا بود که دختران شل حجاب کاروان بیش از همه علاقه به رفتن به این مراسم را داشتند.
گردان تخریب در فاصله ای ۲۰ دقیقه ای با پای پیاده، از پادگان قرار دارد. بی نور، بی چراغ، تنها چند فانوس انتهای مسیر را روشن کرده است.
باید مسیری پر از سنگ را قدم زد ...تا به سوله ای رسید که قرار گاه عشاق زمان جنگ بوده است...
ماجرای گردان تخریب ماجرای بسیجیانیست که برای رفتن به گزدان تخریب و رفتن روی مین، و رسیدن به خداوند، از یکدیگر سبقت میگرفتند، و شب آخر قبل از شهادت خود از دو کوهه به وسط بیابان میرفتند، قبری میکندند، و شب اخرشان را در آن تا صبح با خدای خود راز و نیاز میکردند ،در دل شب، و خود را آماده پرواز میکردند...
...
شب در حسینیه آرام گرفتیم
و صبح باز هم با بارش باران صبحگاه دو کوهه را تجربه کردیم...صبحگاه دوکوهه شبیه به بیدار شدن در بهشت است...و تنها با دیدنش درک میشود نه شنیدنش...
دوکوهه را باید از نزدیک دید...
..
روز دوم راهی بیمارستان شهید کلانتری که معروف است به حوض‌خون شدیم...
این بیمارستان در زمان جنگ مخصوص نگهداری از زخمی ها و جراحی رزمنده ها بوده، نکته مهم این بیمارستان حضورپر رنگ بانوان در آن بوده که در نقش دکتر و جراح و پرستار به رزمندگان رسیدگی میکردند، در برخی اتاق های زیر زمینی این بیمارستان هنوز بوی خون می آید نه بویی آزار دهنده، بوی خاک و خون ، حتی به ما اتاق جراحی را نشان دادند که کفش پر از خون خشک شده بود ...
اتاق جراحی ای که به دلیل امنیت حتی پنجره هم نداشت و دیوارش نم داشت و گلی بود با چراغی کم سو ...
یک نکته ی جالب که توجه من را به خود جلب کرد حضور راویان خانم بود که در این یادمان روایت گری میکردند، چرا که همیشه این اقایان بودند که راوی جنگ میشدند...و این جای تحسین داشت....

سفر به سرزمینی میان آسمان


همچنین در این یادمان‌برای اولین بار خادمین نوجوانی را دیدم که به زور سنشان به ۱۴ سال میرسید.و این نیز مرا شگفت زده کرد و در دل مسیولین این کار خلاقانه و تاثیر گذار را تحسین کردم.
در اخر هم کودکانی برای ما سرود خواندند و آن را تقدیم به امام زمان عج کردند.
کودکانی که به امید خدا نسل ظهور خواهند شد.
یادمان بعدی که به سمتش حرکت کردیم فتح المبین بود...
اغراق نیست اگر بگویم تصور من از بهشت چیزی شبیه فتح المبین است...

