کاربردی بودن تحقیقات شرط اساسی دریافت گرنت و فاند در کاناداست / ۲۵ درصد نمره دانشجویان در گرو مشارکت‌ در کلاس

دانشمند ایرانی دانشگاه منیتوبا در کانادا می‌گوید: مساله اساسی در مورد اختصاص گرنت و فاند، کاربردی بودن طرح تحقیقاتی است و در کشورهایی مثل کانادا همه محققان سعی می‌کنند که به این سمت بروند.

به گزارش خبرنگار علم و فناوری ایسکانیوز؛ سعید قوامی متولد ۱۳۴۴ در مشهد است. مادرش ناظم مدرسه ابتدایی و پدرش کارمند دادگستری بودند. از آنجا که او فرزنده اول خانواده بود، پدر و مادر خیلی روی تربیت و درس خواندنش تمرکز داشتند. خواهرش که پنج سال از او کوچک‌تر است، هم‌اکنون پزشک است و برادرش که ۹ سال از او کوچک‌تر است، مهندس کشاورزی است.

سعید قوامی از همان دوران مدرسه عاشق تدریس بود و در دوران دبیرستان به هم‌کلاسیانش درس‌های فیزیک، ریاضی و شیمی تدریس می‌کرد و مهارت بسیاری در این دروس پیدا کرده بود، به طوری که در سال چهارم دبیرستان در امتحانات نهایی از تمام این دروس نمره ۲۰ گرفت.

سالی که برای کنکور شرکت کرد، سالی بود که آزمون به صورت ۲ مرحله و مرحله دوم به شکل تشریحی برگزار شد و از آنجا که دستخط خوبی نداشت، رشته‌ای را که دوست داشت قبول نشد. رشته علوم آزمایشگاهی دانشگاه مشهد پذیرفته شد، اما از آنجا که علاقه زیادی به این رشته نداشت، بعد از چند ماه تصمیم گرفت که دوباره درس بخواند و کنکور شرکت کند. این بار رشته شیمی دانشگاه شیراز قبول شد و در این دوره بود که با فضای پژوهش آشنا و به شدت به آن علاقه‌مند شد.

از آنجا که در آن زمان رشته شیمی اشباع شده بود، تصمیم گرفت که کارشناسی ارشدش را در رشته بیوشیمی بخواند. در دانشگاه تربیت مدرس رشته بیوشیمی بالینی قبول شد و شروع به ادامه تحصیل کرد، اما در نیمه راه بورسیه دانشگاه علوم پزشکی زاهدان شد.

برای دکتری نیز دانشگاه تربیت مدرس همان رشته بیوشیمی بالینی را ادامه داد و با تز نمره ۲۰ فارغ‌التحصیل شد. بعد از آن، به عنوان استادیار در دانشگاه علوم پزشکی زاهدان شروع به تدریس کرد.

بعد از چند سال، با وجودی که اصلا دوست نداشت از ایران خارج شود، به دانشگاه منیتوبا برای گذراندن پست‌دکتری دعوت شد. با توجه به داستانی که در ادامه خواهید خواند، با وجودی که ۱۳ سال هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی زاهدان بود، این دعوت را پذیرفت و به کانادا مهاجرت کرد. در مرکز سرطان منیتوبا مشغول به تحقیق شد و در یک دوره ۹ ساله، سه دوره پست‌دکتری در زمینه مرگ سلولی و کاربرد آن در درمان بیماری‌های مختلف گذراند. از آنجا که در دوره‌های پست‌دکتری روی سه زمینه مختلف سرطان ریه، بیماری‌های قلبی و عفونی بر اساس اصلاح آپوپتوز، اتوفاژی و مسیرهای باز شدن پروتئین کار کرده بود، توانست از اطلاعات به دست‌ آمده‌اش در فیلدهای دیگر پزشکی استفاده کند. با این حال عمده کارهای پژوهشی او بر تنظیم سرطان‌زایی- سرطان ریه، تومار مغزی و سرطان عضله- از طریق مسیر اتوفاژی متمرکز است.

قوامی در حال حاضر دانشیار گروه آناتومی انسانی و علوم سلولی در دانشگاه منیتوبا در کانادا و همچنین استاد افتخاری دانشکده فنی کاتوویتس در لهستان و دانشگاه علوم پزشکی شیراز است. وی تاکنون جوایز و افتخارات بسیاری را از آن خود کرده که از میان آنها می‌توان به جایزه بهترین کار تحقیقاتی پست‌دکتری (جایزه رده اول کانادا) در سال ۲۰۰۷، جایزه توسعه شغلی پارکر بی فرانسیس (جزو ۱۰ نفر برتر علمی در آمریکای شمالی)، جایزه ستاره نوظهور پژوهش از سوی مرکز علوم و نوآوری انجمن قفسه سینه آمریکا در سال ۲۰۱۷ اشاره کرد. او در سال ۲۰۱۸ از سوی دفتر ریاست جمهوری و بنیاد سلول‌های بنیادی ایران برای مشارکت در کارهای پژوهشی مربوط به حوزه بیوشیمی تقدیر شد. از سال ۲۰۱۹ نیز جزو یک درصد دانشمندان جهان به دلیل تعداد استنادات انتخاب شده است.

گفتنی است که جواد علیزاده یکی از بهترین دانشجویان دکتر قوامی است که در گذشته با او هم مصاحبه‌ای داشتیم.

کاربردی بودن تحقیقات شرط اساسی دریافت گرنت و فاند در کاناداست / ۲۵ درصد نمره دانشجویان در گرو مشارکت‌ در کلاس

گوگل اسکالر پروفسور سعید قوامی

در ادامه مصاحبه ما را با این دانشمند بزرگ ایرانی می‌خوانید:

در دوران مدرسه چطور دانش‌آموزی بودید؟ چه خاطراتی از این دوران دارید؟

در سال ۱۳۵۰ (قبل از انقلاب) پدر و مادرم من را برای کلاس اول دبستان، در یک مدرسه مذهبی به نام «رضوی» ثبت‌نام کردند که بسیار سختگیر بود و قوانین خاصی داشت. به طور مثال، باید همیشه موهایمان را با نمره چهار تا ۱۰ کوتاه می‌کردیم. یک بار موهای سرم بلند شده بود و ناظم مدرسه موهایم را سر صف با ماشین تراشید. پدر و مادرم از این مدرسه به آموزش و پرورش مشهد شکایت کردند. در نهایت مدیر و ناظم مدرسه از ما عذرخواهی کردند، اما سال بعد دیگر به آن مدرسه نرفتم و از سال دوم دبستان به مدرسه خصوصی به نام «کیا» رفتم که در آن زمان به آن مدرسه ملی می‌گفتند.

با وجودی که مشهد شهری کاملا مذهبی بود و مدارس جدا بودند، این مدرسه جزو معدود مدارس مختلط بود. تا کلاس سوم دبستان همیشه شاگرد اول کلاس بودم، ولی از آنجا که شاگرد قدبلندی بودم و همیشه می‌بایست صندلی آخر کلاس می‌نشستم، با شاگردان تنبل دوست شدم و بازیگوشی و شیطنت باعث شد که درسم کمی افت کند.

معلم‌ها اول سال تحصیلی سعی می‌کردند که از شاگردان زهر چشم بگیرند و از آنجا که قد بلندی داشتم، فکر می‌کردند که من دانش‌آموز مردودی هستم و بیشتر اوقات من را تنبیه فیزیکی می‌کردند. همین مسائل تربیتی باعث شد که یک بار سال پنجم دبستان از مدرسه اخراج شوم.

در دوره راهنمایی هم شاگرد متوسطی بودم و زیاد درس نمی‌خواندم. کلاس سوم راهنمایی با انقلاب سال ۱۳۵۷ و اعتصاب و تعطیلی مدارس مصادف شد. این دوری از مدرسه باعث شد که علاقه‌ام به مدرسه بیشتر شود. از آنجا که ذاتا استعداد خیلی خوبی در یادگیری زبان انگلیسی داشتم، به صورت خودآموز آن را فرا می‌گرفتم. از سوی دیگر، دوستان بسیار زیادی داشتم و چون عاشق تدریس و کمک کردن به دیگران بودم، آنها را به خانه‌مان -که خانه بزرگی بود- دعوت می‌کردم تا به آنها زبان آموزش دهم. این شروع کار تدریسم بود.

از سال اول دوره دبیرستان در کلاس‌های انجمن ایران- آمریکای سابق ثبت‌نام کردم و تا ترم آخر ادامه دادم. از سال دوم دبیرستان در یکی از موسسات تدریس خصوصی، شروع به تدریس زبان کردم. با دوچرخه‌ای که داشتم از این خانه به آن خانه می‌رفتم و به صورت خصوصی درس می‌دادم. یادم است که دستمزد اولین تدریس خصوصی‌ام پنج تومان بود و در کل تابستان آن سال هزار و ۲۰۰ تومان پس‌انداز کردم. این امر باعث شد که از همان ابتدا مستقل شوم و هزینه‌ام را از تدریس درآورم.

