به گزارش گروه فرهنگ و هنر ایسکانیوز، یک باره نور عجیبی اتاق را روشن کرد؛ آنقدر که با چشمان بسته هم میدیدیمش. بوی عطری خوش همه اتاق را گرفت. به زحمت چشم باز کردم. زنی غریبه روبه رویم ایستاده بود. با قدی بلند و صورتی گندم گون. سه زن دیگر هم با همان شکل و شمایل کنارش بودند. چهره هایشان شبیه زنان بنی هاشم بود. از ذهنم گذشت که چطور کنیزی تا اتاق همراهیشان نکرده و تنها آمدهاند؟
اما چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود که درست زمانی که من با درد دست و پنجه نرم میکردم به کمکم آمده بودند. مهم این بود که بالاخره کینه را کنار گذاشته بودند و به خانه رسول خدا آمده بودند. به زحمت لبخندی زدمو گفتم: «سلام به شما زنان بنی هاشم!خدا خیرتان بدهد... که دعوتم را قبول کردید و به کمکم آمدید.»
با مهربانی و دلسوزی نگاهم کردند. نوری گرم و روشن از آنها میتابید. یک آن دلم برایشان سوخت. اگر باقی زنان قریش می فهمیدند که اینها به کمک من آمدهاند تا آخر عمر باید طعنه و کنایه می شنیدند. خواستم بگویم تا کسی متوجه آمدنتان نشده برگردید، اما نشد. درد نفسم را گرفت. یکی از آنها کنارم آمد و با مهربانی گفت: «سلام بر تو ای خدیجه! ما از زنان بنی هاشم نیستیم...»
اضطراب هم به دردم اضافه شد. اضطرابی که با جمله بعدش محو شد و از بین رفت: «ما از طرف خدای مهربانت آمدهایم. خواهران توییم. من سارهام؛ همسر ابراهیم خلیل الله.»
بعد با دست به بانویی که سمت راستش ایستاده بود اشاره کرد:« و این بانو آسیه دختر مزاحم است؛ کسی که موسی کلیم الله را پناه داد.»
و به بانویی که سمت چپ ایستاده بود:« و ایان مریم عذرا است؛ مادر عسی روح الله.»
و آن که آن سوتر ایستاده بود:« و ایشان کلثوم است؛ خواهر موسی کلیم الله.»
مریم عذرا کنارم آمد و گفت: «نگران هیچ چیز نباش! خدای مهربان ما را فرستاده تا به تو در تولد دختر پاک و پربرکتت فاطمه کمک کنیم.»
ببا کلمه هایش غم تنهایی ام دود شد. دیگر فقط یکپارچه شوق و انتظار بودم برای دیدن زهرا و این درد زایمان را برایم شیرین میکرد. صدای زمزمه های ذکری که آنها زیرلب داشتند شبیه بال زدن فرشتهها در اتاق میپیچید: «سبحان الله و الحمدالله و لا اله الا الله و الله اکبر.»
به زحمت نفس عمیقی کشیدم. ساره روبه رویم نشست، کلثوم پشت سرم، مریم سمت راستم و آسیه سمت چپم. انگار کسی در آسمانها میخواند: انا اعطیناک الکوثر...
خیس شدم و تمام تنم به لرزه افتاد. دست به پهلو گذاشتم که فشاری شدید حس کردم آنقدر که خیال کردم جان از تنم رفت و برگشت.
صدای ساره را کنار گوشم شنیدم: «سلام خدا بر تو آن روز که متولد شدی، آن روز که میمیری و آن روز که دوباره برانگیخته میشوی!»
به زحمت چشم باز کردم. در آغوشش نوزاد که نه، تکهای از نور بود. زهرا میدرخشید؛ انگار که ماه را بغل کرده باشد. یاد خوابم افتادم؛ همان خوابی که در آن ماه به خانهام فرود آمده بود. چندبار تعبیر این خواب را به چشم دیده بودم؟
نگاهم خیره به زهرا بود که ده حوریه هم وارد اتاق شدند؛ با تشت و آب کوثر که از بهشت آورده بودند. آنها چهار زانو زهرا را با احترام گرفتند و با لطافتی که انگار گلبرگ های یاس در دستشان است شستوشویش دادند. چشمم به گوشه اتاق افتاد. قنداقی که آماده کرده بودم، گوشهای پپرت شده بود. دیگر چه نیازی به آن بود؟ دو پارچه سفیدتر از شیر و خوش بو تر از مشک همراه حوریان بود. دخترم را در آن پارچه پیچیدند و در نهایت اکرام در آغوشم گذاشتند: «ای خدیجه، تولد این کودک پاک و پاکیزه و پربرکت مبارکت باشد! خداوند فرزندان فراوان و مبارکی به و اعطا میکند.»
متن فوق که روایتی از لحظه تولد حضرت فاطمه الزهرا (س) است برشی از کتاب «به قلبش اشاره کرد» روایتی از زندگی حضرت خدیجه (س) نوشته حبیبه آقایی پور است و انتشارات شهید کاظمی چاپ آن را بر عهده داشته است.
انتهای پیام/
نظر شما