سفر به سرزمینی میان آسمان


این را نه فقط من ، بلکه دختران اردویمان که بار اولشان بود میدیدند هم گفتند، فتح المبین و خاک نرمش، و شیار های سرسبزش ، و گل های رنگارنگش، وسیم خاردارهای تنیده در درختان و علف هایش...
کم کم نگاه دختران داشت رنگ عوض‌میکرد، و کمتر غرولند میکردند که چرا به این سفر آمده اند، محو فضا و اتمسفرموجود در آن بودند، 
راه میرفتند و محو تفکر به مکان و زمان موجود شده بودند، پلک میزدند وسر به زیر انگار که ذهنهایشان درگیر تلاطم شده بود، و انچه راویان میگفتند را با خود مرور میکردند، 
و در ذهن تصویرش را میساختند، 
برخی نیزموبایل به دست مشغول عکس گرفتن از این تکه از اسمان بودند، 
امسال فتح المبین پر بود از کودکان و نوجوانان و خانواده هایشان و این خیلی زیباست،..
نهار را باز هم به عنوان آخرین کاروان در انجا خوردیم و باز هم باران بارید و من هنوز چشم انتظار بارش اشک از چشمان دختر ها بودم، شاید برای عکاسی و شاید برای آنکه خیالم راحت شود که آنها هم دیگر همچون من دیوانه ی این مکان خواهند شد...
چرا که معتقدم وقتی اشک از چشمانت سرازیر میشود یعنی بالاخره شیطان درونت از تو فرار کرده و دیگر جایی در قلبت ندارد ، و تو فرصت آن را میابی که بی غرور و ریا، و بی مقاومت جاهلانه دل به حقایقی  بسپاری که در شهر و دیار خودت خبری از آنها نبوده، و حقایق ماجرا را همانطور که هست ببینی و با آن انس بگیری.
خورشید پایین میرفت و ما آماده ی رفتن به مکانی خاص میشدیم که تجربه ام میگوید قسمت هر کاروانی نمیشود، 
کانال کمیل ...
آنان که ابراهیم هادی را میشناسند با کانال کمیل انسی عجیب دارند، و آنان که نمیشناسند بعد از زیارت این کانال قطعا با ابراهیم آشنا خواهند و چه اتفاق مبارکیست شناختن ابراهیم، که هر که اورا شناخت تمام قواعد زندگیش از هم پاچید و خواست که مثل او شود...
داستان کانال کمیل و شهدای تشنه لبش داستانی غریب  اما زیباست، دلت در این کانال نمیگیرد، بلکه پرواز میکند تا میان ابرها، روحت سبک میشود و اشک جاری ...
و بالاخره اشک دختران کاروان جاری شد، بالاخره این بغض سرسخت شکست و انگار که این سفر تازه آغاز شد...
سلام ورحمت خدا برای شهدان کانال کمیل...
دختران باچشمانی خیس و اشک الود به اتوبوس ها برگشتند، در حالی که خاک این کانال را با خود به یادگار میبردند، در اتوبوس سکوت مهمان شد، و هرکس برای خود خلوتی داشت عارفانه، و این ها چه قدر زیباست....

سفر به سرزمینی میان آسمان


قرار بود شب راهی هویزه شویم تا انجا اسکان یابیم اما قسمت نشد ، و البته با آن شلوغی هویزه قطعا مانند دوکوهه باز هم به ما که آخرین کاروان بودیم جای راحتی نمیرسید و من نگران راحتی دختران بودم ، میترسیدم ناراحتی برای خواب شبانه آنان را از این سفر دلزده کند، 
اما در اتفاقی خجسته مارا در یک حوزه علمیه ی خالی اسکان  دادند، چه قدر این حوزه زیبا بود، بچه ها ان شب خندیدند، بازی کردند، کثیفی از تن و لباس خود زدودند، ودر اتاقی بزرگ در کنار هم خوابیدند، وباز هم صبح در بارانی دل انگیز که در حوض‌وسط حوزه میریخت بیدار شدند .
و باز شهدا از کاروان ما میزبانی زیبایی کرده بودند...
انگار که این دخترکان که اغلبشان سنینی از ۱۸ تا ۲۵ داشتند برا شهدا خیلی عزیز بودند...
صبح راهی هویزه شدیم و در آنجا یک دل سیر زیارت کردیم، و با روایت گری راوی آنجا دختران سید حسین علم الهدی را شناختند و مجذوب این شهید نخبه شدند ...
و چه دسته گل هایی که در انقلاب روییدند و در جنگ به ملکوت اعلی رسیدند...
دیگر نوبت ، نوبت یادمان طلائیه بود، من که تمام زندگی ام را از سه راه شهادت این یادمان دارم، اما طلائیه در هر حالتی دل انسان را میبرد و غریبه و اشنا را جذب خود میکند، 
درست است که امسال متاسفانه مسیر اصلی یادمان که منتهی به سه راه شهادت میشد را به دلیل حجم باران و گل و شل بسته بودند اما تنها نفس کشیدن در این یادمان برای دختران کاروانم کافی بود تا دلبسته ی طلاییه شوند، بیابانی وسیع، با گنبدی طلایی در میانش، و اب های اطرافش، سیم خاردارها و خورشیدی هایش، باد خنکش که همیشه در میان پرچم های سرخش میوزد، خاکریز هایش، شهدایی که هنوز در دل خاکش ارمیده اند و غروبش....
خدایا فقط تو میدانی که در این طلاییه چه رخ داده که این قدر عجیب و غریب است...
طلاییه یاداور حاج ابراهیم همت است، همان فرمانده ای که سالیان سال است قلوب جوانان را یک به یک فتح میکند، و همراه با چشمانش به آسمان میبرد، یاداور خرازی و میرافضلی هاست...یاداور مقاومت تا نفر اخر بسیجیانیست که به فرمان امام آنقد مقاومت کردند تا خوپشان هم تبدیل به خاک آنجا شدند
طلائیه را نمیتوان توصیف کرد و فقط نشستن در خاکش بو کردن عطر هوایش و سکوت عمیقش است که انسان را شاعر میکند...