از آنجا که پدرم کارمند اداره دادگستری بود و این اداره کتابخانه بسیار بزرگی داشت، هر تابستان با پدرم به اداره‌شان می‌رفتم و در کتابخانه کتاب می‌خواندم. در همین دوران بود که تمام رمان‌های کلاسیک بزرگ دنیا را خواندم.

از کلاس سوم دبیرستان ناگهان جذب درس شدم و ناگهان داستان تغییر کرد؛ به طوری که در همه درس‌هایم شامل فیزیک، ریاضی و به ویژه شیمی نمره بالای ۱۸ آوردم و حتی امتحانات ثلث سوم همه این درس‌ها را نمره ۲۰ گرفتم. بعد از این بود که تدریس درس‌های فیزیک و شیمی هم به تدریس‌هایم اضافه شد.

کلاس چهارم دبیرستان خانه ما به محفل تدریس خصوصی به دوستان هم‌کلاسی‌ام تبدیل شده بود. تفکرم این بود که کسی که خوب درس می‌دهد، سطح دانشش بالا می‌رود، زیرا در زمان تدریس متوجه می‌شوی که نقاط ضعفت در درس‌ چه هستند. منی که از مدرسه اخراج شده بودم و در سال اول درس فیزیک را تجدید آورده بودم، در سال آخر دبیرستان، از فیزیک نمره ۲۰ آوردم و در امتحانات نهایی آن سال رتبه سوم استان شدم.

در آن دوران، برنامه‌ای با نام «مسابقه علمی» در تلویزیون پخش می‌شد و برگزار کنندگان آن، آقای مهربان، استاد شیمی و آقای دیگری بود که استاد فیزیک بود. سوالات نهایی سال چهارم دبیرستان ما را این افراد طرح کرده بودند و بسیار سخت بود، ولی من نمره ۲۰ در این درس‌ها آوردم. با این حال معدلم کم شد، چون در ۲ درس انشاء و معارف نمره پایینی آورده بودم. در درس انشاء همیشه نمره ۱۰ می‌آوردم و دلیلش این بود که دستخطم خیلی بد بود و معلم اصلا متوجه نمی‌شد که من چه نوشته‌ام.

چه باعث شد که سال سوم دبیرستان به یکباره به درس خواندن رو بیاورید و این اراده و پشتکار از کجا می‌آمد؟

سیستم آموزشی ایران -به ویژه در نسل‌های من- بنای درستی نداشت و دانش‌آموزان را براساس نمره طبقه‌بندی می‌کرد. علت درس نخواندن من در سال‌های قبل این بود که این سیستم من را تشویق به درس خواندن نمی‌کرد و در واقع این حس دور شدن از درس، واکنش به محیط مدرسه بود.

خانه ما محیطی فرهنگی داشت و مادرم در خانه حرف اول و آخر را می‌زد. او بسیار سحرخیز و بسیار منظم بود، ساعت سه صبح بیدار می‌شد، کارهایش را انجام می‌داد و غذایش را بار می‌گذاشت. ساعت چهار صبح من را از خواب بیدار می‌کرد و ساعت ۶ صبح ناهار ما آماده بود. این امر باعث شد که من هم این عادت را الگوبرداری و به یکی از استانداردهای زندگی‌ام تبدیل کنم.

در کنکور چه رشته و دانشگاهی قبول شدید؟ چه خاطراتی از دوران دانشگاه دارید؟

کنکوری که شرکت کردم، دومین کنکور بعد از انقلاب فرهنگی بود و برای اولین بار و آخرین بار،‌ کنکور ۲ مرحله‌ای و مرحله دومش تشریحی بود! و از آنجا که دستخطم خوب نبود، نتوانستم رشته و دانشگاه مورد علاقه‌ام قبول شوم. علوم آزمایشگاهی دانشگاه مشهد قبول شدم. همین امر باعث سرخوردگی‌ام شد و چند روزی بعد از رفتن به دانشگاه به پدر و مادرم گفتم که می‌خواهم انصراف بدهم. این کار ریسک بزرگی بود، چون هم مشمول سربازی شده بودم و هم جنگ ایران و عراق شروع شده بود. با این حال، دوباره درس خواندم و سال بعد، رشته شیمی دانشگاه شیراز قبول شدم. در آن زمان دانشگاه شیراز همچنان استخوان‌بندی دوران قدیمش را حفظ کرده بود. بخش شیمی این دانشگاه هنوز هم قوی‌ترین بخش شیمی ایران به شمار می‌رود.

در دانشگاه ثبت‌نام کردم و از آنجا که خوابگاه به من ندادند، با چند نفر از دوستان هم‌شهری‌ام خانه مجردی گرفتم. یادم نمی‌رود، زمانی که وارد آن خانه شدیم، به دوستانم گفتم: من شیمی قبول شدم، ولی قول می‌دهم که تا ته این رشته را می‌روم و به بالاترین مدارج آن می‌رسم.

دوستانم حرفم را خیلی تحویل نگرفتند، اما با پشتکار خیلی خوب و روحیه تسلیم‌ناپذیری که داشتم، روی خودم حساب می‌کردم.

زمانی که به شیراز رفتم، پدرم برای جابه‌جایی من از شیراز به مشهد، در دانشگاه مشهد اطلاعیه زد، ولی من با خودم تصمیم گرفتم که دور از خانواده بمانم و بزرگ بشوم! و با وجودی که در خانه‌مان رفاه خیلی خوبی داشتم، هرگز به خانه‌ام در مشهد برنگشتم.

با این حال چیزهایی از پدر و مادرم یاد گرفته بودم که در مسیر استقلال همیشه کمک‌کننده بود. عادت داشتم که هر کاری که می‌کردم را به پدر و مادرم بگویم. همین هم باعث شد که خیلی از کارها را انجام ندهم.

به هر حال، سه ترم اول دانشگاه نفر اول رشته خودم در دانشگاه بودم، ولی از ترم چهارم به دلیل جو خانه مجردی نمی‌توانستم درس بخوانم و افت کردم. البته اتفاقاتی در این دوران رخ داد که دوباره به درس برگشتم، ولی معدل فارغ‌التحصیلی‌ام (در سال ۱۳۶۹) ۱۳/۹۸ بود.

چطور شد که عشق پژوهش در شما زنده شد؟

سال آخر دانشگاه کارشناسی، به دلیل شرایط بد روحی انتقالی گرفتم و به مشهد رفتم. در دانشگاه مشهد، یک واحد اختیاری تحت عنوان «پژوهش در شیمی» گرفتم. در همین حین، روی در اتاق یکی از اساتیدمان مرحوم دکتر یوسف ایپکچی اطلاعیه‌ای را دیدم که نوشته بود برای انجام یک پروژه صنعتی به ۲ دانشجو نیاز دارد. من علاقه‌مند و داوطلب شدم. این پروژه مربوط به پالایشگاه گاز خانگیران مشهد بود. مشکل این پالایشگاه این بود که در فرآیند جداسازی گوگرد از گاز ترش یا گاز گوگرددار، دشتی از گوگرد در اطراف باقی مانده بود و به دنبال راهکاری برای حذف آنها بود. ما روشی را ارائه کردیم که از این گوگرد به عنوان ماده اولیه برای ساخت مواد دیگر استفاده کنیم.

این شروع تحقیقات من شد و در این پروژه روی تهیه رنگ‌های گوگردی در پالایشگاه گاز خانگیران کار کردم. در آن زمان (بهار ۱۳۶۹)، اینترنت وجود خارجی نداشت و من برای تحقیق باید به کتابخانه علوم مشهد می‌رفتم، سرچ می‌کردم تا متوجه شوم مقالات حوزه مورد نظر من در کدام دانشگاه‌های ایران نوشته شده است. با جست‌وجوهای فراوان متوجه شدم که دو دانشگاه پلی‌تکنیک و دانشگاه شریف در تهران روی این زمینه کار کرده‌اند و من درخواست ۱۰۰ مقاله از این دانشگاه‌ها را دادم. با درخواست من برای ۱۰۰ مقاله موافقت نشد.

به همین دلیل تصمیم گرفتم که به تهران بروم. به دلایل مالی و مجرد بودنم، شرایط اقامت در هتل را نداشتم و مجبور شدم که در مسافرخانه‌ای در ناصرخسرو اقامت کنم. ۲ روز تمام به کتابخانه این دانشگاه‌ها می‌رفتم و مقالات پیدا می‌کردم. آنقدر تعداد آنها زیاد بود که مسئول کتابخانه فرغونی به من داد تا بتوانم آنها را حمل کنم و از آنها کپی بگیرم. این کارها عشق من را به تحقیق بیشتر و بیشتر می‌کرد.

