نجوای مرغگانِ نگارهها حالا شنواتر از پیش بود. نگاهها به تماشای ردِ نقشِ نرمِ پایِ آهو و گذر آن تا به پای پیکر میلغزید و دنبال میکرد. نوای غم میسرودند و مردمی که سیاهپوش، به سوگ مردی به ظرافت نگارههایش نشسته بودند، در تکاپوی تماشا و شنیدن آنچه باید، بودند.
هرکس در راهنرفتهی ذهنش، روضه میخواند و مرثیهای گوش میداد که بر پیکر میخواندند؛ از پاکدلی و مردمداریش، از نبوغ و استعدادش و از ایمان و آرام بودنش.
هر فردی که قدم میگذاشت، نیکی بر لبانش هویدا میشد. پرترهی آن چهرهی مردانه با گیسوان سفید در همهجای خیابان بود و هربار که چشم به آن میدوختیم، تبسم لبخندش کمی بیشتر میشد، انگار که جان میگرفت و خوش آمد میگفت.
سخنران خاطرهها میگفت از استاد و همه محزون گوش سپرده بودند.
میگفت که استاد فرشچیان پس از اتمام نگارهی حرم، چِکی که به او سپرده بودند را داخل ضریح انداخته و آرزویی کرده.
صدای استاد از بلندگوها پخش شد. " آرزوی من، تمامیت ارضی ایران است و سلامتی مردمم".
هرکس که قصد سخن گفتن میکرد، میگفت از نیکنامی استاد. حسامالدین سراج بالا آمد و غمی خواند و همه را به سکوت وادار کرد.
چشم که میچرخاندی مردمی را میدیدی که هنر و شعر آشیان جانشان بود. گویا اصالت اصفهان، شهر هنر، در وجود همهشان نهادینه بود.
پیکر را بر شانه گذاشته بودند و با سازی که حزن را در لابهلای ازدحام جمعیت میتاباند، رهسپار کردند. نماز میت را زن و مرد و پیر و جوان خواندند و راه نرفته را قصد رفتن کردند. مردم قدم به قدم، همراه بودند و با عکسی در دست که بر روی سینههایشان گذارده بودند، بر سر زمینی پای میگذاشتند که حالا بوی غم میداد. عجیب نبود، کسی را از دست داده بودیم که افتخارمان بود و الگویی برای جوانانمان؛ که ببینند شاید آدمی در سن جوانی استعدادش شکوفا شود.
سخنران میگفت از وصیت استاد، که عینن خواست تدفین در مقبرهی صائب تبریزی داشت. اصالت ایشان و حبالوطن، آخرین نگارهشان بر جان آدمی بود که یادآور وطندوستی باشد.
سخنران سخن باز کرد: وطن خود را فراموش نکنید، هنر و اصالت شهرتان، در وجودیت شما نهادینه شده، هیچگاه رهایش نکنید.
تصویربرداران در گوشهگوشهی جمعیت، ثبت میکردند عزتی که مردمان برای استادشان میگذاشتند و با چردههای غمگین رهسوارش بودند.
میرفتند و میرفتند، قدم از قدم بر میداشتند در راه درازی که انگار حالا بلندتر از هروقت بود. انگار خیابانها هم غم داشتند که چنان به درازا شده بودند.
خورشید در آستانهی غروب بود اما سوزانتر از هر زمان. فریادها بود که مردم میزدند برای یاحسین گفتن و حاجتروایی.
گویا پیادهروی اربعینی بود که امام راه حقشان را طلب میکردند یا شاید همهی آنان در انتهای دلهای غمدارشان، خواستار آن راهی بودند که امسال از آن محروم شده بودند. سخنران میگفت از امام رضا که وجودش جان ملت بود و اسم حسین بر زبان میآورد و دل بیتاب مردم را بیتابتر میکرد.
راه دراز حالا بوی پایان میداد. کنون روبروی مرقد شاعری بودند که وجودش افتخار بود، صائب تبریزی؛ همانجا که وصیت استاد بود برای به خاک سپردنش.
پیکر را به قلب آنجا بردند و مردم شانهبهشانهی همدیگر ایستاده بودند و
خداحافظی میکردند با مردی که تنها یک نگارگر نبود. اسطورهای بود که باید راهش را ادامه میدادند.
هرکس راه بر میگشت و آخرین نگاه را به پشت سر میانداخت و با لبخند دعایی زیر لب میخواند.
استاد در قلب شهرش آرام گرفت؛ در کنار مردمی که دوستش داشتند.
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
آهِ افسوس و سرشکِ گرم و داغِ حسرت است
آنچه از عمرِ سبکرفتار میماند به جا
(ابیاتی از صائب تبریزی)
نویسنده: آروشا آژیراک - نویسنده - دانشجوی کارشناسی حقوق
نظر شما