به گزارش ایسکانیوز؛ مقاله «مسیح برای جمهوری اسلامی: مسیح علینژاد بهعنوان دئوس اگز ماکینا؟» نوشتهی دکتر احسان شاهقاسمی، استاد برجسته دانشگاه تهران، با هدف تحلیل نقش مسیح علینژاد در تضعیف شبه جنبش زن، زندگی، آزادی و تقویت غیرمستقیم نظم موجود در ایران منتشر شده است. نویسنده با بهرهگیری از دادههای کمی از گوگل ترندز، ویکیپدیا، و پلتفرم ایکس (توییتر سابق) سعی دارد این فرضیه را مطرح و اثبات کند که علینژاد با تبدیل شدن به یک «دئوس اگز ماکینا» برای رژیم جمهوری اسلامی، باعث دلسردی و تفرقه در میان معترضان شده است. این مقاله از لحاظ نظری جسورانه، از نظر روشی مناقشهبرانگیز، و از حیث سیاسی تأملبرانگیز است.
در این نوشتار، تلاش میشود تا ضمن تقدیر از جنبههای مثبت و نوآورانه مقاله، به نقد علمی و سازنده آن در چند محور اصلی پرداخته شود: چارچوب نظری، روششناسی، تحلیل داده، پیشفرضهای ایدئولوژیک، و دلالتهای سیاسی.
۱. چارچوب نظری: استعارهای جذاب اما مبهم
مهمترین جذابیت مقاله شاهقاسمی، بهرهگیری از استعارهی «دئوس اگز ماکینا» (خدای نازلشونده از ماشین) است. در ادبیات، این مفهوم به راهحلهای ناگهانی، نابههنگام و غیرمنطقی برای پایان دادن به یک داستان پیچیده اشاره دارد. نویسنده تلاش میکند با انتقال این مفهوم به تحلیل سیاسی، نشان دهد که ظهور چهرههایی مانند علینژاد برای جمهوری اسلامی نقش «ناجی ناخواسته» را ایفا کردهاند؛ چرا که حضور آنها، معترضان را در معرض دوگانهای خطرناک قرار داده و بخش بزرگی از بدنه اجتماعی را از مشارکت در اعتراضات باز داشته است.
اما مسئله اینجاست که این مفهوم به رغم جذابیت زیباییشناختیاش، در تحلیل سیاسی آنچنان قابل اعتماد نیست. آیا میتوان حضور یک فعال سیاسی خارجنشین را واقعاً معادل با یک نیروی «غیرمنطقی اما کارکردی» دانست که روند یک بحران اجتماعی را تعیین میکند؟ این تشبیه بیش از آنکه تحلیلی باشد، کنایهآمیز و ژورنالیستی است. شاهقاسمی در طول مقاله، این استعاره را به شکل خطی و تکعلّتی بهکار میبرد و از ارائهی پیچیدگیهای چندجانبه محیط سیاسی و اجتماعی ایران غفلت میکند.
۲. روششناسی: کمیت بدون کیفیت؟
مقاله بهظاهر از روششناسی ترکیبی کمی بهره میبرد و تلاش کرده است تحلیل احساسات و شبکههای اجتماعی را با دادههایی از پلتفرمهای عمومی ترکیب کند. حجم بالای دادهها و تحلیلهای تصویری، در نگاه نخست معتبر بهنظر میرسند. اما با بررسی دقیقتر، چند پرسش مهم مطرح میشود:
• نمونهگیری تصادفی پستها برای تحلیل نگرشها، بر چه اساسی و با چه معیارهایی انجام شده؟ چگونه اطمینان حاصل شده که کاربران واقعی هستند و نه بات یا اکانتهای تکراری؟
• در تحلیلهای معنایی و شبکهای، بکگراند فرهنگی و زبانی کاربران چگونه لحاظ شده است؟ آیا تفاوت لهجهها، طنزها، و کنایهها تحلیل شدهاند یا صرفاً از دادههای خام آماری استفاده شده؟
• ابزارهای تحلیلی مانند NER و تحلیل هشتگها، نیازمند پیشفرضهای زبانی دقیقی هستند که در مقاله مشخص نشدهاند.
در واقع، رویکرد کمی بدون تلفیق جدی با تحلیل کیفی، به جای روشنسازی مسئله، تصویر را بیش از پیش سادهسازی میکند. برای مثال، اینکه ۸۳ درصد پستها بار منفی دارند، آیا الزاماً به معنای منفور بودن علینژاد است؟ یا صرفاً بازتابدهندهی یک موج خبری یا کمپین سازمانیافته است؟
۳. تحلیل دادهها: از رابطه به علیت؟
یکی از نقاط ضعف اساسی مقاله، پرش سریع از همبستگی به علیت است. مقاله بر اساس افزایش حجم پستهای منفی درباره علینژاد، به این نتیجه میرسد که همین نفرت عمومی موجب تضعیف جنبش شده است. اما آیا این نتیجهگیری با دادهها منطبق است؟
• آیا در همان دوره، موجهای دیگر خبری یا دلایل سیاسی، مانند ناامیدی از حمایت خارجی، نبود سازماندهی درونزای داخلی، یا سرکوب امنیتی گسترده، نقشی در کاهش مشارکت نداشتهاند؟
• نویسنده به صورت تلویحی فرض میگیرد که مردم تصمیم گرفتهاند به دلیل حضور علینژاد در جنبش، کنار بایستند. اما این فرضیه با هیچ مطالعه میدانی، مصاحبه، یا دادههای مستقیم از تصمیمات کنشگران همراه نیست.