به مشهد که برگشتم با پول خودم آزمایش‌هایم را شروع کردم و مواد اولیه مورد نیاز را هم خودم خریدم.

همانطور که گفتم، چون دستخطم بد بود، برای پایان‌نامه به مشکل برخوردم، چون هیچ کس به غیر از خودم نمی‌توانست دستخطم را بخواند. متن پایان‌نامه را هم خودم نوشته بودم. پدرم در آن زمان در یک دفتر وکالت کار می‌کرد و منشی‌ای داشت که متن‌ها را با ماشین تحریر تایپ می‌کرد. ۲ شب تا صبح مطلب پایان‌نامه را برایش می‌خواندم تا او تایپ کند. جاهایی از متن پایان‌نامه را جا گذاشتم تا بعدا نمودار و گراف به آن اضافه کنم. و این اولین سند تحقیقاتی من شد.

بعد از کارشناسی چه کردید؟

بعد از کارشناسی ارشد، باید به سربازی می‌رفتم. آن زمان مرکزی به نام «تحقیقات جنگ جهاد سازندگی» -آن زمان هنوز جهاد سازندگی با وزارت کشاورزی ادغام نشده بود- برای یک سری از پژوهش‌هایش نیاز به نیروی محقق داشت. از آنجا که استاد راهنمای پروژه دوره لیسانس با آن مرکز همکاری داشت، من به مرکز معرفی شدم و به صورت روزمزد در آنجا مشغول به کار و در واقع تحقیق شدم. ۲۴ ساعت روزم را در آزمایشگاه به سر می‌بردم و ۲ پروژه را در این مرکز چنان انجام دادم که هر ۲ در ستاد جهاد سازندگی رتبه اول شد و از آنجا که جهاد سازندگی بودجه خوبی داشت، هر آنچه که برای پژوهش نیاز داشتم، در اختیارم ‌گذاشتند. در ابتدا قرار بود که سربازی‌ام را در جهاد بگذرانم، ولی عملی نشد و من بعد از یک سال و نیم کار در آنجا به خدمت سربازی اعزام شدم و در ارتش خدمت کردم.

چون رتبه خوبی در دوران آموزش سربازی آورده بودم، خودم می‌توانستم مکان خدمتم را انتخاب کنم. این بار هم مشهد را انتخاب نکردم و چون شیراز را دوست داشتم، آنجا را انتخاب کردم و وارد مرکز پیاده شیراز شدم. در آنجا بود که تصمیم گرفتم دوباره درس بخوانم، ولی این بار به جای شیمی، بیوشیمی بخوانم. چون رشته شیمی به شدت اشباع شده بود.

بعد از مدتی افسر وظیفه شدم و کارم این شده بود که تا ساعت ۲ بعدازظهر پادگان بمانم و بعد از ناهار و لباس عوض کردن، به کتابخانه دانشگاه بروم و تا ساعت هشت شب درس بخوانم. بعد از آن به خوابگاه مجردی دانشکده افسری برمی‌گشتم و در یک سالن غذاخوری درس می‌خواندم. از آنجا که از ساعت هشت شب خاموشی بود، به این سالن می‌رفتم و با وجودی که بخاری‌اش خاموش بود، با کلاه و دستکش و پالتو تا ۱۲ شب درس می‌خواندم.

یک بار فرمانده دانشکده افسریه که در آنجا درس می‌دادم، من را در سالن غذاخوری مشغول درس خواندن دید و تحت تاثیر قرار گرفت. دستور داد که دانشکده اتاقی را برای من آماده کنند که بخاری داشته باشد.

از این پس، تا ساعت ۱۲ در آن اتاق درس می‌خواندم و بعد از ساعت ۱۲ یک افسر می‌آمد دنبالم و من را از خاموشی رد می‌کرد و به خوابگاهم می‌برد. این باعث شد که یک سال بعد -بعد از اتمام سربازی- در کنکور کارشناسی ارشد رتبه یک را بیاورم.

از آنجا که فاصله سربازی تا قبول شدن در دانشگاه طول می‌کشید، دوباره به جهاد سازندگی برگشتم، چون پیشنهاد کاری خیلی خوبی به من داده بودند. کارمند رسمی جهاد شدم. در این زمان تازه جهاد سازندگی با وزارت کشاورزی ادغام شده بود.

درست قبل از اعلام نتایج کنکور کارشناسی ارشد، در روزنامه اطلاعیه‌ای را دیدم مبنی بر اینکه سازمان استعدادهای درخشان وابسته به ریاست جمهوری معلم استخدام می‌کند. از آنجا که عاشق تدریس هم بودم، تصمیم گرفتم که در امتحاناتش شرکت کنم. رتبه اول کشور را در این امتحانات کسب کردم و به همین دلیل به شهر خودم برگشتم. زمانی که خودم را به سازمان استعدادهای درخشان مشهد معرفی کردم، به من گفتند که بروم و در کلاس دوم دبستان شروع به تدریس کنم! و من این پیشنهاد کاری را رد کردم.

همزمان با این اتفاق، جواب کنکور کارشناسی ارشدم آمد و متوجه شدم که دانشگاه تربیت مدرس رشته بیوشیمی بالینی قبول شده‌ام. از این رو، به جهاد سازندگی پیشنهاد دادم که من را بورس کند تا بتوانم درسم را همزمان با کار در آنجا ادامه بدهم. ولی آنها نپذیرفتند و من دیگر به آنجا برنگشتم.

در دوره کارشناسی ارشد چه تحقیقی انجام دادید که باعث شد برای پایان‌نامه نمره ۲۰ را بیاورید؟

از آنجا که تغییر گرایش داده بودم، باید واحدهای پیش‌نیاز زیادی را در زمینه پزشکی می‌گذراندم و به همین دلیل دوره کارشناسی ارشدم به جای ۲ سال چهار سال طول کشید و به جای ۲۴ واحد ۷۸ واحد درس پاس کردم. در آن زمان (سال ۱۳۷۲) در دانشگاه تربیت مدرس برای استادی دانشگاه باید از یکی از دانشگاه‌های ایران نامه اعلام نیاز می‌گرفتیم. تنها دانشگاهی که حاضر شد به من نامه اعلام نیاز بدهد، دانشگاه علوم پزشکی زاهدان بود. در نتیجه بورسیه این دانشگاه شدم؛ به این معنا که در دوره کارشناسی ارشد به عنوان هیات علمی در این دانشگاه تدریس می‌کردم و حقوق مناسبی هم می‌دادند.

از سال دوم کارشناسی ارشد باید به دنبال یافتن موضوع پایان‌نامه و انجام آن می‌رفتم. با توجه به اینکه زمینه پژوهشی داشتم، به شدت به درس و تحقیق چسبیدم و نمراتم جزو بهترین نمرات کلاس بود. پروژه‌ام را با دکتر عباس صاحبقدم لطفی گرفتم که بعدها رئیس دانشگاه گیلان، معاون ریاست جمهوری و رئیس مرکز تحقیقات ژنتیک ایران شد. او پروژه‌ای را به من پیشنهاد داد که از طریق مرکز گوارش بیمارستان شریعتی تعریف شده بود و موضوع آن بررسی یک سری بیماری‌های کبدی ناشناخته در اطفال و نوزادان بود که منجر به مرگ آنها می‌شد. یکی از این بیماری‌ها «نقص آلفا وان آنتی‌تریپسین» بود. کسی که این پروژه را پیشنهاد کرده بود، دکتر رضا ملک‌زاده بود که وزیر علوم سابق، معاون پژوهش وزارت بهداشت و رئیس تحقیقات بخش گوارش بیمارستان شریعتی بود.

پروژه را شروع کردم و از آنجا که این بیماری بیشتر در کشورهای اسکاندیناوی شایع بود و در ایران هیچ آمار و هیچ روش درمانی در این زمینه نداشتیم، شروع به جست‌وجو در مقالات این حوزه کردم و متوجه شدم در پنج آزمایشگاه دنیا به صورت مرجع آلفا وان آنتی‌تریپسین را اندازه می‌گیرند؛ آن هم به روشی کاملا خاص با نام «الکتروفورز کانونی». برای اینکه بتوانم ازاین روش در ایران استفاده کنم، باید استانداردها و مواد اولیه را وارد آزمایشگاه می‌کردم و در نتیجه نیاز به بودجه زیادی داشتم.