سفر به سرزمینی میان آسمان


با طلاییه وداع کردیم و راهی شلمچه شدیم...
آخر من چه بگویم از این حجم زیبایی، برای یک دل ساده، تحمل دیدن تو قطعه از بهشت آن هم پشت سر هم کمی سخت و سنگین است،
 مانند اغلب اوقات و اکثرکاروان ها غروب به شلمچه رسیدیم ، همان زمانی که روی خاکریز های طولانی میان آب هایش باید به تماشای غروب بنشینیم ، غروبی که گره خورده با گنبد آبی رنگ مسجد یادمان ،مسجدی که همچون مسجد طلاییه در خود زیارتگاهی از شهیدان دارد، شلمچه مانند صحرای محشر است، بزرگ و وسیع است و مملو از انسان هایی که ب دنبال پیدا کردن خودشان به آنجا آمده اند، جمعیت آنقدر زیاد است که به سختی میتوان قابی خلوت برای عکاسی پیدا کرد، جای حاج حسین یکتا و روایت گری هایش در شب های بله برون شلمچه خالی بود، و قسمت کاروانمان نشد که از این مراسم نورانی بهره ببرند، اما همین که شلمچه را دیدند و در آن نماز خواندند و فهمیدند که در هر متر مربع این خاک، قریب به پنج شهید تکه تکه شده اند ، و گوشت و پوست و خونشان با آن گره خورده کافی بود تا دلشان را در این یادمان جا بگذارند ، شلمچه انسان را یاد کرب و بلا می اندازد در حالی که ذکر یا فاطمه س بر زبانت جاریست...

سفر به سرزمینی میان آسمان


آن شب شب میلاد نیمه شعبان بود 
بعد از دو شب روی زمین سرد خوابیدن به پادگان زیبای شهید باکری دعوت شدیم وبر روی تخت هایی دو طبقه و تمیز آرام گرفتیم.
البته ناگفته نماند که در حسینیه ی پادگان مولودی جذابی برپاشد و ما تا نیمه های شب برای سلامتی امام زمانمان و به یمن میلادش جشن گرفتیم و کف زدیم و شربت و شیرینی خوردیم...

شب زیبایی بود و خوابی آرام...

روز سوم روز آخر بود که قرار بود باقی یادمان ها را ببینیم، 

صبح را با خوردن آشی محلی و بسیار خوش طعم شروع کردیم و اتوبوس حرکت کرد...

رفتیم به یادمان شهدای غواص، همان شهدایی که  دست بسته ، نزدیک به آب، با لباس غواصی، در زیر خاک زنده زنده دفن شدند و همچون ماهی ها در خشکی نفس نفس زدند و شهید شدند...

همان ها که برای بدرقه شان کل تهران را پر از سیل جمعیت کردیم و سینه زنان به پیشوازشان رفتیم و به پهنای صورت اشک ریختیم ...یادتان هست؟

آری شهدای کربلای چهار، در یادمان علقمه...که نامش انسان را به یاد علمدار کربلا می اندازد...سلام بر عباس بن علی علیه السلام و دست های بریده اش....

علقمه حال بچه ها را دگرگون‌کرد، از طرفی درگیر ودار نفسشان بودند و از طرفی دلشان نمیخواست این روز آخری از چنین جای زیبایی جدا شوند...
اما چه میشود کرد که باید رفت...

