۲۴ آذر ۱۴۰۲ - ۲۱:۱۲

روضه مادر در خانه مادربزرگ

روایت اولین شب عزاداری هیئت هنر به مناسبت ایام فاطمیه
روضه مادر در خانه مادربزرگ

مقابل درب حیاط یک خانه، جوانی بالای نردبان مشغول کاری بود. چشمم دنبال پلاک خانه میگشت که جوان بالای نردبان، علی اکبرم را با لحن آشنایی صدا زد.

به گزارش گروه فرهنگی ایسکانیوز، دنبال پلاک ۴۵ می‌گشتم. دفعه ی قبل که گذرم به خیابان رشت افتاد، زمین بزرگی را همین حوالی گودبرداری کرده بودند. آن روز از پشت برزنت آبی نگاهم به گودی افتاد. نهایتا یک متر جلوتر زمین زیر پایم وجود داشت و کمی آن طرف‌تر شاید ۱۰۰ متر زمین گود شده بود. آن روز آنقدر از تصور خالی شدن زیر پایم دلم ریخت که هنوز هم به خاطر آوردنش دلم را می‌لرزاند. توی فکر و خیالات آن شب بودم و نمی‌دانستم از زمین گودبرداری شده گذشتم یا حالا ساختمانی جایش را گرفته و من نشناختم. هرچند حالا تنها چیزی که اهمیت داشت، پیدا کردن محل جدید هیئت بود. پسرم پرسید: پلاک ۴۵ رو رد نکردیم مامان؟

کمی سرم را این طرف و آن طرف چرخاندم و با دیدن پلاکارد کوچه ستوده، گفتم: نه مامان جان! رد نکردیم، نوشته بعد از کوچه ستوده. به هیئت نزدیک شده بودیم ولی متحیر مانده بودم که آن سردرهای خاص همیشگی، سیاهی و علامت و کتیبه های موکب‌آرت پس کجاست؟!

مقابل درب حیاط یک خانه، جوانی بالای نردبان مشغول کاری بود. چشمم دنبال پلاک خانه میگشت که جوان بالای نردبان، علی اکبرم را با لحن آشنایی صدا زد.

+ اِ! عمو!

فهمیدم پس آدرس را درست آمدم هرچند هیچ چیز شبیه جلسات پیشین هیئت نبود.

وارد خانه شدیم. دالان هنر همیشگی هیئت را نمی‌دیدم، دالانی که نقطه‌ی اوج تاخت و تاز هنرمندان هیئت هنر برای عرض ارادت به ساحت اهل بیت بود؛ آن هم به زبان خودشان. راهروی تنگی که منتظر بودم مرا به خیمه ی بانوان برساند، آنقدر باریک بود که جایی برای این تاخت و تاز ها نداشته باشد. اما راهرو که تمام شد حتی خبری از خیمه ی خواهران هم نبود. میزِ فروش را هم پیدا نکردم. ناچار و متعجب پله های سنگی را بالا رفتم. در اوج غریبگی ناگهان فضا برایم عطر و بوی آشنایی گرفت. انگار پله های خانه ی قدیمی مامانبزرگ را از جایش کنده باشند و صاف گذاشته باشند ورودی این خانه! توی راهروی ورودی کلی جعبه و پاکت و چسب و کتیبه این گوشه و آن گوشه ریخته بود.

مسئولین بالادستی هیئت و اعضای کارگروه های مختلف همه در تکاپو بودند. گفتنِ "کاری دارید من انجام بدم؟" همان و هر چند دقیقه از یک طرف فراخوانده شدنم، همان! خدام بین اتاق ها در حال برو بیا بودند و هر چند دقیقه یک نفر میپرسید؛ ساعت چند است؟

بین همه هنرمندان و خادمان، وضع عکاس ها از همه بهتر بود! فضای لبریز از سوژه‌ها باعث شده بود هیچ‌کدامشان بیکار نباشند. چیدمان های با وقار و خاطره انگیز منتظر خانوم و آقای عکاس نشسته بودند!

_"این‌جا چقدر اتاق داره!"
"اینجا چقدر قشنگه"
"یاد خونه ی مادربزرگم افتادم"

این جملات مطلع تمام گفتگوها در بدو ورود به ساختمان هیئت بود. هرچه می‌گذشت ساختمان، چهره ی آشناتری از خودش نشانم می‌داد. با خودم فکر کردم اگر ایده ی تغییر محل برگزاری هیئت و فضاسازی این فاطمیه، ایجاد حس آشنای روضه های خانگی مادربزرگ هامان بوده باشد، دقیق زده اند توی هدف!

آنقدر همه چیز در اوج هماهنگی بود که حتی خادمان هم نقش پررنگی برای تکمیل این نقشه‌ی با اصالت بر عهده داشتند. انگار هرکدامشان را سال‌ها در همین خانه و درحال انجام همین کارها دیده بودم. آنکه باید چای دم کند با همان نگرانی و لبخند همیشگی داشت چای دم می‌کرد. آن‌که باید تقسیم وظایف و هماهنگی می‌کرد سر جای خودش ایستاده بود. آن‌که چسب و قیچی و آکسسوار از دستش امان ندارند هم مشغول تکمیل سیاهپوش کردن عزاخانه بود. مهمانان هم با قاب‌ عکس‌ها و اشیایی، که آن‌ها هم به صمیمیت و آشنایی فضا کمک می‌کرد، وارد می‌شدند.