در اولین مرحله شروع به تماس با این لابراتوارها کردم و از آنجا که آن زمان اینترنت و ایمیل نبود، نامه برایشان پست کردم. از آن پنج لابراتوار، فقط یک استاد به نام دکتر «ماگنه فاگرول» (Magne Fagerhol) از نروژ جوابم را داد. او قول داد که استانداردها را به صورت مجانی برایم ارسال کند، ولی خودم باید هزینه پست را برای او می‌فرستادم. چون این مواد باید به صورت یخ خشک ارسال می‌شد، باید با پست سریع بین‌الملل یا DHL می‌آمد و حدود ۳۰۰ دلار هزینه‌اش می‌شد. دکتر فاگرول هم متد و هم چند مقاله را به آن ضمیمه کرده بود که مربوط به کارهای تحقیقاتی جدیدش می‌شد.

دکتر ملک‌زاده با دیدن جدیت و تلاش‌های من در خواندن مقالات جدید و مجهز کردن آزمایشگاه، پیشنهاد داد که در کنفرانسی در بیمارستان شریعتی در مورد کارهایی که تا آن زمان انجام داده بودم، سخنرانی کنم. با تجربیات و مهارتی که از دوران دبیرستان در تدریس یاد گرفته بودم، در این کنفرانس سخنرانی کردم و با استقبال خوبی هم مواجه شدم.

یک روز دکتر ملک‌زاده قرار ملاقاتی با من گذاشت و گفت که شور و اشتیاقت من را تحت تاثیر قرار داده و می‌خواهم از نظر مالی حمایتت کنم. حتی با معاونت علمی هلال احمر (مسئول وارد کردن داروهای خاص) تماس گرفت و از آنها درخواست پنج هزار دلار حواله ارزی کرد. آنها پول را به حساب پروفسور لطفی (سوپروایزرم) ریختند (در سال ۱۳۷۳) که مثل معجزه‌ بود. خلاصه دکتر فاگرول استانداردها را برای من ارسال کرد.

بعد از این شروع به جمع‌آوری مواد اولیه کردم، ولی این زمان مصادف شد با شروع تحریم‌ها. از این رو، از طریق یکی از دوستانم که در موسسه ملی سلامت (NIH) آمریکا کار می‌کرد، مواد اولیه را از آمریکا وارد کشور کردیم. زمانی که مواد رسید کار پژوهشی‌ام رسما شروع شد و من برای اولین بار این روش پژوهشی را در ایران راه‌اندازی کردم. بعد از آن نوبت به گرفتن بیمار و سمپل از آنها بود. دکتر ملک‌زاده من را به دکتر احمد خداداد، یکی از بهترین متخصصان کودک و نوزاد که سابقا در مرکز طبی کودکان بیمارستان امام خمینی کار می‌کرد، معرفی کرد تا از طریق او بتوانم به سمپل خون نوزادان بیمار دسترسی پیدا کنم.

در این مرحله توانستم ۶۰ نمونه خون جمع‌آوری و با روش الکتروفورز کانونی، «پروتئین‌ آنتی‌تریپسین آلفا-۱» را آشکارسازی کنم. سپس داده‌هایم را با استانداردهایی که دکتر فاگرول برایم ارسال کرده بود، مقایسه کردم و به نتایج خیلی جالبی در این زمینه دست پیدا کردم و برای اولین بار نشان دادم که همان مشکل ژنتیکی نارسایی کبد که در نوزادان و کودکان اسکاندیناوی وجود دارد، در کودکان ایرانی هم هست.

در نهایت از پایان‌نامه‌ام دفاع کردم و جزو معدود دانشجویانی بودم که نمره ۲۰ از پایان‌نامه آوردم. این در حالی است که در اواسط دوره کارشناسی ارشد ازدواج کردم.

چه شد که وارد تحقیقات در زمینه چشم شدید؟

بعد از انجام تحقیقاتم در تهران باید به زاهدان برمی‌گشتم. همانطور که گفتم من همیشه در حال سرچ کردن بودم و سعی می‌کردم که از تمام فرصت‌ها استفاده کنم. متوجه شدم که دکتر حسینعلی شهریاری، جراح و متخصص چشم که در آن زمان نماینده زاهدان و همچنین رئیس دانشگاه علوم پزشکی زاهدان بود، دوست دکتر ملک‌زاده است. از سوی دیگر، در جست‌وجوهایم متوجه شدم که پروتئینی که در بیماری‌های کودکان و نوزادان شناسایی کردم، به یک سری بیماری‌های التهابی و خودایمنی چشم به نام «یوئیت» (Uveitis)-که تخصص دکتر شهریاری بود- ربط دارد. از این رو از دکتر ملک‌زاده خواهش کردم که یک معرفی‌نامه برای او بنویسد.

فردای همان روز با نامه دست‌نویس دکتر ملک‌زاده پیش دکتر شهریاری رفتم و برایش توضیح دادم که دوست دارم این پروژه را با کمک او انجام بدهم. از آنجا که او اصلا وقت نداشت، همه کارها را به دست گرفتم و ابتدا متوجه شدم که مرکز تحقیقات دانشگاه زاهدان تمام ابزارهای مورد نیازم را دارد. در نتیجه یک ماهه پروپوزال پروژه را نوشتم و توانستم یک میلیون و ۱۰۰ هزار تومان در سال ۱۳۷۶ بودجه تحقیقاتی بگیرم که در زمان خودش پول زیادی بود. در نهایت این پروژه را نیز با نتایج بسیار خوب به پایان رساندم.

بعد از آن، دکتر شهریاری خودش پیشنهاد یک پروژه تحقیقاتی دیگر را مبنی بر بررسی بیماری چشم «ورم ملتهبه بهاره» داد که بیشتر مختص نواحی کویری ایران است. بعد از جست‌وجوهای فراوان متوجه شدم که این بیماری در سواحل مدیترانه از جمله اسپانیا، یونان و ایتالیا شایع است. در این زمان (سال ۱۳۷۷) اینترنت تازه به ایران آمده بود و کتابخانه مرکزی دانشگاه زاهدان به اینترنت دسترسی داشت و من از این طریق، در مقالات جست‌وجو می‌کردم. در این جست‌وجوها چشم‌پزشکی به نام «آندریا لئوناردی» را در دانشگاه پادووای ایتالیا پیدا کردم. برای او نامه‌ای نوشتم و پروژه‌ای را که می‌خواستم انجام دهم، تشریح کردم. دکتر لئوناردی به شدت از من حمایت کرد و برای اینکه این تحقیق انجام شود، ۴۰ نمونه اشک چشم بیمار برایم فرستاد.

باز هم مشکل وارد کردن این سمپل‌ها مطرح شد. این بار هم از یکی از دوستانم که قرار بود برای گذراندن تعطیلات سال نو به ایران بیاید، خواستم تا این سمپل‌ها را با خودش به ایران بیاورد. نتایج این آزمایش‌ها هم فوق‌العاده بود. بعدا توضیح می‌دهم که مقاله آن را کجا و کی چاپ کردم.

چه شد که تصمیم گرفتید برای دکتری درس بخوانید؟ و کجا قبول شدید؟

بعد از کارهای پژوهشی‌ای‌ که انجام دادم با مشورت با دکتر مرحوم محمد هاشمی تصمیم گرفتیم که برای دکتری درس بخوانیم. سال ۱۳۷۷ کنکور دادیم و هر دو در دانشگاه تربیت مدرس در همان رشته بیوشیمی بالینی قبول شدیم. جالب اینجا بود که از چهار نفری که برای دوره دکتری این دانشگاه قبول شده‌ بودند، سه نفر از جمله من و دکتر هاشمی از دانشگاه علوم پزشکی زاهدان بودیم. در این دوره هم ما مامور به تحصیل بودیم و باید در دانشگاه دیگری تدریس می‌کردیم. از این رو، شرایط من بسیار دشوار بود، چون باید به زاهدان می‌رفتم تا تدریس کنم، در تهران تحصیل می‌کردم و همسر و دخترم که تازه متولد شده بود، در مشهد زندگی می‌کردند.

حدود هفت ماه را با این شرایط سپری کردم تا اینکه در اسفند ماه همان سال هر دویمان عضو رسمی آزمایشی وزارت بهداشت هیات علمی دانشگاه زاهدان و ماموریت آزمایشی گرفتیم و دیگر نیازی نبود که بورسیه بگیریم.

در دوره دکتری چه تحقیقاتی انجام دادید؟ چطور نمره تز شما ۲۰ شد؟

در دوره دکتری، سرکار خانم دکتر کرمی را به عنوان استاد راهنمایم انتخاب کردم. این بار به سراغ مقالاتی رفتم که دکتر فاگرول برایم ارسال کرده بود. در این مقالات متوجه پروتئین جدیدی به نام «کالپروتکتین» شدم که به پروتئین کلسیم می‌پیوندد و توسط نوتروفیل (سیستم ایمنی بدن) آزاد می‌شود. نوتروفیل‌ها نوع خاصی از گلبول‌های سفید اولیه هستند که به عفونت باکتریایی و التهاب در دستگاه گوارش پاسخ می‌دهند. نوتروفیل‌ها به محل التهاب منتقل می‌شوند و کالپروتکتین آزاد می‌کنند.