در تحلیل اجتماعی، گذر از «توصیف» به «تبیین» نیازمند احتیاط و تعمیمپذیری است؛ چیزی که در این مقاله بهوضوح با شتاب صورت گرفته است.
۴. پیشفرضهای ایدئولوژیک: داوری بهجای تحلیل؟
مقاله با لحنی انتقادی و گاه تحقیرآمیز نسبت به مسیح علینژاد نوشته شده است. انتخاب واژگانی مانند «خود را رهبر نامید»، «کمپین به ظاهر حمایتشده از سوی آمریکا»، «رهبر جعلی»، و... در کنار تاکید بیش از حد بر منافع مالی شخصی، باعث شده است مقاله از مرز تحلیل به سمت قضاوتهای سیاسی بلغزد. پرسش مهم این است: اگر هدف پژوهش علمی، شناخت تأثیر علینژاد بر آن شبه جنبش باشد، چرا برخی فکتهایی همانند ارتباط مداوم با مخاطبان ایرانی یا تأثیر رسانهای در سطح بینالمللی ـ حذف شدهاند؟
همچنین تمرکز بیش از حد نویسنده بر تضاد میان علینژاد و طرفداران سلطنتطلب (پهلویگرا) بهنوعی بازتولید رقابتهای ایدئولوژیک رایج در اپوزیسیون خارج کشور است، که خود به نوعی موجب تقویت دوگانههایی شده که نظام از آن بهره میبرد.
۵. نکات مثبت مقاله
با همه این ملاحظات، مقاله شاهقاسمی حاوی نوآوریهای قابل توجهی نیز هست که باید به رسم انصاف یاد شوند:
• جسارت نظری: بهرهگیری از استعاره دئوس اگز ماکینا، هرچند قابل نقد، اما تلاشی جدی برای طرح نظریهای بومی و روایی در تحلیل سیاسی است.
• تحلیل شبکهای و گرافیکی: استفاده از تحلیل هشتگها، بازپستها و گراف ارتباطی، مقاله را از یک متن صرفاً توصیفی به متنی دادهمحور تبدیل کرده است.
• فوکوس بر برداشت کاربران واقعی: بهجای تحلیل نخبگانی، مقاله تلاش کرده نبض عمومی کاربران پلتفرمهای دیجیتال را تحلیل کند که از جهت روششناختی ارزشمند است.
• رویکرد انتقادی به الگوهای رهبری وارداتی: مقاله با تأکید بر غیربومی بودن برخی از چهرههای رسانهای و فعال، نقدی جدی به الگوهای تحمیلی و نمایندگیهای جعلی دارد، که میتواند برای بازاندیشی جنبشهای اعتراضی در ایران مفید باشد.
۶. نتیجهگیری: مقالهای مهم اما نسبتا یکسویه
مقاله دکتر شاهقاسمی بهدرستی به پدیدهی «فرسایش اعتماد» در میان شبه مخالفان نظام پرداخته است و حضور چهرههایی چون علینژاد را در این مسیر موثر میداند. اما اشکال اصلی مقاله در غفلت از چندگانگی علل، تقلیل پیچیدگی اجتماعی به یک چهره منفور، و استفاده از زبان قضاوتگر به جای زبان تحلیلی است.
اگرچه مسیح علینژاد شخصیت بحثبرانگیزی است و نقد او از منظر اخلاقی، رسانهای و استراتژیک کاملاً موجه است، اما طرح این فرضیه که «او موجب حفظ جمهوری اسلامی شد» بیش از آنکه تحلیلی باشد، یک پیام سیاسی است که نیازمند دادههای میدانی، مصاحبههای کیفی، و مطالعه تطبیقی با جنبشهای مشابه است.
در نهایت، این مقاله میتواند آغازی برای یک بحث جدیتر باشد: چرا جنبشهای اعتراضی در ایران در خلق «نمایندگان مشروع و قابلقبول» شکست میخورند؟ چگونه رسانههای فرامرزی در بازنمایی رهبران اپوزیسیون نقش دارند؟ و نقش سلبریتیسازی در سیاسیسازی جامعه چه بوده است؟
پاسخ به این سؤالات، نه در حذف چهرهها، بلکه در تحلیل فرایندهای نمایندگی، اعتماد و مشروعیت اجتماعی است.
مصطفی فاطمی؛ پژوهشگر
انتهای پیام/
نظر شما