سفر به سرزمینی میان آسمان

سفر به سرزمینی میان آسمان

بعد از علقمه نوبتی هم که بود نوبت به یادمان زیبای اروند رسید، جایی که فارغ از منطقه عملیاتی بودنش جاذبه ای بصری نیز دارد، البته حقیقتا باید گفت حیف است که این یادمان با آن همه اسرار نهفته در صندوقچه خاطراتش کم کم تبدیل به مکانی تفریحی شود، که مردم بیایند برای خرید و قایق سواری ، کاش میشد قایق هایش بروند به ساحلی دیگر و بگذارند ما با شهدای این منطقه خلوتی کنیم...

سفر به سرزمینی میان آسمان

اروند رودیست که شهدای ما در عملیات والفجر هشت در آن دلاوری ها کرده اند، نخبگان جنگ ما در این آب پر تلاطم و وحشی کاری کرده اند که هنوز هم در مدارس نظامی جهان آنها را تحسین میکنند، بماند که داستان های امداد های غیبی امام زمان عج در این مکان، خود فصلی جدا دارد که باید شنید...

خوب به چهره دخترکان نگاه میکردم و در لنز دوربینم ثبت میکردم، بوی وداع با این خاک آسمانی نگرانشان کرده بود، انگار میخواستند تا میشود لفتش دهند تا دیر تر بروند...

در میانه راه که عازم معراج شهدای اهواز بودیم به صرف غذا به موقعیت شهید شاهرخ ضرغام یا همان یادمان ذولفقاریه رفتیم ،کوچک بود و دلنشین، با نمادهایی از سلاح های جنگ که به شکل هایی جالب درشان آورده بودند، و نهرهایی کوچک، زیبا بود، و آرام بخش...

سفر به سرزمینی میان آسمان

خیلی زود از آنجا هم رفتیم به معراج رسیدیم، معراجی که همه کاروان های راهیان نور باید برای خداحافظی به آنجا بروند، معراج همیشه بوی شهید تازه تفحص شده میدهد، بویی شبیه به گلاب بهشتی و خاک ، معراج معروف است به خادمینش، خادمین خانمی که یکی از یکی نورانی ترند و خوش اخلاق تر، خدا خیرشان دهد، همیشه خستگی از تن زائر در میاورند، انگار تک تکشان از همنشینی با پیکر شهدا در آنجا مانند آنها شده اند...
شب شد، و در اتفاقی مبارک برای اسکان نهایی باز هم‌راهی دوکوهه ی عزیز شدیم.

در مسیر باز گشت دخترک شل حجاب پر سرو صدای کاروانمان، که شخصا خیلی به دل پاکش غبطه میخورم، اتوبوس در حال حرکت را تبدیل به مجلس سینه زنی اهل بیت کرد ، آنقدر سینه زدیم و نوحه خواندیم و اشک ریختیم  و صلوات فرستادیم که من حیرت زده شدم ...

حیرتی عمیق از تفاوت ظاهر و باطن انسان ها، 
و آنقد این هیئت شیرین بود که دلم برایش تنگ شده،
شب اخر یک دل سیر در خلوت دو کوهه، در ساختمان هایش استراحت کردیم و خواب های خوش دیدیم...
و آن صبح غم انگیز وداع فرا رسید...

از سویی‌ غمگین بودم از وداع، و دل کندن از این سرزمین مقدس و رویایی، و ترس از اینکه باز اتفاقی نیفتد مانند کرونا، که مارا مدتها از این سفر محروم کند، و از سویی خوشحال بودم، خوشحال از دیدن چهره های نورانی دختران کاروان، حتی آن هایی که ابتدای سفر غر میزدند که چرا به این سفر سخت و بی امکانات آمده اند، خودشان داوطلبانه به من اعتراف میکردند که دلشان نمیخواهد از اینجا بروند، میگفتند دلشان نمیخواهد به همهمه ی شهر برگردند، به آن همه سختی و گرفتاری و کثیفی و گناه، 

دلشان میخواهد تا همیشه در آرامش و پاکی اینجا بمانند، دلشان ...

دلشان دیگر دل نبود یعنی دیگر دلی نداشتند و این همان اتفاقی بود که من منتظرش بودم، آنها دلشان را در این مناطق جا گذاشته بودند و شهدا باز کار خودشان را کرده بودند...

سفر به سرزمینی میان آسمان

متن و عکس: زهرا سادات میرسلطانی

انتهای پیام/

کد خبر: 1175088

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 0 + 0 =