دکتر کرمی با این موضوع برای انجام تز دکتری موافقت کرد، اما با این شرط که کار جدیدی انجام دهم. چند تا مقاله دیگر پیدا کردم و متوجه شدم که یک گروه ژاپنی کشف کرده‌اند که پروتئین کالپروتکتین باعث مرگ سلول‌های سرطانی تحت عنوان «آپوپتوز» می‌شود. آپوپتوز در واقع، گونه‌ای از مرگ سلولی یا زوال سلولی طی فرایند مرگ برنامه‌ریزی‌شده سلول است که در جانداران پرسلولی به وقوع می‌پیوندد. تمام داروهای ضدسرطان از روش آپوپتوز استفاده می‌کنند. با مطرح کردن این مقاله به خانم دکتر کرمی، پیشنهاد کرد که مکانیسم پروتئینی که ژاپنی‌ها کشف کردند را بررسی کنیم. این در حالی بود که نه نمونه پروتئین را داشتم و نه روش‌های آپوپتوز را بلد بودم.

دوباره شروع به جست‌وجو کردم و دو استاد یکی مرحوم «کلواس کرکف» (CLUAS KERKHOFF) از دانشگاه مونستر آلمان و یکی دکتر «والتر شازین» از دانشگاه وندرویت آمریکا را پیدا و از طریق ایمیل با آنها مکاتبه کردم و تمام ماوقع را با جزئیات شرح دادم. هر دوی این اساتید از ایمیلم استقبال کردند و اعلام آمادگی کردند که در تز دکتری‌ام همکاری کنند. به این شکل بود که پروژه‌ام به اولین پروژه بین دانشگاهی در دانشگاه تربیت مدرس (با دانشگاه‌های وندرویت و مونستر) تبدیل شد.

این ۲ استاد پروتئین‌ها را به صورت «لیوفیلیزه» (خشک شده بوسیله انجماد سخت) برایم ‌فرستادند و دیگر لازم نبود که از یخ خشک استفاده کنند. در این روش، پروتئین داخل محلولی خشک می‌شود و بعد از جداسازی محلول، پودری به صورت ته‌نشین باقی می‌ماند که به آن پودر ماده نگهدارنده می‌زنند که دیگر در دمای معمولی فاسد نشود. اما برای وارد کردن موادی چون «شناساگر» یا reagent مجبور شدم که از هزینه شخصی‌ام پرداخت کنم. این میزان در سال ۱۳۷۸ قیمت یک خانه بود.

با این حال، نتیجه کار بسیار خوب بود و مکانیسم مرگ سلولی پروتئین کالپروتکتین را برای اولین بار کشف کردم. برای چاپ مقاله این پروژه، مقاله را نوشتم و برای دکتر «مارک لاس»، از دانشگاه مونستر فرستادم که کاشف «کاسپاز ۳» است و تحت نظارت کمیته جایزه نوبل برای کشف CD95 کار کرده است. او مقاله‌ام را تکمیل و نمودارها و گراف‌هایی به آن اضافه کرد. در نهایت مقاله‌ام در مجله بسیار معتبر «لوکوسایت بیولوژی» (leukocyte biology) منتشر شد. در واقع این مقاله به بالاترین «ضریب تاثیر» تا آن زمان دانشگاه تربیت مدرس رسید و هنوز پراستنادترین مقالات این دانشگاه به شمار می‌آید. به همراه این مقاله، سه مقاله علمی-پژوهشی دیگر در این دوره نوشته و با تز نمره ۲۰ فارغ‌التحصیل شدم.

چه شد که با وجودی که دوست داشتید در ایران بمانید، به کانادا مهاجرت کردید؟

چاپ مقاله تز دکتری‌ام مصادف با پیشنهاد استادی به دکتر لاس از سوی دانشگاه منیتوبا در کانادا شد. بعدها از او شنیدم زمان‌هایی که با دکتر کرکف صحبت می‌کردند، پیش خودشان می‌گفتند که سعید اصلا شبیه دانشجوهای دکتری نیست و به اندازه یک دانشجوی پست‌دکتری تلاش می‌کند و باسواد است. به همین دلیل، زمانی که به دانشگاه منیتوبا منتقل شد به من پیشنهاد داد که به کانادا مهاجرت کنم و در راه‌اندازی آزمایشگاهش کمکش کنم. این در حالی بود که من در دانشگاه زاهدان استادیار شده بودم و از آنجا که اعضای هیات علمی دانشگاه‌های علوم پزشکی زیر نظر وزارت بهداشت بودند، حقوق بالایی داشتم و خانه و زندگی بسیار خوبی برای خودم در مشهد درست کرده بودم. حتی نظام آزمایشگاهی داشتم و می‌توانستم برای خودم یک آزمایشگاه پزشکی دایر کنم. به همین جهت جواب منفی به او دادم.

تا اینکه بعد از دوره دکتری یک کنگره در حوزه ایمونولوژی در ژوئن ۲۰۰۴ در دانشگاه مونترآل کانادا برگزار شد. مقدمه مقاله تز دکتری‌ام را برای این کنفرانس فرستادم و پذیرفته شدم. ۳۹ سالم بود و تا آن زمان از کشور خارج نشده بودم و حتی پاسپورت نداشتم. با نامه‌ای که از کنگره گرفته بودم، توانستم ویزا بگیرم و به کانادا بروم. دکتر لاس زمانی که متوجه شد من به کانادا می‌روم، مرا به دانشگاه منیتوبا دعوت کرد تا به غیر از کنگره، در این دانشگاه هم سخنرانی کنم. و این در حالی بود که تا به حال انگلیسی صحبت نکرده بودم، ولی از آنجا که آدم جسوری بودم، موافقت کردم. خلاصه اینکه بعد از شرکت در کنفرانس در مونترآل، با بلیتی که دکتر لاس برایم گرفته بود به شهر وینی‌پگ رفتم و در دانشگاه منیتوبا سخنرانی کردم.

سخنرانی‌ام با استقبال بسیار خوبی مواجه شد و کلی از من سوالات مختلف پرسیدند. هر کجا که متوجه نمی‌شدم، می‌گفتم که دوباره تکرار کنید و همه سوالات را جواب دادم. آنجا بود که دکتر لاس با جدیت و اصرار بیشتر پیشنهاد کاری‌اش را در قالب نامه‌ای با اعتبار ۶ ماهه به من داد. باز هم نپذیرفتم و اصلا تصمیمی برای رفتن به کانادا نداشتم.

بعد از اینکه به ایران برگشتم، در شهریور سال ۱۳۸۳ تصمیم گرفتم که دانشگاهم را از زاهدان به مشهد منتقل کنم. دانشگاه علوم پزشکی مشهد جواب مساعد به من داد، ولی دانشگاه زاهدان با انتقالی من موافقت نکرد و من تصمیم گرفتم که دیگر به دانشگاه زاهدان نروم. از آنجا که هنوز پیشنهاد پست‌دکتری‌ از دانشگاه منیتوبا داشتم، ۲ ماه بعد از برگشتم به ایران، به فکر مهاجرت افتادم. ویزای خودم و خانواده‌ام را گرفتم و در آبان ماه ۱۳۸۳ کارم را در دانشگاه منیتوبا مرکز مراقبت‌های سرطان و زیر نظر دکتر لاس شروع کردم.

دوره پست‌دکتری را چطور شروع کردید و روی چه پروژه‌هایی کار کردید؟

در دوران پست‌دکتری به دلیل ضعف آموزش ایران از نظر فنی و عملی با چالش‌های بسیاری دست و پنجه نرم کردم. از نظر تئوری خوب بودم، ولی از نظر عملی تقریبا هیچ کاری بلد نبودم. به همین دلیل،‌ روزها در ساعات اداری به آزمایشگاه می‌رفتم و می‌دیدم که افراد چطور کار تحقیقاتی انجام می‌دهند و شب‌ها تا ساعت ۱۲ در آزمایشگاه می‌ماندم و آن کارها را تمرین می‌کردم. این شد که تکنیک‌های مورد نیازم را یاد گرفتم و کار تحقیقاتی‌ام را به طور جدی شروع کردم و حتی ایده یک سری پروژه جدید را خودم دادم. یکی از این پروژه‌ها مربوط به پپتیدی بود که قبلا در ایران روی آن کار کرده بودم. این پپتید که از پوست قورباغه‌ای در شمال ایران گرفته می‌شود، خاصیت کشندگی سلول‌های سرطانی را دارد.