حتی حس می‌کردم با چهره هایی که درون قاب‌ها هستند آشنایم. با عطر پارچه ها و کتیبه هایشان. با طرح و نگار ظروف چینی و شیشه‌ای توی دست‌هایشان! با همه آشنایم. خیلی زود دلهره ی آن زمین گودبرداری شده و خالی شدن زیرپایم، با اینهمه آشنایی آرام گرفت. حالا حس می‌کردم درست در خانه‌ی مادربزرگ روضه داریم.

یکی عکس عموی شهیدش را آورده بود و گرفته بود کنار صورتش و همه از شباهتش با عمو صحبت می‌کردند. یکی قندان گل‌سرخ مادربزرگ را آورده و توی چایخانه دنبال جایی برایش می‌گشت. جایی کنار سماور یا کنج کابینت. ادختر دیگری سینی استیلِ طرح گلی را به بچه های پذیرایی نشان می‌داد که کمی کج شده و از قاعده در رفته بود. پیدا بود بارها منتِ استکان نعلبکی های چای روضه ی مادرش را کشیده. در همین شلوغ و پلوغی زیبای مجلس،سمیرا سینی را روی هوا گرفت و گفت؛ زحمت حلواهای بندانگشتی امشب با شما!

سینی را از توی دستش بیرون کشیدم که سادات از راه رسید. با دست، پرِ چادرش را روی شانه راستش نگه داشته تا از سرش نیفتد. چشمانش که روی در و دیوار میچرخید، از ذوق و تعجب حسابی گرد شده بود!
_این‌جا چقدر خوبه! مثل خونه ی مادربزرگه س!
چون یه عالمه مادربزرگ اومدن! اصلا مامانبزرگ منو دیدی؟

جدی؟ اینجان؟

توی اون اتاق! بریم نشونت بدم!
کدومشون؟!

این مامانمه. توی بغل مامانبزرگ. اینم دایی شهیدم!

_ پس بگو! این یکی شهید کیه؟... ای جان!... این قاب پته ی کرمانه! چقدر این‌جا رو دوسش دارم!

یک‌جا بند نمی‌شدم. سخنرانی شب اول شروع شده بود اما فضاسازی همچنان ادامه داشت. با فاصله های یک‌ربع، بیست‌دقیقه ای به هر اتاق که دوباره سر می‌زدم، یک‌ چیزی فرق کرده بود. قابی اضافه شده، جعبه ها و نایلون‌ها جمع شده و هرچه می‌گذشت هیئت، خانه تر می‌شد.

حس می‌کردم دست مادرانه‌ای دارد همه چیز را سر جای خودش می‌چیند. گویی ختم مادری باشد که خودش از قبل فکر همه چیز را کرده و حالا که جسمش نیست، خیالِ بودنش، دیوانه ات کرده!
_از «تو» خیالی مانده ای آرام جانم...

دستمریزاد روضه‌خوان! کاسه ی گلسرخی چینی قلبم را با همین مصرع، زدی و شکستی! بار اول نیست که در روضه، حرف های دلم را روضه‌خوان، بلند بلند پشت بلندگو فاش می‌کند، اما امشب عجیب حق مطلب ادا شد. وقتی مجلس مادر است، روضه خوان هم باید دختر باشد دیگر، فاطمه نانیزاد دوباره صدایش را صاف کرد و پشت میکروفون برایمان خواند:

«السلام علیک یا اماه»
از «تو» خیالی مانده ای آرام جانم
ماه هلالم، همسرم، روحم، روانم
ابر است و طوفان است حال و روز خانه
باران امانم را بریده، مهربانم
فصل بهار زندگی با تو رقم خورد
حالا ببین حال مرا، فصل خزانم!
پلکی بزن تا بار دیگر جان بگیرم
یا لااقل با واژه‌ای...، حرفی...، بخوانم
گلبرگ های پشت در، مابین کوچه
از حال تو گفته برایم ارغوانم
این امتحان سخت است، سنگین است.. ولله
گه گاه حتی خارج از حد توانم...
اشکی چکید از چشم من، پلکی گشودی
پر می‌کشم در چشمهایت آسمانم
باشد! وصیت کن که شبها ظرف آبی
بعد از تو... بالین حسینت می‌نشانم
تا صبح محشر سر زند از مشرقی دور
باشد! سلامت را به گلها می‌رسانم
گفتی برو مسجد، موذن بانگ برداشت...
ای کاش قدری بیشتر پیشت بمانم...
من می‌روم مسجد دعاگوی تو باش
من می‌روم با اشکهای بی‌امانم...

روضه مادر در خانه مادربزرگ

روضه مادر در خانه مادربزرگ

روضه مادر در خانه مادربزرگ

کد خبر: 1211054

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 0 + 0 =