با سوپروایزرم صحبت کردم و قرار شد که به عنوان کار جانبی با دانشگاه تربیت مدرس در این زمینه تحقیق انجام دهم. این شد که با استاد حسین نادری‌منش از این دانشگاه روی این پروژه کار کردم. او پپتیدها را برایم از ایران می‌فرستاد و من در آزمایشگاهم در کانادا روی آنها تحقیق می‌کردم.

حتی به دکتر لاس پیشنهاد دادم که در وقت‌های اضافه‌ام با توجه به ارتباطاتی که با دانشگاه وندرویت آمریکا و مونستر آلمان داشتم، پروژه دیگری را در همان زمینه کالپروتکتین پیش ببرم. یعنی به طور همزمان سه پروژه را پیش می‌بردم.

پروژه مربوط به پپتید قورباغه را در ظرف سه ماه به نتایج بسیار خوبی رساندیم و ثابت کردیم که این پپتیدها بدون تاثیر روی سلول‌های سالم، سلول‌های سرطانی را می‌کشند. در نهایت هم آن را پتنت کردیم.

فقط حدود ۶ ماه از دکتر لاس حقوق گرفتم، چون توانستم فلوشیپی بنویسم و از مرکز سرطان منیتوبا فاند بگیرم که این بودجه تا آخرین لحظه دوره پست‌دکتری‌ام باقی ماند. دوره‌ای که ۹ سال طول کشید!

بقیه پروژه‌هایم را ظرف یک سال و نیم به پایان رساندم و نتایج آنها را برای چاپ به مجلات مختلف فرستادم. اتفاقی که در این مسیر رخ داد،‌ این بود که داور یکی از این مجلات کامنتی را برایم فرستاد و از من پرسید که آیا پپتید قورباغه مرگ «اتوفاژی» هم در سلول ایجاد می‌کند یا خیر. اولین باری بود که این کلمه را می‌شنیدم. اتوفاژی در آن سال (۲۰۰۵) بسیار مبحث جدیدی بود و من تصمیم گرفتم که به صورت خودآموز آن را یاد بگیرم و این موضوع به یکی از علائق اصلی پژوهش‌هایم تبدیل شد.

در نهایت توانستم جواب آن داور را مبنی بر اینکه پپتید قورباغه اتوفاژی را هم درگیر می‌کند، بدهم و مقاله آن را در مجله بسیار خوبی به چاپ برسانم. مقالات بسیاری به این مقاله ارجاع داده شده است و هنوز هم این روند ادامه دارد.

فلوشیپ دومم را هم روی همین پپتید قورباغه از بالاترین آژانس مرکز تحقیقات منیتوبا درخواست دادم که موافقت شد و اتفاقا رتبه اول را در کانادا کسب کرد. این فلوشیپ هم حدود سه سال طول کشید و ۲ مقاله از این پروژه به چاپ رساندم. در این زمان، به صورت موازی با همکارانم در ایران هم همکاری می‌کردم و به طور مثال، با دوستم دکتر هاشمی حدود ۱۵ مقاله مشترک چاپ کردیم.

با این حال مجبور شدم که دوره پست‌دکتری دومم را بلافاصله شروع کنم. چون در آمریکای شمالی شرایط به این شکل است که اگر شخصی بخواهد در دانشگاهش بماند، یا باید آزمایشگاه تحقیقاتی‌اش را عوض کند یا حوزه کاری‌اش را. در یکی از مقالاتی که برای مجلات فرستاده بودم، داور دیگری در مورد تغییرات کلسیم در اثر پپتید قورباغه و اینکه آیا سلول‌های کلسیم می‌توانند از طریق این پپتید روی سلول‌های سرطانی تاثیر بگذارند یا خیر سوال پرسیده بود. از این رو، تصمیم گرفتم که با کمک یکی از دانشمندان دانشگاه منیتوبا به نام «اندرو هالایکو» که روی سلول‌های کلسیم و همچنین آسم و آلرژی تحقیق می‌کرد، فیلد پژوهشی‌ام را عوض کنم.

با کمک هالایکو روی پروژه بررسی تاثیر «پروتئین S100» را روی سلول‌های «ماهیچه‌ای صاف ریه» (lung smooth muscle) کار کردم. S100 یک پروتئین تخصصی است که توسط انواع مختلف سلول‌های طبیعی و سالم از جمله سلول‌های پوست، غدد بزاقی، چربی، غضروف و اعصاب ساخته می‌شود. در پزشکی نوع خاصی از آسم داریم که آسم نوتروفیلی است و غیرقابل درمان است. از سوی دیگر S100 هم یک پروتئین نوتروفیلی است و به همین علت حس کردم این دو به هم ربط دارند و احتمالا در حملات آسم نوتروفیلی، تعداد پروتئین S100 در بدن زیاد می‌شود.

به عبارت دیگر، با افزایش تعداد این پروتئین‌ها در بدن، سلول‌های ماهیچه‌ای صاف ریه به ویژه ماهیچه‌های راه‌ هوایی هیپرتروفی (یا بیش‌پروردگی، رشد بیش ‌از حد سلول‌ها در نتیجه تغذیه زیاد را می‌گویند) دچار التهاب می‌شوند و جلوی تنفس را می‌گیرند و در واقع، تنگی نفس ایجاد می‌کنند. این کار تحقیقاتی خط جدیدی از علم را به وجود آورد و من توانستم با آن یک فلوشیپ دیگر هم بگیرم.

حدود سه ماه را در آزمایشگاه هالایکو تحقیق کردم و در این مدت هفت تا مقدمه از پروژه‌های تحقیقاتی‌ام نوشتم که یکی از آنها را برای کنگره «جامعه قفسه سینه آمریکا» فرستادم. این کنگره بسیار مهم و رویداد بزرگی است که سالانه ۲۰ تا ۲۵ هزار نفر از سرتاسر جهان در آن شرکت می‌کنند. مقاله‌ام پذیرفته شد و من در سالن اصلی این کنگره در سالن همایش تورنتو با حضور بیش از ۵۰۰ نفر سخنرانی کردم.

چه زمانی تحقیقات‌تان را به سمت سرطان پیش بردید؟

در زمان پست‌دکتری دوم و زمانی که فیلد دوم کاری‌ام را در زمینه آسم شروع کردم، سعی کردم که از دانشم در زمینه سرطان در درمان آسم استفاده و پروتئین S100 را در درمان سرطان آزمایش کنم. این امر نشان می‌دهد که یک محقق باید انعطاف‌پذیری زیادی داشته باشد تا بتواند زمینه‌های پژوهشی‌ مختلف کار و حتی آنها را تلفیق کند.

نتیجه پروژه مذکور این شد که پروتئین S100 هم می‌تواند در کشتن سلول‌های سرطانی نقش داشته باشد و هم روی اتوفاژی تاثیر مثبت داشته باشد. نتایج این پروژه در مجله «سل ریسرچ» (Cell Research)، یکی از زیرمجموعه‌های مجله نیچر، چاپ شد که ضریب تاثیر آن ۴۵ است و سومین مجله زیست‌شناسی مولکولی در جهان است.

به غیر از این، حدود پنج ماه تحقیق در آزمایشگاه دکتر هالایکو باعث شد که تجربه بسیار خوبی در زمینه مرگ سلولی به دست آورم. در آن زمان تحقیقاتی انجام شد که نشان می‌داد قرص‌های استاتین که برای کاهش میزان کلسترول در بدن استفاده می‌شوند، می‌توانند در درمان آسم هم نقش داشته باشند. دکتر هالایکو هم روی این موضوع کار می‌کرد. از این رو، پیشنهاد دادم که من هم روی فارماکولوژی استاتین روی سرطان‌های ریه کار کنم. با این کار، مسیر پژوهشی دیگری را باز کردم و توانستم ۶ مقاله در این مورد بنویسم که آنها هم بارها مورد استناد قرار گرفتند.

زمانی که از ایران به کانادا رفتم، یک مقاله با ۲۰ سایتیشن داشتم، ولی در سال ۲۰۰۸ به هزار سایتیشن و ۴۵ مقاله رسید.

چه شد که جایزه «پارکر بی‌ فرانسیس» را دریافت کردید؟

در اواخر سال ۲۰۰۸، به پیشنهاد دکتر هالایکو در رقابت پارکر بی فرانسیس شرکت کردم. این جایزه از سال ۱۹۷۵ تاکنون در حال برگزاری در آمریکای شمالی است و از میان پروپوزال‌هایی که محققان می‌فرستند، بهترین را انتخاب می‌کند و برای عملی شدن پروژه‌ فاند می‌دهد. سه ماه روی پروژه اسپان ۱۰۰ کار کردم و برای این بنیاد فرستادم. در این رقابت محققانی از دانشگاه‌های هاروارد و استنفورد هم شرکت کرده بودند و من توانستم به عنوان ۱۰ نفر برتر آمریکای شمالی انتخاب شوم. این جایزه هر سه سال یک بار برگزار می‌شود و برای کسانی است که می‌خواهند هیات علمی شوند. به این ترتیب ۱۶۵ هزار دلار آمریکایی به من تعلق گرفت و از آنجا که در آن زمان ارزش دلار کانادا از دلار آمریکا پایین‌تر بود، این پول معادل ۲۱۰ هزار دلار کانادایی و حقوق من بالاتر از استاد راهنمایم شد.

به نظر شما تلاش و سختکوشی چه جایگاهی در رسیدن به موفقیت یک محقق دارد؟

زمانی رسید که من باید کار دوم و سوم می‌گرفتم تا بتوانم خانه و زندگی‌ام را ارتقا بدهم. از این رو تصمیم گرفتم که در دانشگاها وینی‌پگ نیز کار تدریس در آزمایشگاه را شروع کنم تا هم درآمدزایی کنم و هم سابقه تدریس برای خودم جمع‌ کنم. به غیر از این با کمک یکی از اساتیدی «یان دیکسون» که در کنفرانس‌ها با او آشنا شده بودم، وارد پروژه‌ای شدم که مربوط به اداره لبنیات کانادا می‌شد. این پروژه در مورد چربی‌های خوب و بد و نقش آنها در بیماری‌های قلبی بود.

از صبح تا ساعت چهار بعدازظهر آزمایشگاه دکتر هالایکو بودم. هفته‌ای یک روز از ساعت چهار تا ۱۱ شب به دانشگاه وینی‌پگ برای تدریس می‌رفتم و بقیه روزهای هفته و آخر هفته‌ها هم از ساعت پنج تا ۱۱ شب در آزمایشگاه دکتر دیکسون کار می‌کردم. یعنی از ساعت هفت صبح از خانه بیرون می‌زدم و ساعت ۱۲ شب می‌رسیدم. بلافاصله می‌خوابیدم و از ساعت چهار صبح بیدار می‌شدم و تا ساعت ۶ در سایت‌های مختلف به دنبال کارهای جدیدتر و موضوعات جدید برای پژوهش می‌گشتم؛ تا جایی که در سال ۲۰۱۳ حدود ۳۲۰ درخواست شغل برای سرتاسر دنیا فرستاده بودم و از هشت جا پذیرش گرفتم که یکی از آنها دانشگاه منیتوبا بود.

اینها را می‌گویم که نشان دهم چقدر پشتکار و جدیت در کار و همچنین ناامید نشدن در کار می‌تواند در پیشرفت انسان موثر باشد. در سال ۲۰۱۳ تعداد مقالاتم را به ۸۰ تا رساندم و زمانی هیات علمی دانشگاه شدم که یک استاد تمام بودم.

حتی زمانی که در دانشگاه منیتویا استاد دانشگاه شدم، برخلاف ایران که همه چیز آماده است و به شما تحویل می‌دهند، آزمایشگاهم حاضر نبود و با کمک ۲ داوطلب ایرانی حدود یک سال طول کشید تا آن را آماده کنم.

آیا دانشجوی ایرانی هم دارید؟

بله به واسطه علاقه زیادم به ایران به ویژه دانشگاه شیراز، دانشجویانی از مقاطع کارشناسی ارشد، دکتری و پسادکتری دارم. به غیر از این، به دلیل کارهای پژوهشی عدیده و خاصی که در زمینه اتوفاژی کرده‌ام و اعتباری که در میان دانشمندان این حوزه کسب کرده‌ام، از دانشمندان تقاضا کرده‌ام که با کمک دانشگاه شیراز یک مرکز بین‌المللی اتوفاژی نیز در ایران دایر کنیم. این مرکز در سال ۲۰۱۹ دایر شد، اما بعد از مدتی به دلیل اینکه من تابعیت دوگانه داشتم، من را از عضویت هیات مدیره این مرکز برداشتند و اعلام کردند که به صورت افتخاری با آنها کار کنم. با این حال، ۲ سال با آنها همکاری کردم و بودجه‌های تحقیقاتی خوبی را هم برای آنها گرفتم. در آن زمان یک دانشجوی پست‌دکتری و یک دانشجوی دکتری حرفه‌ای با راهنمایی من و اساتید دیگر فارغ‌التحصیل شد.

با توجه به کارهای تحقیقاتی که انجام داده‌اید، آینده دنیای علم و فناوری را چطور می‌بینید؟

به نظر من با وجود گزینه هوش مصنوعی، شاهد تحولات بسیار عمیق و زیادی در آینده نزدیک خواهیم بود. اینکه هوش مصنوعی به نفع ما خواهد بود یا به ضرر ما، سوالی است که هنوز پاسخی ندارد، ولی چیزی که مشخص است این است که باید یک سری چارچوب در نظر گرفته شود و اخلاقیات برای آن تعریف شود. چون بشر ثابت کرده است که نمی‌تواند همه چیز را بدون در نظر گرفتن منافعش انجام دهد.

آیا خود شما در تحقیقات‌تان از هوش مصنوعی استفاده می‌کنید؟

از هوش مصنوعی نه، ولی از یادگیری ماشینی برای تحلیل داده‌ها و آنالیز تصویر استفاده می‌کنیم تا مسیرهای بیوشیمیایی بیماری‌ها را ردیابی کنیم و مقاومت دارویی در تومورهای مغزی را تخمین بزنیم.

مقاومت دارویی در تومورهای مغزی چطور اتفاق می‌افتد و چه پژوهش‌هایی در این زمینه انجام داده‌اید؟

ما هم‌اکنون روی متابولیسم چربی‌ها و نقش آن در مقاومت دارویی در «گلیوبلاستوما» تحقیق می‌کنیم که نوعی سرطان مغزی است و یکی از کشنده‌ترین انواع سرطان در جهان به شمار می‌آید. افراد مبتلا به این بیماری نهایتا تا ۱۸ ماه زنده می‌مانند و مهم‌ترین عامل کاهش طول عمر آنها مقاومت بدن آنها به داروی «تموزولامید» است که بهترین داروی ضد این سرطان محسوب می‌شود.

زمانی که سرطان مغز در فردی تشخیص داده می‌شود، در مرحله اول، مغز او جراحی می‌شود تا تومور برداشته شود، ولی همیشه در این فرآیند یک مقدار سلول‌های توموری در مغز باقی می‌مانند که شروع به تکثیر می‌کنند. از این رو، پزشکان رادیوتراپی یا شیمی‌درمانی را برای این بیماران تجویز می‌کنند. در اکثر اوقات در شیمی‌درمانی داروی تموزولامید به بیمار داده می‌شود تا سلول‌های سرطانی را مورد هدف قرار دهد. اما معمولا بعد از گذشت چند جلسه شیمی‌درمانی، سلول‌های توموری دیگر به این دارو پاسخ نمی‌دهند. در این صورت پزشک یا باید دوز دارو را بالا می‌برد یا دیگر کاری از دستش برنمی‌آید.

نتایج پژوهش‌های محققان نشان داده است که با تغییر متابولیسم چربی‌ها، مقاومت دارویی هم تغییر می‌کند. ما هم در تحقیقات‌مان سعی داریم با شناسایی مکانیسم مقاومت دارویی، سلول‌های چربی را به نفع بیمار تغییر ‌دهیم تا حتی شده یک هفته به عمر بیمار اضافه کنیم یا کیفیت زندگی را به آنها برگردانیم. چون این بیماران معمولا به دلیل رشد سلول‌های سرطانی در بافت‌های مختلف بدن‌شان با شرایط جسمانی بسیار بدی مواجه می‌شوند.

در سال‌های اخیر بحث نانوروبات‌هایی که از طریق تزریق وارد بدن می‌شوند و سلول‌های سرطانی را می‌کشند، بسیار باب شده است. به نظر شما چقدر طول می‌کشد که این فناوری برای درمان سرطان به کمک انسان‌ها بیایند؟

من معتقدم که قبل از نانوبات‌ها روش «ایمونوتراپی» است که به کمک درمان سرطان‌ها می‌آید. در این روش خود سیستم ایمنی بدن را تقویت می‌کنند تا بتواند با سلول‌های سرطانی مبارزه کند.

به نظر شما سیستم آموزش عالی ایران چطور می‌تواند موفق‌تر عمل کند؟

به نظر من سیستم آموزش عالی در ایران، تابعی از سیستم جامعه است و قبل از اینکه سیستم آموزش تغییر کند، باید طرز فکر مردم تغییر کند. به طور مثال،‌ هنوز هم بسیاری از جوانان رشته تحصیلی‌شان را براساس میل پدر و مادرشان انتخاب می‌کنند و این امر باعث می‌شود که علاقه‌ای هم در آنها ایجاد نشود.

به غیر از این، سیستم آموزش عالی متاثر از سیستم آموزش و پرورش است و از این رو، تغییر باید از سطح آموزش و پرورش شروع شود. در کانادا دانش‌آموزان مدرسه‌ای از یک دوره‌ای به بعد از نزدیک با رشته‌ها و مشاغل مختلف آشنا می‌شوند و در اواسط دبیرستان می‌دانند که دقیقا چه رشته‌ای را می‌خواهند ادامه دهند. حتی ممکن است دانش‌آموزی رشته‌ای را به عنوان علاقه‌اش شروع کند، اما آنقدر فرصت و میدان دارد که بتواند نیمه راه تغییر رشته دهد.

در کانادا افراد براساس شأن و شخصیت انسانی به یکدیگر احترام می‌گذارند، نه براساس سمت و مقام. در دانشگاه‌ها هیچ تفاوتی بین کسی که دانشگاه را تمیز می‌کند و استاد دانشگاه وجود ندارد. و اینها فقط در حد شعار نیست و عملا همه یکسان هستند.

به غیر از این، همه چیز براساس قانون است و همه تابع قانون هستند. من مهاجر اگر در چارچوب قانون عمل کنم، تلاش‌هایم دیده می‌شود و به واسطه آنها پاداش می‌گیرم. ولی برعکس آن، حتی اگر رئیس جمهور هم از قانون عدول کند، مجازات می‌شود.

به نظر شما اساتید چطور می‌توانند دانشجویان را به ادامه تحصیل یا تحقیق تشویق کنند؟

اساتید می‌توانند اسوه یا سرمشق دانشجویان باشند، ولی این امر مستلزم ارتباط نزدیک اساتید با دانشجویان است. البته این ارتباط نزدیک با چارچوب و قالب خاص خودش است؛ به شکلی که استاد با حفظ دیسیپلین خود ارتباط دوستانه با دانشجویانش ایجاد می‌کند. و اتفاقا دانشگاه هم شرایطی را مهیا می‌کند تا دانشجویان و اساتید بهتر همدیگر را بشناسند و در شرایطی به غیر از کلاس با هم تعامل داشته باشند. در حالی که در ایران این تعامل اصلا وجود ندارد.

شاید عدم وجود این تعامل، به دلیل مشغله اساتید ایرانی است، زیرا آنها برای امرار معاش مجبورند که چند شیفت کار کنند و عملا زمان زیادی برای صرف کردن برای دانشجوها ندارند.

نه فکر نمی‌کنم این حرف درست باشد. زمانی که من در ایران استاد دانشگاه بودم، حقوق من یکی از بالاترین حقوق‌ها در ایران بود و می‌توانستم زندگی راحتی داشته باشم. با این حال، همکارانی داشتم که کارهای دیگری هم انجام می‌دادند تا درآمد بیشتری داشته باشند.

در کانادا هم اساتید حقوق خیلی بالاتری نسبت به مثلا دانشجوهای دکتری نمی‌گیرند. به نظرم مشکل از اینجاست که در ایران معیارها تغییر کرده است. به طور مثال، خیلی مهم است که یک استاد به خاطر عشق و علاقه‌اش استاد شده باشد یا به خاطر پرستیژش.

ما محققان خیلی خوبی در ایران داریم. به نظر شما اگر بخواهند در سطح بین‌المللی دیده شوند، باید چه کار کنند؟

مهم‌ترین چیز نت‌ورکینگ یا شبکه‌سازی و تعامل با محققان دیگر دنیا است. برای این کار باید در کنفرانس‌های بین‌المللی شرکت کنند تا دیده بشوند و با اساتید دیگر آشنا بشوند. به غیر از این باید در مجلات علمی دنیا بیشتر فعالیت کنند. البته می‌دانم که در شرایط کنونی دسترسی آنها به مجلات و همچنین شرکت در کنفرانس کار سختی شده است.

به نظر می‌رسد که برخی محققان به علم به عنوان وسیله‌ای برای ارتقای خودشان نگاه می‌کنند، نه به عنوان ابزاری که کل جامعه را بالا می‌کشد. آیا درست است؟

بله، در مورد برخی محققان صدق می‌کند. البته منفعت‌طلبی در همه جای دنیا وجود دارد. اما در کانادا که یک کشور چندملیتی به شمار می‌آید و جوامع کوچکی از چینی‌ها، تایوانی‌ها، هندی‌ها و ژاپنی‌ها در این کشور زندگی می‌کنند، تمام این افراد در جهت منافع جامعه‌شان حرکت و تلاش می‌کنند. اما من به شخصه به ندرت ایرانی‌ای دیدم که هوای هم‌وطنانش را داشته باشد.

بیشتر بخوانید:

۵ پیشنهاد استاد دانشگاه آلمان برای شکل‌گیری صنعت دانش‌بنیان

در دانشگاه منیتوبا برای تقویت ارتباط بین دانشگاه و صنعت چه راهکارهایی وجود دارد؟

در کانادا سیستمی تحت عنوان «Mitacs» وجود دارد که از سمت دولت حمایت می‌شود و طرح‌هایی که قابلیت تجاری شدن را دارند، شناسایی و آن را با شرکت‌های مرتبط لینک می‌کند. در صورتی که ۲ طرف به توافق برسند، بخشی از هزینه تحقیق را دانشگاه و بخشی را شرکت متقبل می‌شود.

علاوه براین، در کانادا هم همانند بقیه دنیا، شرکت‌های دانش‌بنیان و استارتاپ‌ها از اهمیت ویژه‌ای برخوردارند و حمایت‌های بسیار خوبی هم از آنها می‌شود. بسیاری از اساتید برای اینکه بتوانند تحقیقات‌شان را به سمت تجاری‌سازی ببرند، خودشان استارتاپ تاسیس می‌کنند و فاند و گرنت از دانشگاه و دولت می‌گیرند.

به نظر من در مورد اختصاص گرنت و فاند، مساله اساسی کاربردی بودن طرح تحقیقاتی است و در کشورهایی مثل کانادا همه محققان سعی می‌کنند که به این سمت بروند.

کلاس‌های درس شما چقدر تعاملی هستند و برای مشارکت دانشجویان چه راهکارهایی دارید؟

در دانشگاه منیتوبا درسی به نام «آموزش مهارت‌های زیست‌پزشکی» دارم که اساس آن تدریس دانشجومداری است. در کلاس‌ها دانشجوها را به گروه‌های مختلف تقسیم می‌کنیم تا در مورد موضوعاتی که قبل از هر جلسه کلاس معرفی می‌شود، صحبت و بحث کنند. در نهایت هم یک جمع‌بندی از کل کلاس داریم. من به عنوان هماهنگ‌کننده و مدیر این بحث‌ها در کلاس حاضر می‌شوم و به دانشجویان این امکان را می‌دهم که با تفکر انتقادی و با انگیزه بالا کلاس را اداره کنند.

در واقع، بخشی از نمره این درس (حدود ۲۵ درصد) به میزان مشارکت دانشجو در سر کلاس اختصاص داده می‌شود.

آیا شما ازدواج کرده‌اید و فرزندی هم دارید؟ برای ایجاد تعادل بین زندگی شخصی و کار تحقیقاتی چه کار می‌کنید؟

بله ازدواج کرده‌ام و یک دختر دانشجو دارم. به نظر من تحقیقات یک شغل نیست! شما اگر راننده یا کارمند بانک باشید، بالاخره یک ساعت کاری خاصی دارید، اما پژوهش زمان خاص ندارد. خیلی‌ها معتقدند که محققان معتاد به تحقیق می‌شوند، اما من تحقیقات را یک سبک زندگی تعریف می‌کنم نه یک شغل. یک سری چیزها در علوم زمان ندارند. برعکس ایران در کانادا و کشورهای دیگر، من به غیر از تدریس و تحقیق باید مسئولیت آزمایشگاه، حسابداری، استخدام دانشجو و همچنین مسئولیت پاسخگویی به دانشجو و مدیرم را هم داشته باشم. علاوه براین، باید پروپوزال هم بنویسم تا بتوانم بودجه تحقیقاتی بگیرم و همه این موارد به غیر از بعد خانوادگی است.

به همین دلیل هم فکر می‌کنم فضای آکادمی و علمی باید شرایط بهتری را برای اساتید مهیا کند تا بتواند این فشار را از دوش اساتید بردارد.

انتهای پیام/

کد خبر: 1210071

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 0 + 0 =

    نظرات

    • نظرات منتشر شده: 2
    • نظرات در صف انتشار: 0
    • نظرات غیرقابل انتشار: 0
    • کیارش US ۱۲:۱۷ - ۱۴۰۲/۰۹/۲۵
      0 0
      صد در صد حرفه ای
    • کیارش US ۱۲:۲۳ - ۱۴۰۲/۰۹/۲۵
      0 0
      فوق العاده